(131)
من می بایست راهی برای کمک به شما پیدا می کردم . این قولی بود که به یکدیگر داده بودیم و من صاحب عمویی بودم که ثروتمند بود . به خودم گفتم – مهمان دو روزه که نمی تواند تقاضایی از صاحبخانه بکند . بهتر است مدتی بگذرد و بعد تقاضایم را مطرح کنم - . دلم می خواست آلبوم خانوادگیشان را می دیدم . شاید در میان عکسها نشانی از پدر می یافتم . زن عمو را مقابل میز توالت یافتم که موهایش را می پیچید . گفت ( کمک کن تا پشت مو هایم را هم بپیچم ) دستم آشکارا می لرزید ، اما خوشبختانه کارم فقط نگهداشتن تکه ای از موی او بود . کار پیچیدن که تمام شد زن عمو نفس بلندی کشید و گفت ( ده حوصله آدم را سر می برد . اینجا فقط باید کار کرد ) . چشمم به ناخنهای مانیکور شده اش افتاد و حرف او را تصدیق کردم . زن عمو گفت ( چند سال توی پانسیون گذراندی ؟ ) ستون پشتم تیر کشید . به زن عمو از درون آینه نگریستم و آرام زمزمه کردم ( خیلی وقت است ) . زن عمو گفت ( روانشناسها معتقدند بچه هایی که در پانسیون و شبانه روزی برزگ می شوند غالبا عقده ای بار می آیند و دوری از پدر و مادر آنها را حسود و کینه توز می کند . تو جزو آن دسته که نیستی ؟ ) به رویش فقط لبخند زدم . بلند شد و گفت ( شاید مادرت به تو گفته باشد که نیما پسر حقیقی عمویت نیست ) . گفتم ( نمی دانستم ) . زن عمو خندید و گفت ( ایرادی ندارد که بدانی نیما از همسر اول من است . او پیر مرد ثروتمندی بود که زود مرا بیوه کرد . نیما هنوز خیلی کوچک بود که با عمویت ازدواج کردم و او عمویت را پدر خودش می داند . من با وجود نیما همسر شایسته ای نصیبم شد . عمویت پدر و همسر خوبی است ) . پرسیدم ( شما مادرم را دیده بودید ) . چینی بر پیشانی انداخت و گفت ( نه ! مادرت به قدری به زیبایی و ثروت خودش می بالید که با هیچ یک از اقوام شوهرش معاشرت نمی کرد . ولی پدرت را یک بار دیدم . خیلی به آقا نصرالله شباهت داشت . این طور نیست ؟ ) بی اختیار سر فرود آوردم و گفته ای را تایید کردم که تا آن موقع با آن رو به رو نشده بودم . زن عمو چین پیراهنش را صاف کرد و گفت ( تو چشمهای زیبایی داری . شاید به مادرت شبیه هستی . آقا نصرالله خیلی از چشمان او تعریف می کند ) . گفتم ( مادر زیبا بود ، اما من نیستم ) . زن عمو با صدای بلند خندید و گفت ( تواضع هم داری و این برای دختر حسن است ) . از زن عمو خوشم آمد .
بدری ! از ینکه نامه ام خسته ات کرد مرا ببخش . دوست داشتم لحظاتی به چیز های خوب فکر کنی و باور کنی که انسانهای خوب هم کم نیستند . در رویا می شود انسانها را با خصایص انسانی تصور کرد . می دانم که لبخند تمسخر بر لب آورده ای و با خودت می گویی باز این دختر رویایی شد و رویایی فکر کرد . بسیار خوب واقعیت را می نویسم .
لباس برایم خریده شد اما در هیچ خانه ای زده نشد و من با همان هیبت به خانه عمو قدم گذاشتم . می توانم تصور کنم که لبخندت به تبسمی شیرین و واقعی تبدیل شده است . آری خواهرم ! واقعیت هر چند تلخ باشد ، برای من و تو شیرین تر از رویای مجازی است . من به هیچ اتاقی راه داده نشدم و کسی به استقبالم نیامد . حالا راحت باش و بقیه نامه ام را بخوان .
آفتاب غروب کرده بود که رسیدیم . پیر مرد باغبان بقچه ام را که نیما با دو انگشت گرفته بود به دست گرفت و مرا با خود برد . هیچ کدام حرف نزدیم . نه او چیزی گفت و نه من چیزی پرسیدم . سیاهی شب مانع از دیده شدن رنگ مهتابیم بود . اتاقی دارم ، این را باور کن . جای تو و منصور بسیار خالی است . اتاق من گچی است و یک بوی بد در آن پیچیده که فکر می کنم به آغل گوسفندان خیلی نزدیک است . یک تخت خواب موریانه خورده دارم ، درست مثل تخت خواب خودمان و یک تشک ابری که رویه راه راه آن مرا به یاد کت و شلوار منصور می اندازد . رنگ و روی آن رفته ، پتو هم ملافه ندارد و زبر است ، ضخامتش هم بد نیست . جا جیمی توی اتاق پهن است . آن هم راه راه است . وقتی راه می روم زیر پایم صدا می کند . زیر جا جیم کاغذ نیست ، حصیری است که جا جیم را ضخیم می کند .
اتاقم پنجره کوچکی دارد که رو به باغ باز می شود . چشم اندازم زیباست تا دلت بخواهد درخت پرتقال و نارنگی دارم . اطراف باغچه با قالبهای سیمانی مفروش است که خزه بسته اند و از لای آنها علفهای خود رو به بیرون سرک کشیده اند . یک شیر آب با لوله کوتاه در کنار باغچه است . از پنجره ام می توانم آغل گوسفندان و اتاق مرد باغبان را ببینم . فکر می کنم عمو بهترین اتاق آخر باغ را به من داده باشد . از سخاوت او شرمنده ام ! اتاقم برق دارد و یک لامپ کم نور که از سقف چوبی آن آویزان است . رنگ پنجره چوبی ام آبی است ، شاید روزی رنگ زیبایی داشته اما اکنون بیشتر به سیاه متمایل شده و حفره هایی که نشان از موریانه می دهد . پنجره کاملا چفت نمی شود و من از این بابت خوشحالم . شب دیر وقت بود که مرد باغبان در یک بشقاب برایم غذا آورد . دو تا تخم مرغ یک گوجه فرنگی و تکه ای نان . می خواستم تخم مرغ را همان طور که منصور ادای دکتر خبیری را در می آورد بخورم که متاسفانه سفت بود و نمی شد قاشق قاشق بخورم . گرسنه بودم اما تخم مرغ بدون نمک از گلویم پایین نمی رفت . نان و گوجه فرنگی را خوردم و دراز کشیدم و به تو و منصورفکر کردم . دختر بی اراده ای هستم که نمی توانم از ریزش اشکم جلوگیری کنم . بغض داشتم و بدون علت گریه کردم . اما خوابم نبرد . شب غریبی بود و سکوت شب را فقط صدای غوکی بر هم می ریخت . از ترس نخوابیدم و دو بار یواشکی کنار باغچه رفتم . تو که می دانی به قصد انجام چه کاری ؟ !