(130)
هنوز میز صبحانه را جمع نکرده بودیم که اقدس خانم وارد شد . زن عمو مثل کسی که به زیر دستش فرمان می دهد گفت ( زود تر دست به کار شو و نان را آماده کن تا نسترن و نرگس نان گرم بخورند ) . خاله اقدس چادر را بر داشت و روسری اش را صاف کرد و دستکهای روسری را پشت سر گره زد . به خودم جرات دادم و به خاله گفتم ( می خواهید کمکتان کنم ؟ ) نگاهش را به دیدگانم دوخت و پرسید ( تا به حال نان پخته ای؟ ) گفتم ( نه ! ) پوزخندی زد و گفت ( پس نمی توانی کمکم کنی ) . خاله اقدس و زن عمو از در خارج شدند و عمو و شاهین هم از پشت میز بلند شدند . گفته نیما را به یاد آوردم که گفت – اگر در کار های خانه مادر را کمک کنی محبت او را به دست می آوری - . تند و تند میز غذا خوری را جمع کردم و ظروف نشسته را شستم و خشک کردم . آب گلدان روی میز را هم عوض کردم و با نگاهی به اطراف مطمئن شدم که همه جا تمیز است . از سالن خارج شدم . بوی علفهای خود رو و بوی درختان مرا به سوی خود کشاند و قدم زنان تا آخر باغ رفتم . پشت سیمهای خار دار ، شالیزار وسیعی بود . حضور کسی را حس کردم . نسترن در لباس خواب کنارم ایستاده بود . پرسید ( تا به حال شالی دیده بودید ؟ ) گفتم ( نه ! ) گفت ( تمام این زمینها مال پدر است . جز اینها چند قطعه زمین چای کاری هم داریم ) . بی اختیار زمزمه کردم ( عمو جان مرد ثروتمندی است ) . نسترن خندید و گفت ( اما نه به قدر پدر تو. . پدر می گوید شما بیش از او ثروت دارید و به همین دلیل است که ما را قابل معاشرت نمی دانستید ) . مبهوت چشم به شالیزار دوخته بودم و گفته های نسترن گیجم کرده بود . زمزمه کردم ( تو پدر و مادرم را دیده بودی ؟ ) لبهایش را جمع کرد و گفت ( نه ) . می خواستم سوال دیگری مطرح کنم که نیما رسید و از من پرسید ( دوست داری ده را ببینی ؟ ) چون کاری نداشتم موافقت کردم و هر دو پیاده از خانه خارج شدیم .
کوچه باغی بس مصفا دیدم که پیچکهای وحشی از روی دیوار به کوچه سر کشیده بودند . به دنبال هم از یک سر بالایی بالا رفتیم . مقابل رویمان استخری نمایان شد و نیما به آب اشاره کرد و گفت ( این آب بندان است ) . تعدادی مرغابی در آب شنا می کردند . سکوتی ملکوتی بر فضا حاکم بود . نیما گفت ( بیا کمی زیر درخت بنشینیم ) . لحنش گرم بود و حس اعتماد را در من بر انگیخت . هنوز کاملا ننشسته بودم که چیزی در کنارم به هوا جهید و به درون آب پرید . جیغ بلندی کشیدم . نیما با صدای بلند خندید و گفت ( نترس دختر جان ؛ قورباغه که ترس ندارد ) . حس کردم باید به دستشویی بروم . بلند شدم و گفتم ( بهتر است برگردیم ) . نیما باز هم خندید و گفت ( دختر ترسو اگر وجود یک قورباغه تو را این قدر به وحشت انداخته است چیز دیگری ببینی چه می کنی ؟ ) این پا و آن پا می شدم و می خواستم هر چه زود تر به خانه برگردم . چند گام هم برداشتم . نیما که متوجه شده بود بدون او قصد برگشتن دارم بلند شد و با من به راه افتاد . ترکه ای در دست داشت ، از کنار بوته ای گذشتیم . نیما گفت ( چند لحظه صبر کن ) ، بعد با ترکه لای بوته را باز کرد و من چشمم به تعدادی مار افتاد که در هم می لولیدند . این بار به طور وحشتناکی جیغ کشیدم و فرار کردم . همچنانکه می دویدم خود را هم خیس می کردم . شیب آب بندان موجب شد سر بخورم و درون گودال آبی بیفتم . پایم به شدت درد گرفته بود و لباس شکلاتی رنگم با گل در آمیخته بود . بلند شدم و با همان وضع به طرف خانه راه افتادم . نیما خود را به من رساند و با خشم فریاد کشید ( معلوم است چه می خواهی بکنی ؟ اون از دیروز و این هم از امروز ) . حرف نیما مرا بر جایم میخکوب کرد . سرم را روی دیوار باغ گذاشتم و گریستم . نیما دلداریم داد و گفت ( متاسفم . قصد ترساندن تو را نداشتم . توی ده مار آبی فراوان است . بهتر است به این مسائل عادت کنی و خو بگیری ) . کمکم کرد تا به خانه برگشتیم . بدبختانه همه در حیاط جمع بودند و با مشاهده من در آن وضعیت به خنده افتادند . نرگس با تمسخر گفت ( باتلاق نوردی داشتی ؟ ) و زن عمو ابرو هایش را در هم کشید و گفت ( ببین چه به روز لباسش آورده ؟ آه . . . با این لباس که نمی توانی قدم به داخل بگذاری . همه جا را کثیف می کنی ) . عمو رو به پیر مرد باغبان کرد و گفت ( شیلنگ را وصل کن تا همینجا خودش را تمیز کند ) . پیر مرد باغبان شیلنگ را به دستم داد و رفت تا من خود را آزادانه بشویم . بقیه هم داخل خانه شدند و من در همان جا حمام کردم . نسترن لباس آورد و با لحنی دوستانه گفت ( زیاد غصه نخور ، آن پیراهن زیاد هم به صورتت نمی آمد ) . وقتی به اتفاق او وارد شدم ، جو را به نفع خود دیدم . زن عمو گفت ( کار اشتباه نیما را ببخش . به یاد بابا افتادم که می گفت – عذر خواهی هیچ گاه انسان را کوچک نمی کند - . این یاد آوری موجب شد تا لب به سخن باز کنم و بگویم ( از همگی معذرت می خواهم کار بچگانه ای مرتکب شدم ) . عمو به رویم لبخند زد و دختر ها که آماده رفتن از خانه بودند ، بدون توجه رو به زن عمو کردند و گفتند ( برای ناهار بر می گردیم ) و با عمو خانه را ترک کردند . من هم به اتاقم رفتم و بی هدف گوشه ای نشستم و به تو و منصور فکر کردم .