(132)

صبح خیلی زود از صدای بع بع گوسفندان بلند شدم و کنار پنجره ایستادم . بوی آغل خیلی وحشتناک تر از بوی . . . . پسرکی گوسفندان را هی می کرد و رمه کوچک را به جلو می راند . محو تماشای رمه بودم ، پشت سر آنها غاز ها و مرغابیهایی بود که در یک صف خارج می شدند . یک اردک سفید بالهایش را گشود و خستگی در کرد . با گشوده شدن در اتاقک کوچکتری ، مرغها و خروسها هم آزاد شدند و سکوت باغچه را بر هم ریختند . از اتاق خارج شدم و همانجا از شیر کنار باغچه صورتم را شستم . دست نمدارم را پشت آخرین بره ای که به دنبال چوپان می رفت کشیدم . دستم بوی پشم و آغل گرفت . بار دیگر دستم را شستم و روی پله به انتظار نشستم . پیر مرد باغبان طشتی آورد و به من گفت ( آنجا انبار است . مقداری نان خشک برای این زبان بسته ها خیس کن ) . طشت حلبی را برداشتم و به انباری رفتم . کیسه نان خشک را به راحتی یافتم و مقداری از آن توی طشت ریختم . اما کیسه گندم را پیدا نمی کردم . گیج و متحیر ایستاده بودم و به گونی هایی که روی هم چیده شده بود نگاه می کردم . پیر مرد باغبان از سر و صدای غاز ها به انباری سر کشید و پرسید ( چرا ماتت برده ) . گفتم ( نمی دانم گندم کجاست ) . به گونی کوچکی کنار گونی نان خشک اشاره کرد و گفت ( ایناهاش ، یک مشت بیشتر نریز ) صدای ماکیان با فراهم شدن صبحانه خوابید . پیر مرد گفت ( از میان چوبها چند ترکه نازک بردار و بیاور پشت انباری ) به دستور او چند تکه چوب برداشتم و پشت انباری بردم . یکی از چوبها را برگرداند و گفت ( نازکترش را بیاور . چوبی نازکتر باشد ) . دلم یکباره ریخت . با خود فکر کردم آیا – به جای ننه عذرا او می خواهد مرا تنبیه کند ؟ - چوب نازکی برداشتم و لرزان چوب را به دست او دادم . گفت ( حالا برو آغل را تمیز کن ) . قدم به درون آغل که گذاشتم سرم گیج رفت و حالم به هم خورد . اما از ترس خشم پیر مرد جارو را برداشتم و آغل را تمیز کردم و در دل به خود امیدوار شدم که لااقل من یک پله از گوسفندان بالا تر هستم . دستهایم آغشته به پشکل و تاپاله شده بود و تمام هیکلم بو می داد . به یاد ننه عذرا افتادم و سوزش ترکه را روی پا و دستم حس کردم .

دست و صورتم را می شستم که زنی قد کوتاه و چاق که چارقدش را محکم پیچیده بود مقابلم سبز شد و پرسید ( آن دخترک پرورشگاهی تو هستی ؟ ) پشتم تیر کشید و از اینکه آن پیر زن هم به اصل من واقف بود رنگ از چهره ام پرید و زیر لبی گفتم ( بله ) . چشمان سیاه و ریزش را به صورتم دوخت و گفت ( مبادا به گونی آرد دست بزنی ! خیر و برکت از آن می رود . حالا برو آقا نصرالله با تو کار دارد ) . بغض داشتم و به سختی از ریختن اشکم جلوگیری کردم . این اولین درس بود که آموختم . باید با خط دشت روی دیوار بنویسم – کودکان پرورشگاهی خیر و برکت را از آرد می برند - . تو هم این درس را یاد بگیر ! به طرف اتاق که نه ! به طرف ساختمان آجری حرکت کردم و عمو را آماده رفتن دیدم . به سلامم پاشخ سردی داد و سر داخل ساختمان کرد و کسی را صدا زد . زنی آراسته قدم به بیرون گذاشت و سر تا پایم را مثل یک خریدار بر انداز کرد . سلام کردم و او هم مثل عمو جواب سردی داد . زن عمو گفت ( کارت تمام شد ؟ ) با سر گفتم بله . خشمگین شد و گفت ( مگر لالی که با سر جواب می دهی ! ) گفتم ( بله ، تمام شد ) . گفت ( پس بیا تو کارت دارم ) . با او قدم به سالن بزرگی گذاشتم که در آن ، پشت میز غذا خوری بزرگی دو دختر و دو مرد جوان نشسته بودند . نیما را شناختم و سلام کردم . او جواب سلامم را گرمتر از عمو و زن عمو داد و حتی حالم را هم پرسید . دختر ها هم نگاه خریدارانه ای به من انداختند و آن که بزرگتر بود زود بینی اش را گرفت و گفت ( چه بوی بدی می دهد ) . دختر کوچکتر هم تایید کرد . زن عمو که متقاعد شده بود گفت ( از فردا توی آغل نمی روی و تنها به مرغها و خروسها دانه می دهی . حالا برو آشپزخانه و آنجا را تمیز کن ) . نمی دانی چقدر خوشحال شدم که از رفتن به آغل منع شدم . آشپزخانه که تمیز شد ، زن عمو گفت ( آن جارو را بردار و اینجا را هم تمیز کن ) . نگاهی به اطرافم انداختم و جارو را ندیدم . زن عمو از گیجی ام به خنده افتاد و یک لوله فلزی بلند به دستم داد و گفت ( این تکمه را فشار بده و این دسته را به جلو و عقب بکش ، اتاق تمیز می شود ) . و برای آنکه یاد بگیرم خودش ماشین کوچکی را روشن کرد و چند بار دسته ماشین را جلو و عقب کشید و کار را یادم داد . کار با جاروی برقی خیلی آسان بود ، نه گرد و خاک بلند می شد و نه کمرم خم می شد . از این کار خوشم آمد و تمام سالن و اتاقها را جارو کشیدم . هنگام گرد گیری تازه توانستم به اشیا پیرامونم نگاه کنم . عمو مرد ثروتمندی است . باور کن برای دلخوشی تو این را نمی گویم . تمام اتاقها فرش دارد و دختر ها اتاق مخصوص به خودشان دارند . اتاق خواب عمو و زن عمو بزرگتر است و یک آینه گرد و سفید کنار تخت دارد که روی آن پر است از شیشه های کوچک و بزرگ معطر . حتی از بوی گل یاسی که در اتاق خانم دکتر بود خوش بو تر است و از صابون عطری هم ! مثل آن بویی است که آن روز بازرس به خودش زده بود . یادت آمد ؟ من آرزو دارم که روزی یکی از همین شیشه های کوچک داشته باشم تا اتاقم به جای بوی آغل بوی عطر بگیرد . فکر می کنم اگر کمی از آن را به خودم بزنم آن بوی بد من هم از بین خواهد رفت .

درس دوم را هم زن عمو به من داد و من یاد گرفتم که به او نگویم زن عمو . فقط باید بگویم – خانم ! – این درس را هم باید زیر خط اولی روی دیوار بنویسم که دختر های پرورشگاهی حق نام بردن اقوام خود را ندارند و به جای گفتن زن عمو باید فقط بگویند خانم ! تو هم یاد بگیر و فراموش نکن !