صفحه 13 از 19 نخستنخست ... 391011121314151617 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 121 تا 130 , از مجموع 183

موضوع: اتوبوس ( دفتر سفید / دفتر سیاه ) | فهیمه رحیمی

  1. #121
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (119)
    این عبارت مرا از خوشی کاذب بیرون آورد و فهمیدم من مطالبی را مطالعه کرده ام که یک دختر می تواند آمال و آرزو هایش را آن گونه بیان کند . بعد به فکر افتادم تا دفتر سیاه را بخوانم . با آن که شب می رود تا جای خود را به سپیدی صبح بدهد و چشمانم از شدت بی خوابی مثل خون سرخ شده است ، اما می خواهم تا پیش از ورود مینو بدانم با چه موجودی رو به رو می شوم و چگونه باید با او برخورد کنم . هر چند از خلال نوشته هایش تا حدی او را شناخته ام و می دانم با دختری حساس و رمانتیک مواجه می شوم . دختری با یک دنیا امید و آرزو ! دختری با یک دنیا خوبی برای عرضه کردن و از خود گذشتن ! دختری که سعادت دیگران را بر سعادت و نیکبختی خود ترجیح می دهد . ای کاش دفتر سیاهی وجود نداشت و او در کاخ کوچکش به حقیقت ، زندگی آرام و شادی را سپری می کرد . دفتر سیاه و سفید را برداشتم و به قطر هر دو نگاه کردم . قطر دفتر سفید بیشتر بود و این نشان می داد که او تا چه اندازه دنیای رویایی اش را دوست می داشته و به آن وابسته بوده . قطر دفتر سیاه زیاد نبود ، شاید آن قدر که وقت صرف نوشتن دفتر سفید کرده فرصتی برای نوشتن شور بختی های خود نداشته و شاید هم نمی خواسته تنها خواهرش را اسیر و درگیر بدبختیهایش کند . به هر حال منظور او هر چه بوده و هر چه هست باید آن را بخوانم و بدانم منصور کیست و چه نقشی در زندگی او دارد . این حقیقت را می دانم که او یگانه دختر عبدالله و پروانه است و شاید باز هم در اشتباه هستم و عبدالله بعد از مینو صاحب فرزندان دیگری هم بوده است ؟ به جای حدس و گمان بهتر است دفتر را بخوانم . اما خواب این امکان را از من گرفت و خمیازه های پی در پی وادارم کرد به بستر بروم . چشم بر هم گذاشتم و به جای خواب اندیشه ام رفت به سالهای دور . به سالهایی که پروانه با زیبایی فوق العاده اش از همه دل می ربود و تمام پسر ها را اسیر خودش می کرد . و من یکی از اسرای او بودم . خانه ما فقط یک کوچه با خانه آنها فاصله داشت . همه جوان بودیم و من از همه کوچکتر و شاید علاقه ام بر خلاف سنم بیشتر از همه بود . چه روز های سختی را پشت سر گذاشته بودم ! روز هایی که زندگی ام را تغییر ددند و من شدم یهودای سرگردان . من به خاطر فاصله یک کوچه ، کمتر از عبدالله و نصرالله او را می دیدم و آنها به خاطر اینکه با هم در یک خانه ماوا داشتند همیشه در کنار هم بودند . یادم می آید صبحها زود از خانه بیرون می زدم تا اگر برای خرید از خانه بیرون می آید اولین نفری باشم که به او سلام کنم . می دانستم که به خاطر کم سن و سالی ام به من محبت دارد و به همین دلیل گاهی مرا با خود به خرید می برد . که این کار موجب خشم عبدالله و نصرالله می شد و پنهان از چشم پروانه کتکم می زدند . اما من سوزش زخم و کوفتگی استخوانهایم را با تبسمی از طرف پروانه فراموش می کردم . می دانستم که از رفتار دو برادر نسبت به من ناراحت است ، اما نمی تواند جلو خشونت آنها را بگیرد . همه بزرگ شدیم و آنها زود تر از من مراحل تحصیل را پشت سر نهادند . عبدالله شغلی دولتی گرفت و نصرالله هم رفت تا در شمال به کار ملک بپردازد . من هم میرزای پدر پروانه شدم تا در کنار او باشم . به در آمدی که حاج سردار پدر پروانه به من می داد محتاج نبودم ، چون یگانه پسر خانواده ام بودم و از تمکن مالی به قدر کافی برخوردار بودم . میرزایی حاج سردار را پذیرفتم تا در کنار پروانه باشم ، اما پدر پروانه فهمیده بود و چون میان پدر من و پدر پروانه از لحاظ شغلی رقابت شدید وجود داشت و او می خواست به هر طریق که می تواند پدرم را خوار کند ، مرا به اصفهان فرستاد تا هم از پروانه دور باشم و هم ازاین طریق ضربه نهایی را بر پدرم وارد کرده باشد . من به آه و اشک مادر و دایه و به تهدید های پدرم توجهی نکردم و راهی شدم . رفتم به اصفهان تا به حاج سردار ثابت کنم که از لحاظ لیاقت و شایستگی چیزی کمتر از عبدالله و نصرالله ندارم . زمان سربازی فرا رسید و در همان جا بود که فهمیدم حاج سردار پروانه را به عقد عبدالله در آورده است . روز های عذاب آور سربازی را با اشک و حسرت به پایان رساندم و سپس چمدانم را بستم و آوارگی را انتخاب کردم . غرور جریحه دار شده خود را با تجارت و کسب مال آرام ساختم تا آوازه شهرتم به آن مرد ظالم بفهماند که در انتخاب خود اشتباه کرده است و من لایق تر از عبدالله بودم . زنهای بسیاری را آزمودم اما هیچ کدام از آنها پروانه نبود . او مثل یک رویا ، رویایی دست نیافتنی در ذهنم نشسته بود و مرا برای همیشه از نعمت داشتن خانواده محروم می کرد . این طور که معلوم است نصرالله مرا به دلخواه خودش و هنوز با همان بغض و کینه برای مینو ترسیم کرده است که حالا مرده و در قید حیات نیست . بله مرد سوم مرده است و دیگر حیات ندارد حالا من چگونه می توانم به او بگویم که تو اشتباه می کنی . نه باید بگذارم که خودش مرا بشناسد . همین طور که هستم ، به عنوان مرد سوم و نه مردی که روزی مادرش را دوست داشت . من مثل نصرالله عمل نخواهم کرد و اگر او از جسم برادر زاده اش انتقام کشید ، من قادر نخواهم بود روح او را شکنجه بدهم . به نصرالله خواهم گفت که این آشنایی باید از مینو پنهان بماند .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #122
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (120)
    معیری با این اندیشه به خواب رفت . صبح هنوز دایه او را بیدار نکرده بود که دیده گشود و به گمان اینکه دایه صدایش زده در بستر نشست و احساس بخصوصی داشت و هیجان محسوسی وجودش را پر کرده بود . این هیجان به نظرش کودکانه آمد ، اما علیرغم فکرش هیجان با نشاطی جاذب در شریانش به حرکت در آمده بود . ترس نیز یا هیجان در آمیخت . ترس از فردایی نا معلوم و آینده ای غیر قابل پیش بینی . برای فرار از اندیشه های نا خوشایند و حفظ هیجان بلند شد و به آشپزخانه رفت . هیچ کس را ندید و فهمید که دایه آقا هنوز از خرید نان باز نگشته ، به یاد دفتر سیاه افتاد و همانجا روی صندلی کنار پنجره نشست و با خود گفت – تا دایه بیاید فرصت خواهم داشت چند صفحه ای را مطالعه کنم - . شروع دفتر سیاه با این کلمات آغاز شده بود :
    نامه به بدری از دنیای واقعیت


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #123
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (121)
    دفتر سیاه
    نامه به بدری از دنیای واقعیت .
    فکر کردن به چیز های خوب به من توان می دهد تا نام و درد یتیمی را آسانتر بپذیرم و تحمل کنم . چقدر زیباست وقتی تصور کنی روزی خانه و کاشانه ای داشته ای و کسانی بوده اند که به حالت دلسوزی می کرده اند . در سیاهچال همه چیز سیاه است ، مثل شب . دیدن روز و روشنی ، یک امید است ، یک آرزوست ، آرزویی محال . اما نا امید نمی شوم ، دست دراز می کنم و کور سوی نور را در تخیل و رویا به دست می آورم و آن وقتی است که تمام در ها را می بندم و در نور کمرنگ امید برای خودم خانه ای زیبا بنا می کنم . خانه ای آن قدر کوچک که فقط ذهن من بتواند به آن راه پیدا کند . خانه ای که ترسیمش بر روی کاغذ خشم آموزگار را بر می انگیزد و با ضربه محکم بر سرم خشمش را فرو می نشاند و می گوید " این هم خانه است که کشیدی ؟ با ذره بین هم نمی شود آن را دید " . به من مربوط نیست که آموزگار نمی بیند و زیبایی آن را درک نمی کند . من خانه ام را که فقط چهار مربع کوچک است دوست دارم . چون متعلق به من است و من به تنهایی آن را ساخته ام . کلمه کودن و احمق آموزگار ، مرا می خنداند و تو سری بیشتری از او نوش جان می کنم . بگذار او هم مرا بزند . به گمان من او هیچ فرقی با ننه عذرا ندارد . چون هیچ کدام نمی فهمند . تنها خانم خبیری است که می داند و می فهمد . او خانه ام را زیبا می بیند و می داند که من سهم بیشتری برای خود نمی خواهم و مایلم که دیگران نیز چون من دارای خانه ای باشند . همان طور که تخت زهوار در رفته و موریانه خورده ام را هم با تو تقسیم کردم و نیمی از پتوی رنگ و رو رفته ام را به تو بخشیدم . دیگران معنای عدالت و مساوات را درک نمی کنند و نمی فهمند که من با این مربعهای کوچک به زعم آنها و به اندیشه خودم خانه ، چه می کنم و چه مهمانیهای با شکوهی بر پا می کنم . من تو را و منصور و خانم دکتر و آقای دکتر را که خیلی دوست دارم به مهمانی دعوت می کنم و هر کدام از اتاقها را به یکی از شما اختصاص می دهم . چون می دانم خانم و آقای دکتر صاحب خانه هستند ، برای آنها اتاقی نساخته ام ، اما آنها همیشه با ما هستند و مهمانی بدون حضور آنها برگزار نمی شود . تو و منصور هر کدام جایی دارید که شب را به صبح برسانید و بی دغدغه شب را بگذرانید . شما دو نفر اتاقهای کوچک خانه ام را به بزرگی پرورشگاه ترجیح می دادید . یادت هست ؟ وقتی تاریکی آغاز می شد و تمام چراغهای پرورشگاه خاموش می شد تو به من می گفتی چلچراغها را روشن کن چون هنوز تمایلی به خوابیدن ندارم و من برایت تمام چراغهای خانه را روشن می کردم تا هر دو بتوانیم ببینیم و با هم حرف بزنیم . به یاد می آوری به جای شب و ظلمت با تو از نور و روشنی می گفتم و هر دو خوشحال به خواب می رفتیم ؟ تا پیش از ورود تو به پرورشگاه خانه ام یک نقطه کوچک در حاشیه کاغذ بود . اما با ورود تو که رخسارت مهتابگون بود و دستانت از ترس به تکان گهواره می ماند ، به فکر افتادم که خانه ام را گسترش بدهم و از نقطه به یک مربع تبدیلش کنم و اتاقی برای تو بسازم و همین کار را هم کردم . سپس منصور به اعتراض برخاست و مجبورم کرد برای او هم اتاقی بسازم . به یک شکل و یک فرم . آن گاه اتاقها را آراستیم با نقطه های کوچک ، اشیا را سر جایشان گذاشتیم . هیچ دزدی نمی توانست به آن دستبرد بزند ، چون فقط من و تو و منصور می دانستیم که هر نقطه حکایتگر چیست . من تو را از همه دختر های پرورشگاهی بیشتر دوست داشتم و گمان می کنم که تو نیز چنین احساسی نسبت به من داشتی . آن روزی که تو را دیدم محبتی خاص نسبت به تو در قلبم احساس کردم . من هرگز روی پدر و مادر به خود ندیده ام و از هنگامی که چشم گشودم خود را در شیر خوار گاه و سپس پرورشگاه یافتم . هرگز در آغوش گرم مادری به خواب نرفتم و گرمای سینه او را حس نکردم . در گوشم نغمه لالایی خوانده نشد و گهواره ام را کسی تکان نداد . مادر به خود زیاد دیده ام . تمام پرستاران مادرم بودند ، اما به گمان من دستهای پرستاران به مهربانی دست مادران حقیقی نیست ، چون پس از هر تنبیه احساس آرامشی نکردم . شیطنتهای کودکانه ام را سرکوب کردم و برای احتراز از تنبیه گوشه گیر و منزوی شدم . می ترسیدم و شبها کابوس می دیدم و به هنگام صبح کابوس تبدیل به حقیقت می شد و من تنبیه می شدم . چرا که از ترس جای خود را تر کرده بودم . شبها از خوردن شیر محروم شدم و نوشیدنی آن قدر برایم در نظر گرفته شد که شب بسترم را تر نکنم . اما آنها هرگز نفهمیدند که من از تاریکی و چوب بلند ننه عذرا می ترسم . صبحها ترکه او پایم را کبود می کرد و پشت و روی دستم تاول می زد . اما وقتی تو آمدی و با من هم تخت شدی دیگر نترسیدم ، چون دست تو ، گرمای وجود تو به من دلگرمی می داد و من دیگر ترکه نخوردم . شش سال در خواب بودم و چون هر روز به من تلقین می شد – دختر خوشبختی هستم که سقفی روی سر دارم و غذای مجانی می خورم – خود را خوشبخت می دانستم . زیرا تا ندانی خارج از حصاری که در آن زندگی می کنی زندگی دیگری هم جریان دارد ، با محیطت و وضع موجودت انس می گیری و الفت پیدا می کنی . آن حصار خانه تو می شود و تخت خواب موریانه خورده و پر سر و صدا بستر گرمت می شود و بوی ادرار و کثافت عطر باغهای پر گل و ریحان . همه چیز یکنواخت و کسل کننده است ، درست مثل عقربه های ساعت اتاق خانم دکتر که هیچ وقت خسته نمی شوند و فقط به دور خودشان می چرخند . دوست دارم با تو از آن زمانی سخن بگویم که با هم شروع کردیم و من دیگر خود را خیس نکردم و ترکه نخوردم . یادت هست وقتی تو را دیدم دست بابا را سفت و سخت گرفته بودی و می ترسیدی ؟ من و دیگر بچه ها ایستاده بودیم و تماشایت می کردیم . بابا از میان دختر ها مرا صدا زد و من با گامهایی لرزان به تو نزدیک شدم . بابا نشست و در گوش تو چیزی گفت و از تو خواست تا آن را تکرار کنی و تو با صدایی لرزان با لهجه ای شیرین گفتی – من آمده ام خواهرت باشم . مرا به خواهری قبول می کنی ؟ - ارتعاش صدایت حس دلسوزی ام را بر انگیخت و فهمیدم که تو هم می ترسی . دستت را گرفتم و گفتم – بیا بریم بازی کنیم – و این شروعی تازه در زندگیمان بود . بابا تو را به دست من سپرد و گفت – تو از امروز صاحب خواهر شدی . او را با خودت ببر و کنار خودت جا بده - . من تو را با خود بردم تا تخت خواب کوچکم را با تو تقسیم کنم . همان شب وقتی گریه کردی و پدرت را خواستی عروسکم را به تو بخشیدم تا راحت بخوابی و من هم از گرمای وجودت ترس را فراموش کنم . آن نمی دانی که چه خواب شیرینی کردم و چه رویای زیبایی دیدم . آن شب اولین شبی شد که دیگر کابوس ندیدم و خودم را تر نکردم . صبح وقتی ننه عذرا آمد تا رختخوابمان را مرتب کند ، به گمان اینکه باز هم مثل هر روز تشک خیس است ترکه را بلند کرد ، اما وقتی چشمش به تشک خشک افتاد ترکه را پایین آورد و گفت – باریکلا . دیگر دختر خوبی شدی – و من از تعریف او اشک به دیده آوردم و از تو بیشتر خوشم آمد . توی اتاق غذا خوری تو را با منصور پسر بابا آشنا کردم و او یک گلبرگ از گلی که دزدانه از گلدان خانم دکتر کنده بود به تو داد . تو به او خندیدی و ما سه نفر شدیم . همان شب یک مربع دیگر روی کاغذ اضافه کردم و اتاقی هم برای منصور ساختم . بابا همه کاره بود و من و تو فکر می کردیم که او مرد ثروتمندی است . مادر منصور آشپزی می کرد و تو می گفتی که حتما او هم مادر ماست . و من حرف تو را قبول کردم . چرا که وقتی بابا ، بابای ما باشد ، زن او هم حتما مادر ما خواهد بود و منصور هم برادر ما . منصور گاهی دزدکی نان می آورد و ما به دور از چشم دیگر بچه ها می خوردیم . تو بابای منصور را بیش از بابای خودت دوست داشتی ، چون بابای منصور به ما سیب می داد و همیشه در کنارمان بود . بابا عادت نداشت گوش ما را بکشد و یا دستمان را پیچ بدهد و من هم مثل تو یقین کردم که او بهترین بابا و زنش بهترین مادر دنیاست . وقتی آن حادثه اتفاق افتاد ، منصور هم مثل ما شد و دیگر از سیب و نان دزدانه هم محروم شدیم . به ما آموخته بودند و ما یاد گرفته بودیم که بنویسیم – بابا آب داد . بابا نان داد - . هر سه ما دیگر می دانستیم که این کلمه دروغ است و بابا مرده و مادر منصور هم دیگر زنده نیست . آن روز می خواستیم بنویسیم ( دروغ ) اما هنوز بقیه حروف را یاد نگرفته بودیم . منصور از من و تو بزرگتر بود گفت ( بنویسید تا فراموش نکنید چه کسی به ما آب و نان داد ) و ما نوشتیم . با این نیت که روزی به همه بگوییم که کتاب دروغ می گوید ! روز ها گذشتند و من و تو و منصور بزرگ و بزرگتر شدیم . تا اینکه یک روز تنگ غروب وقتی خواستیم برویم شام بخوریم ، هر سه ما را صدا کردند تا به دفتر برویم . منصور رنگ از صورتش پرید و دست هر دوی ما را سفت گرفت . تو گفتی ( می ترسم ) و او به صورتت نگاه کرد و لبخند زد و با صدایی که می لرزید گفت ( چرا باید بترسی ؟ ما که کار بدی نکردیم تا تنبیه بشویم ) و من ناگهان خود را باختم و اشک ریختم . هر سه با ترس و لرز وارد شدیم و خوشبختانه هیچ کس نفهمید که من خرابکاری کرده ام . چه کسی باور می کند که من در بزرگسالی هم خود را خیس کنم ؟ پشت در ایستاده بودیم و هیچ کدام جرات ورود نداشتیم . از لای در نیمه باز می توانستیم چند نفر را ببینیم که در مبل فرو رفته اند و روی میز مقابلشان در یک ظرف چینی سیب چیده شده . در با صدای خشکی باز شد و خانم دکتر متوجه ما شد و گفت ( چرا آنجا ایستاده اید و نمی آیید داخل ؟ ) منصور به پته پته افتاد و با زور آب دهانش را فرو داد و گفت ( اجازه ورود نداشتیم ) . خانم دکتر رو به مرد ها کرد و گفت ( ملاحظه می فرمایید چقدر خوب تربیت شده اند ؟ هیچ کاری را بدون اجازه انجام نمی دهند ) . لبهای مرد ها به تبسمی گشوده شد و یکی از آنها گفت ( وقتی مدیر و مربی دلسوزی مثل شما داشته باشند ، باید ، به این خوبی تربیت شوند . بیایید تو بچه ها ! ) هر سه ما به خانم دکتر نگاه کردیم و او را خندان دیدیم . دلمان قرص شد و قدم به دفتر گذاشتیم . خانم دکتر رو به منصور کرد و گفت ( منصور تو فردا از اینجا مرخص می شوی و همراه دایی ات می روی . می روی تا در کنار ایشان حرفه ای یاد بگیری و آینده ات را روشن کنی . و اما بدری تو هم همراه این آقا فردا راهی اصفهان می شوی تا به پدرت تحویل داده شوی . و تو مینو این آقا عموی توست که پس از سالی جست و جو تو را پیدا کرده و تو را با خودش می برد تا در کنار خانواده اش زندگی کنی . برو جلو و صورت عمویت را ببوس ) . به آن مرد نگاه کردم و خجالت کشیدم . به جای جلو یک قدم به عقب برداشتم و کنار منصور ایستادم . خانم دکتر خشمگین شد و گفت ( نشنیدی چه گفتم ؟ این آقا عموی توست برو جلو و صورتش را ببوس ) . و منصور با خشم به من اشاره کرد که – برو جلو - . نزدیک آن مرد رفتم و با اکراه صورتش را بوسیدم . تبسمی بر لب آن مرد نقش بست و با دستهای زبرش صورتم را نوازش کرد و پیشانی ام را بوسید .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #124
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (122)
    وقتی هر سه اتاق را ترک کردیم گریه می کردیم . ما با التماس خواسته بودیم که ما را از یکدیگر جدا نکنند و همین حرفمان موجب خشم دیگران شده بود . به جای رفتن به اتاق غذا خوری هر سه رفتیم روی پله های بالکن نشستیم . منصور زود تر آرام شده بود . ناگهان زد زیر خنده و گفت ( بچه ها باور می کنید که ما در مدت کمتر از یک ساعت صاحب پدر و دایی و عمو شدیم ؟ ) من و تو به هم نگاه کردیم و خندیدیم . خنده ما خنده شادی نبود ، به مسخره بودن زندگی و آدمهای بیرون حصار خندیدیم . منصور گفت ( آقایان وقتی پیدایشان شد که می دانند می توانند از ما بهره کشی کنند . اما کور خوانده اند ) . تو گفتی ( من پدرم را با شما نصف می کنم ) و هنگام گفتن این سخن می خندیدی . من هم گفتم ( من هم عمویم را با شما تقسیم می کنم ) منصور هم دایی را میان من و تو تقسیم کرد . منصور گفت ( خدا کند دایی من آن قدر ثروتمند باشد که بتوانم یک وعده غذای کامل بخورم ) . تو گفتی ( خوشا به حالت . چون من می دانم که پدرم پولدار نشده . و گرنه می آمد و مرا با خودش می برد ) . و من گفتم ( اگر عمویم ثروتمند بود حتما در تهران زندگی می کرد و ساکن شهرستان نبود ) . منصور گفت ( بیایید به یکدیگر قول بدهیم که هرگز همدیگر را فراموش نکنیم و اگر یک از ما زندگی راحت و خوشی داشت به دیگری هم کمک کند ) . و ما هر سه دستهایمان را روی هم گذاشتیم و به یکدیگر قول دادیم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #125
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (123)
    سکوت میانمان غم انگیز بود و هر یک از ما به آینده ای مجهول می اندیشیدیم . منصور مجبور بود به خوابگاه خودش برود . پس از رفتن او من و تو آزادانه گریه کردیم و در تاریکی شب ستاره ها را از پشت حلقه های اشک شماره کردیم . آن شب تا صبح هر دو بیدار بودیم و گرمای وجود تو هم نتوانست مرا از کابوسی که در بیداری می دیدم نجات دهد و موجب خشم تو شدم . صبح در اتاق غذا خوری خانم دکتر به همه اطلاع داد که من و تو منصور آنجا را ترک می کنیم . در نگاه بچه ها به وضوح می شد حسرت را دید . آنها به ما رشک می بردند و حسادت می کردند . منصور کت و شلواری راه راه بر تن داشت که خیلی برایش گشاد بود . فکر می کنم مال دکتر خبیری بود که بر تن او پوشانده بودند . به من و تو نیز ژاکتی نازک روی لباسی تابستانی پوشانده بودند . هر کدام از ما بقچه ای کوچک زیر بغل داشتیم . خانم دکتر گفت ( بچه ها را ببوسید و با آنها خداحافظی کنید ) . صدای گریه ما در اتاق غذا خوری پیچید و صحنه ای رقت انگیز به وجود آورد . فکر می کنم خانم دکتر هم گریه کرد . ننه عذرا مو هایم را نوازش کرد و گفت ( تو دختر خیلی خوبی بودی اگر فقط نمی شاشیدی . دیشب هم که رختخوابت را خیس کردی چون مهمان هستی دلم نیامد کتکت بزنم ) . گفتم ( ای کاش می زدید و من با سوزش ترکه از اینجا می رفتم ) . دست محبت روی شانه ام گذاشت و گفت ( برو و دیگر به اینجا بر نگرد ) .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #126
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (124)
    مرد ها ایستاده بودند و هر کدام ما را به راهی بردند . و من و تو ، با نجوای منصور در گوشمان ، که گفت ( یک روز می آیم دنبالتان و می برمتان به یک خانه قشنگ و بزرگ . اما حواستان باشد تا آن موقع برای آنها بیگاری نکنید ) . دستهای آن مرد که مرا با خود می برد ، زمخت و زبر بود و مرا به یاد دستهای بابا می انداخت . هوای اتوبوس گرم و دم کرده بود و بوی عرق مسافران با بوی لباس من در هم آمیخته بود . به طوری که آن مرد دستمالی مقابل بینی اش گرفت و پرسید ( تو کی حمام رفته ای ؟ ) و من به دروغ گفتم ( دیروز ) . لبخند تمسخری بر لب آورد و گفت ( پس چرا این قدر بو می دهی ؟ ) خودم را جمع و جور کردم و آرزو کردم خداوند کاری کند تا آن مرد بخوابد و بو را حس نکند . آرزویم بر آورده شد و آن مرد تا زمانی که اتوبوس در مقابل مهمانخانه ای ایستاد ، خوابیده بود . همه مسافران پیاده شدند و تنها من و او که در خواب بسر می برد در اتوبوس نشسته بودیم . دختری به قد و قواره خودم دستش را زیر شیر آب گرفته بود و صورتش را مشت مشت آب می زد . خنکی آب را از پشت شیشه حس کردم و خنک شدم . همان دختر به اتفاق پدرش پشت میزی نشستند . برایشان صبحانه آوردند . دختر از خوردن تخم مرغ سر باز می زد و آن مرد با اصرار یک لقمه به دهان او گذاشت . چشمم را بستم تا طعم و مزه آن را حس کنم . به نظرم آمد کمی بی نمک است . لقمه دوم را با نمک خوردم که هم خوشمزه بود و هم دیگر بوی زخم نمی داد . اتوبوس که حرکت کرد آن مرد دیده گشود و از زیر پلکهای نیمه بازش به ساعت نگاه کرد و دوباره چشم بر هم گذاشت . از مقابل مهمانخانه دیگری گذشتیم که تعدادی اتوبوس جلو آن توقف کرده بود . مهمانخانه ها خیلی به هم شباهت دارد . من گمان کردم که مهمانخانه را دور زده ایم . پشت سر ما صدای دختری می آمد که مجله ای را برای پهلو دستی اش می خواند . از نحوه خواندنش متوجه شدم که باید نوشته خنده داری باشد . دوست داشتم به آنها بگویم لطفا کمی بلند تر بخوانید تا من هم بشنوم . اما از ترس اینکه آن آقا بیدار شود و باز هم بوی بد من آزارش بدهد سکوت کردم و لب فرو بستم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #127
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (125)
    در میدان گاهی بزرگی پیاده شدیم و آن مرد جلو تر از من شروع به حرکت کرد . من به دنبالش می دویدم و هنگام پریدن از یک جوی بزرگ یک لنگه کفشم که برایم گشاد بود افتاد توی آب و آب آن را با خود برد . مانده بودم که به دنبال لنگه کفشم بروم ، یا آن مرد را تعقیب کنم . همان طور که گیج و مات ایستاده بودم ، ناگهان احساس خیسی کردم . پا هایم را به هم فشردم تا از ریزش جلوگیری کنم . گریه ام گرفته بود و بی اختیار خود را به جوی آب انداختم تا آبرویم نریزد . آن مرد خشمگین به طرفم آمد و شانه ام را گرفت و از جوی آب در آورد و با صدای وحشتناکی گفت ( مگر کوری که جوی به این بزرگی را ندیدی ؟ ) هیچ نگفتم . هر دو پایم بدون کفش بود و این بر خشم آن مرد افزود . به پایم اشاره کرد و پرسید ( حالا چطور می خواهی راه بروی ؟ ) به پا هایم نگاه کردم . به جوراب سیاهم برگی چسبیده بود که دم آن داخل بافت جوراب شده بود . بی اختیار انگشتان پایم را تکان دادم و برگ به رقص در آمد . آب چکه چکه از بقچه که هنوز زیر بغل داشتم روی ژاکت و پیراهن تابستانی ام می ریخت . از زیر چشم به آن مرد نگاه کردم . هنوز آثار خشم در صورتش دیده می شد . زیر بازویم را محکم گرفت و مرا گوشه دیوار نشاند و گفت ( همین جا بشین تا یک خاکی به سرم بریزم . مبادا از اینجا جنب بخوری ؟ ) و مرا گذاشت و رفت . چند عابر با کنجکاوی نگاهم کردند . حتی یک نفر ایستاد و یک سکه دو ریالی مقابل پایم انداخت و رد شد . زنی روستایی از داخل سبد حصیر بافی که روی سرش بود نان کلوچه ای در آورد و روی دامنم انداخت . آن قدر شرمگین بودم که نمی توانستم لب باز کنم و به آنها بگویم گدا نیستم . دختری زیبا آمد از کیفی که بر شانه اش انداخته بود کیف کوچکتری در آورد و یک سکه پنج ریالی مقابلم گرفت و پرسید ( گرسنه ای ؟ ) سر تکان دادم باز هم پرسید ( غریبی ؟ ) سر فرود آوردم . پرسید ( جا و مکان داری ؟ ) باز هم سر فرود آوردم . در همان زمان عمو رسید و یک گالش جلو پایم انداخت و گفت ( بپوش ) . دختر لبخند مسرتی بر لب آورد و دور شد . گالش هم برایم گشاد بود اما نو بود و این تنها چیز نوی بود که با خود داشتم . از ترس تنبیه عمو نگفتم که مردم به من پول و کلوچه داده اند . با خودم گفتم – شاید عمو دختر کوچکی داشته باشد و این کلوچه را به او هدیه کنم – دلم می خواست کلوچه را توی جیب عمو می گذاشتم تا خیس نشود .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #128
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (126)
    او مرا به پارک برد و نگاهی به ساعتش انداخت . احساس خستگی می کردم . خسته از بار خجالتی که کشیده بودم . عمو روی نیمکت نشست . اما من همان طور سر به زیر ، مقابلش ایستاده بودم . آب بقچه تمام شده بود اما هنوز خیس بود . عمو گفت برو آنجا بنشین هنوز کمی آفتاب روی نیمکت هست . خودت را خشک کن . به نیمکتی که عمو اشاره کرده بود نگاه کردم و خودم را به آن رساندم و نشستم . احساس سرما نمی کردم . هوا گرم بود و رطوبت لباس آزارم نمی داد . به یاد ننه عذرا افتادم و ترکه اش . با خودم گفتم ( زن عمو هم ترکه دارد ؟ ) رو به رویم باغچه ای بود با گلهای شیپوری . به لطافت و پاکی گل حسد بردم و یکی را دزدانه چیدم و بدون آنکه بویش کنم پر پر کردم . می خواستم آخرین گلبرگ را برای تو نگه دارم . اما جایی برای آن نداشتم . ای کاش کتابی که منصور به تو هدیه کرده بود مال من بود . چه بهار غم انگیزی داشتیم آخرین بهاری که ما همگی گلهای بنفشه را در باغچه کاشتیم و بابا را خوشحال کردیم . ( مرد جوانی با یک وانت آمد دنبالمان و خیال آن مرد را راحت کرد . مرد جوان مقابل ما که رسید لحظه ای مبهوت به سر و وضع آشفته من نگریست و با لهجه محلی با عمو شروع به صحبت کرد ) . عمو نگاهش را به من دوخت . اما دیگر از خشم اثری نبود . یک نوع ترحم و دلسوزی در آن دیده می شد . مرد جوان از هیبت من خوشش نیامد و با اکراه در وانت را باز کرد . اول عمو سوار شد و بعد من . خوشحال بودم که دیگر بوی بد نمی دهم . اگر بویی هست ، مال گند آب جوی خودشان است . مسافتی در سکوت طی شد و مرد جوان رو به عمو کرد و گفت ( آقا جان بهتر نیست پیش از اینکه او را به خانه ببریم برایش خرید کنیم ؟ با این قیافه هیچ کس به طرفش نمی آید ) . عمو نگاهی به نیم رخم کرد و گفت ( اول باید حمام کند با این سر و تن لباس را هم از ریخت می اندازد ) . مرد جوان گفت ( شما لباس را بخرید ما به خانه خاله اقدس می رویم تا او آنجا حمام کند . شما که اخلاق دختر ها را می دانید . خدا را خوش نمی آید در اولین مرحله به او بخندند ) . عمو هیچ نگفت و آن مرد مقابل فروشگاهی که به جای ویترین بیشتر لباسها را از میخ به دیوار آویزان کرده بود نگه داشت و هر سه پیاده شدیم . عمو زود تر داخل شد و آن مرد جوان از غیبت عمو استفاده کرد و از من پرسید ( اسمت چیه ؟ ) گفتم ( مینو ) . لبخندی زد و گفت ( اسم من هم نیماست . پیش از هر چیز به تو هشدار می دهم که مواظب خواهر هایم باشی ! آنها ننر و از خود راضی هستند . اخلاق مادرم زیاد بد نیست . اگر در کار های خانه کمکش کنی خوش اخلاق هم هست . از دختر های پر حرف خوشش نمی آید ) . عمو رو به ما کرد و گفت ( چرا نمی آیید تو ؟ ) نیما اشاره کرد که داخل شوم و آن مرد لباس شکلاتی رنگی به دستم داد و گفت ( برو پشت لباسها امتحان کن ) . لباس را پشت توده کت و شلوار ها بر تن کردم . گشاد بود . اما کمری که از جنس همان پارچه روی آن دوخته شده بود امکان تنگ کردن آن را می داد . وقتی پوشیدم نگاهی به خودم کردم . این اولین لباس نوی بود که می پوشیدم . دست روی آن کشیدم . به نظرم زبر آمد . نه آن زبری که تن را آزار دهد . عمو پرسید ( اندازه است ؟ ) من از پشت لباسها خارج شدم و برق رضایت را در چشم عمو دیدم . سر فرود آورد و گفت ( همین خوب است . دیگر لازم نیست آن را از تنت در آوری لباس خیس ات را بگذار توی بقچه و حرکت کن ) . توی وانت نیما رو به عمو کرد و پرسید ( آقا جون حالا بهتر نشد ؟ ) عمو گفت ( بله حق با تو بود . پس تمامش کن ) . نیما خیابان را دور زد و ما مسیر خیابان پر درختی را در پیش گرفتیم و نزدیک یک خانه بزرگ ایستادیم . نیما اول پیاده شد و زنگ را فشرد پس از چند لحظه زنی مسن و چاق در را گشود و با خوشرویی با نیما شروع به صحبت کرد . عمو هم پیاده شد و هر دو مرد داخل شدند . دقایقی بعد نیما از در خارج شد و در وانت را باز کرد و گفت ( پیاده شو ! به خاله جان گفتم تو دوست داری قبل از رو به رو شدن با مادر و خواهر هایم حمام کنی . خودت را سفت و سخت بگیر ، سرت را بالا نگه دار و قدمهایت را آرام اما محکم بردار ) . نیما بقچه را از دستم گرفت و پشت وانت انداخت . قدمهای محکم با گالش گشادی که به پا داشتم ممکن نبود . نیما از روی تاسف سر تکان داد و گفت ( این هم شد خرید ؟ چرا گالش برایت خریده ؟ ) نگاهش کردم و هیچ نگفتم . گفت ( من حواس خاله ام را پرت می کنم و تو زود گالشهایت را در بیاور . فهمیدی ! ) به علامت درک ، سر فرود آوردم . با هم وارد شدیم . او گفت : گالشها را بیرون روی بالکن در بیاور .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #129
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (127)
    خانه خاله اقدس باغی بود که در سمت راست آن ساختمانی زیبا بنا شده بود . عمو و خاله پیدایشان نبود . نیما گفت ( عجله کن تا خاله برای استقبال نیامده ! ) زود گالشهایم را در آوردم و پشت سر نیما وارد شدم . عمو خاله اقدس وسط هال ایستاده بودند . خاله با مشاهده من کمی جا خورد و آمد به طرفم که نیما میان ما قرار گرفت و گفت ( خاله جان لطفا رو بوسی را بگذارید بعد از حمام ) . خاله متحیر گفت ( بگذار سلام و احوالپرسی کنم خاله جان ! ) نیما شتاب آلود گفت ( دختر عموی من از ظاهرش ناراحت است . خوب مینو خانم حمام آنجاست ) . و مرا به داخل حمام هل داد . حمام بزرگ و تمیزی بود که لحظه ای مرا مبهوت کرد . با خودم گفتم – باید طوری رفتار کنم که آبروی عمو و نیما نرود - . و با این تصمیم زیر دوش رفتم . وقتی لباس پوشیدم ، مو هایم را روی شانه رها کردم و ژست همان دختری را گرفتم که کیف روی شانه اش انداخته بود . از در حمام که بیرون آمدم خاله اقدس به سویم آمد و رویم را بوسید و خوشامد گفت . آن گاه رو به عمو کرد و گفت ( نصرالله خان چه برادر زاده قشنگی داری ) . لبهای عمو به تبسم نشست و من صورت خندان نیما را هم دیدم . خاله اقدس از ما پذیرایی کرد .
    هنگام خداحافظی نیما اشاره کرد که زود تر خارج شوم . من صوت اقدس خانم را یک بار دیگر بوسیدم و با شتاب از هال خارج شدم و خودم را به گالشهایم رساندم . نیما خاله اقدس را در داخل هال معطل کرده بود تا من بتوانم به راحتی خانه را ترک کنم . وقتی توی ماشن نشستم نفس آسوده ای کشیدم . دقایقی بعد عمو نیما و سپس خاله اقدس که برای مشایعت آمده بود ، از در خارج شدند . نیما پشت فرمان قرار گرفت و من فرصت یافتم از پشت شیشه برای خاله دست تکان بدهم . عمو ضمن آنکه می خندید گفت ( عجب پلیس بازی راه انداختی ! چیزی نمانده بود خاله اقدس شاخ در بیاورد . بنده خدا تا آمد به مینو بگوید به خواهرم سلام برسان دید مینو غیبش زده . مات و مبهوت گفت – پس کجا رفت ؟ - گفتم – دختر های شهری حوصله ایستادن ندارند . رفت تا زود تر سوار شود - ) . نیما گفت ( آخه آقا جون شما هم با خریدتان آبروی ما را بردید . کسی دیگر گالش نمی پوشد ، آن هم توی این هوا ! ) عمو گفت ( آخر وقتی آب کفشهایش را برد با پای برهنه که نمی توانستم او را به کفاشی ببرم ) . نیما گفت ( حالا یک فکری بکنید ! ) عمو گفت ( نخیر ، ما شب هم به ده نمی رسیم . مادرت نگران می شود ) . نیما خندید و گفت ( اون با من . شما فقط سر و شکل برادر زاده تان را رو به راه کنید . غصه این چیز ها را نخورید ) . عمو بنا بر سلیقه نیما برایم خرید کرد و لباس شکلاتی جایش را به بلوز و دامنی مشکی و کفشهایی به همین رنگ داد و یک تور نازک مشکی هم روی سرم افتاد . دختری شدم کاملا عزا دار . دلم می خواست می پرسیدم – چه کسی فوت کرده و من به احترام چه کسی است که مشکی پوشیده ام – اما جرات نداشتم . نیما فکرم را خواند و گفت ( با این هیبت وقتی با دیگران رو به رو شدی حس ترحم آنها را جلب می کنی و آنها گمان می کنند که تو هنوز هم برای فوت پدر و مادرت عزا داری ) ، به عمو نگاه کردم و او را متفکر دیدم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #130
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (128)
    ما از خیابانی گذر کردیم و عمو به خانه ای زیبا اشاره کرد و گفت ( این خانه ماست . پاییز و زمستان را اینجا سر می کنیم ) . دلم می خواست می پرسیدم – پس چرا مرا به جای خانه به خانه اقدس بردید ؟ - اما باز هم سکوت کردم و خودم را قانع کردم که حتما کلید خانه را همراه نداشته اند ، هنگامی که به جاده ای خاکی پیچیدیم ، مجبور شدم شیشه را بالا بکشم تا گرد و خاک روی مو های خیسم ننشیند .
    بدری ! از هنگامی که به جاده خاکی پیچیدیم ، تا زمانی که وانت مقابل در آهنی بزرگ ایستاد ، به این فکر کردم که آیا به راستی من هم صاحب پدر و مادری هستم و آیا به راستی آنها فوت کرده اند که من اینگونه لباس پوشیده ام ؟ چقدر آرزو دارم از گذشته خود نشانی به دست آورم .
    با صدای بوق در آهنی بزرگ باز شد و وانت وارد محوطه وسیعی شد . پیر مردی به عمو خوشامد گفت و هر سه نفر پیاده شدیم . نیما از پیر مرد پرسید ( بقیه کجا هستند ؟ ) و او گفت ( خانم داخل است . اما دختر خانمها به جشن تولد رفته اند و هنوز برنگشته اند ) . عمو و نیما مرا در میان خود گرفتند و ما وارد شدیم . زن عمو را زنی بسیار زیبا و خوش اندام دیدم که مو هایش را به طرز زیبایی آراسته بود . من کنار نیما ایستاده بودم و به خود تلقین می کردم که از هیچ چیز نمی ترسم . زن عمو نگاهی دقیق به سر تا پایم انداخت و دست پیش آورد و دستم را میان دستش گرفت و گفت ( خوشامدی ) . نمی دانم کلمه – متشکرم – را شنید یا نه ، چون به طرف اتاق بزرگی به راه افتاد و من و نیما هم دنبالش حرکت کردیم . زن عمو رو به نیما کرد و گفت ( شام که نخورده اید ؟ ) نیما گفت ( نه ! ) زن عمو گفت ( تا میز شام را آماده می کنم اتاق دختر عمویت را نشانش بده تا لباس راحتتری بپوشد . پس ساکش کجاست ؟ ) نیما به عمو نگاه کرد و عمو با دستپاچگی گفت ( بعدا می رسد . آن قدر عجله داشتم که نگذاشتم مینو لباسهایش را جمع و جور کند ) . زن عمو گفت ( این از وظایف مدیر پانسیون بود . او که می دانست تو به دنبال برادر زاده ات می روی ، می بایست لباس و لوازم او را آماده می کرد ) . عمو به نیما نگریست و نیما با گفتن – حالا هم چیزی نشده – سخن را کوتاه کرد . زن عمو به جای رفتن به آشپزخانه به اتاق دیگری رفت و زمانی که بیرون آمد روی دستش چند دست لباس بود . رو به من کرد و گفت ( تا لباسهایت بیاید می توانی از لباسهای نسترن استفاده کنی ) . به اتفاق نیما قدم به اتاقی گذاشتم که نسبتا بزرگ بود . نیما به رویم لبخند زد و گفت ( به خودم آفرین می گویم . تو توانستی نظر موافق مادرم را جلب کنی . صورتت معصوم است و توی لباس مشکی حس ترحم همه را جلب می کنی . از این به بعدش دیگر با خود توست که چطور با مادر کنار بیایی . بیشتر سکوت کن و شنونده باش . حالا من اگر به جای تو باشم فقط تور سیاهم را بر می دارم و با همین لباس تارسیدن خواهر هایم صبر می کنم . خوب است آنها هم تو را در همین لباس ببینند ) . تور سیاهم را آویزان کردم و به اتفاق نیما راهی اتاق غذا خوری شدم . زن عمو که مرا در همان لباس دید هیچ نگفت و پشت میز نشست .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 13 از 19 نخستنخست ... 391011121314151617 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/