صفحه 12 از 19 نخستنخست ... 28910111213141516 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 111 تا 120 , از مجموع 183

موضوع: اتوبوس ( دفتر سفید / دفتر سیاه ) | فهیمه رحیمی

  1. #111
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (109)
    شب ، وقتی دراز کشیده بودم و به آسمان نگاه می کردم ، تو را با لباس سپید مجسم کردم که ساک کوچکی هم در دست داری و به سویم می آیی . و می گویی – شاهین انتظار به پایان رسید و من آمدم - . با خودم گفتم – تحمل کن ! دیگر روز های فراق دارند تمام می شوند و او به زودی برمی گردد - . و حالا تو اینجایی ! در کنار من و به نام همسر من " .
    بلند شدم و گفتم " بله انتظار به پایان رسیده و ما کنار یکدیگر هستیم . بیا برویم مهمانان را نباید بیش از این تنها بگذاریم " .
    دوشاوش یکدیگر وارد شدیم و به مهمانها پیوستیم . جهانبخش اولین فردی بود که متوجه غیبت ما شده بود . او کنار من ایستاد و گفت " فرشته کوچک کجا غیبت زد ؟ یعنی این داماد ما آن قدر عجول است که نمی تواند تا رفتن مهمانها صبر کند ؟ " گفتم " هوای سالن را نمی توانستم تنفس کنم . با هم قدری کنار آبگیر نشستیم و نفس تازه کردیم " . گفت " ببینم ! از او قول گرفتی که روی خواسته دلش پا بگذارد و فقط به گذشت و ایثار فکر کند ؟ " خندیدیم و گفتم " شاهین با انتخاب من بزرگترین فداکاری را انجام داده و من از او ممنونم " . جهانبخش چشمان متعجبش را به دیدگانم دوخت و گفت " این حرف تو مرا شوکه کرد . این والا منشی تو را می رساند . تو به قدر و ارزش خودت واقفی و می دانی مردی با موقعیت اجتماعی بهتر در خور شان تو بود . و تو با انتخاب شاهین به او لطف کردی " . گفتم " لطفا این حرف را دیگر تکرار نکنید . من در مقابل خوبیهای شاهین هیچ ندارم . و اگر بگویم او لطف کرده که با من ازدواج کرده گزاف نگفته ام . لطفا بفرمایید سر میز ، شام سرد می شود " . آن گاه من و شاهین مهمانها را به سر میز غذا دعوت نمودیم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #112
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (110)
    جهانبخش کنار نسیم و نیما ایستاد و کاملا رو به روی ما قرار گرفت . در سر میز چند بار نگاه ما با هم تلاقی کرد و اقرار می کنم از او بسیار رنجیده بودم .
    هنگامی که خیابانها را در می نوردیدیم و صدای بوق اتومبیلها گوش را کر می کرد ، بی اختیار بغض راه گلویم را گرفته بود . دست شاهین را فشردم و با صدای بغض آلود گفتم " من می ترسم " . او هم دست مرا فشرد و گفت " این ترس عشق است . من هم می ترسم . آن قدر احساس خوشبختی می کنم که به وحشت افتاده ام . مثل اینکه همه اینها را در خواب است که می بینم . اما انگشتان ظریف تو در دست من است و من گرمای آن را حس می کنم و این هلهله صدای خوشبختی ماست . تا همه بدانند دو عاشق به یکدیگر رسیده اند آنها دارند برای خوشبختی ما دعا می کنند . مینو ! من آنقدر دوستت دارم که فکر نمی کنم هیچ مردی همسرش را مثل من دوست داشته باشد . در این شب عزیز برایم قسم بخور که هرگز مرا ترک نمی کنی " . نگاهش کردم و گفتم " مرا حفظ کن ، در خانه ای که پنجره هایش رو به خورشید باز می شوند و گلهای باغچه اش با عشق به ما لبخند می زنند ، هرگز به من خیانت نکن ، چون طاقت ندارم و خودم را خواهم کشت " .



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #113
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (111)
    نامه به بدری از شمال .
    سلام به یگانه خواهر خوبم . سلام مرا از سرزمین سر سبز و با طراوت شمال پذیرا باش و همراه پاکترین عشقها از من این کلام صادقانه را بپذیر که دوستت دارم . بدری ! ای خوبترین خوبها ! قلبم آنقدر سر شار از شادی است که نمی دانم از کجا شروع کنم . خوشحالم چون می دانم دیگر سفر ما را از هم جدا نخواهد کرد . خوشحالم چون منصور و دایی شغل اجدادمان را دنبال می کنند و خیال سفر را از سر به در کرده اند . خوشحالم که در خانه پدر ماوا گرفته اید و چراغ آن را روشن کرده اید . خوشحالم که می بینم هر دو به یکدیگر عشق می ورزید و خودتان را سعادتمند می دانید . همه اخبار تو خوشحال کننده بود و قلبم را مالامال از مسرت کرد . من هم بیکار ننشسته ام و در بیمارستان سخت مشغولم . شبهایی که کشیک دارم اصلا احساس تنهایی نمی کنم . چون درست ساعت به ساعت شاهین تماس می گیرد و با کلماتی شیرین و امیدوار کننده خستگی را از تنم دور می کند . من بیماران را دوست دارم و آنها نیز به من محبت دارند وقتی شیفتم به پایان می رسد ، اندوه را در نگاهشان می خوانم و می دانم چشم انتظار بازگشتم هستند . بیمارستان ما درحال حاضر پذیرای همه نوع بیمار است و به علت وضعیت خاصی که در محیط حاکم است ، پذیرش بیماران مسلول به تعویق افتاده تا بعد ببینیم چه می شود . باور نمی کردم که با گذشت چند ماه از افتتاح بیمارستان ، کلیه تختها اشغال شود . کادر پزشکی ما بسیار عالی است و دکتر های متعهد ، به کار خود مشغول هستند . همه را دوست دارم و به همه محبت می کنم . این را از تو آموختم و می خواهم مثل تو باشم . من هم مثل تو خوشبختم ، خوشبخت خوشبخت .
    مسافر شهر رویا مینو


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #114
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (112)
    آقای معیری پیپش را گوشه لب گذاشت و آن را با فندک روشن کرد و نگاهب عمیق به آن انداخت و گویی برای اولین بار است به آن فندک زیبا که نقش یک پروانه کوچک روی آن حک شده نگاه می کند . آهی عمیق از سینه کشید و دفتر را بر هم گذاشت و از روی صندلی راحتی بلند شد .
    شب همراه خود دامنه وسیع فکر و خیال را آورد و موجب شد تا مرد لحظاتی کنار پنجره بایستد و به ماه که میان توده ای ابر پنهان می شد نگاه کند . او سعی داشت اشکهایش را که در چشمانش حلقه بسته بود از دیده ماه پنهان کند . خود را میان زمان حال و گذشته در نوسان می دید . نمی توانست افکارش را به یکی از دو زمان محدود کند . بار دیگر نشست و آتش نیمه خاموش بخاری را بر هم زد و از حرارت مطبوع آن دچار رخوت شد . زیر لب زمزمه کرد – نمی تواند حقیقت داشته باشد . در پشت این وقایع به ظاهر زیبا ، باید چیز موحشی وجود داشته باشد . در غیر این صورت ، این دفتر به دست من نمی رسید . امشب چقدر شاد و سبک بودم و وجدان خواب آلوده ام کاملا به خواب رفته و مرا تنها گذاشته بود . پس از ماهها دوری به خانه ام باز گشته و قصد تمدد اعصاب داشتم که دایه آقا این بسته را به دستم داد . ای کاش هرگز آن را باز نمی کردم . اما نمی توانم برق چشمانش را هنگامی که بسته را به دستم می داد فراموش کنم . آمد جلو و با نگاهی ستایش گر گفت ( آقا جان این بسته به نام شما رسیده و چند هفته است انتظار می کشد ) . پرسیدم ( از کجا رسیده ؟ ) چشمانش برقی زد و خنده روی لبش نقش بست و گفت ( از شبانه روزی بهار ! هدیه ای است برای شما از طرف مدیر پرورشگاه . آه . . . آقا جان نمی دانستم که شما حتی خارج از ایران هم به فکر بچه های یتیم هستید . خدا به شما طول عمر بدهد و با عاقبت به خیری زندگی کنید . آقا جان من شما را بزرگ کرده ام ولی هرگز نفهمیده بودم که در پشت این چهره عبوس و گرفته قلبی به این پاکی وجود دارد . قلب شما مثل چشمه پاک و روحتان مثل آسمان ، صاف صاف است . اگر در مورد شما بد فکر کردم مرا ببخشید . انسانم و جایز الخطا ) . بدون اینکه منظور دایه آقا را درک کنم بسته را گرفتم و به اتاقم رفتم . کنجکاو نبودم و این بسته هم حس کنجکاوی را در من بر نیانگیخته بود . به دلیل مکنت مالی مورد توجه بسیاری از موسسات خیریه بودم و این مسئله شگفتی نبود . بسته را روی میز کنار تخت گذاشتم و با آرامش لباس سفر را در آوردم و به خواب رفتم . وقتی دایه آقا بیدارم کرد تا بگوید – غذا حاضر است – با رخوت دستهایم را به دو طرف باز کردم و غفلتا دستم به بسته خورد . نشستم و میل به باز نمودن آن کردم . فکر می کردم کار دستی تعدادی از بچه های یتیم را برایم ارسال کرده اند تا از این طریق پولی دریافت کنند . وقتی بسته را باز کردم حیرت نمودم ، چرا که به جای کار دستی دو دفتر به رنگهای سفید و سیاه و یک نامه دیدم . نامه مهر پرورشگاه را داشت . با باز کردن آن چنین خواندم :


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #115
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (113)
    خدمت جناب آقای معیری ! پس از سلام . از این که وقت گرانبهایتان را می گیرم پوزش می خواهم . اما بنا بر دلایلی خود را ملزم می دانم که در مورد یکی از دختر های پرورشگاه که شما آشنایی بسیار دوری با خانواده وی دارید با شما گفت و گو کنم و برای نجات این دختر از شما یاری بخواهم . این دختر مینو یغمایی است و به علت فوت والدینش تا دو سال پیش یعنی تا هیجده سالگی در پرورشگاه و تحت حمایت ما بزرگ شده است . اما دو سال پیش بنا بر خواسته عمویش به ایشان سپرده شد و هم اینک در شمال و تحت کفالت نصرالله یغمایی به زندگی سراسر رنج خود ادامه می دهد . این طور که من از نوشته مینو استنباط کرده ام ، او بیمار است و به زودی می میرد . به همین سبب دست استمداد به سوی شما دراز می کنم و عاجزانه خواهش می کنم این دختر را یاری کنید و او را از این زندگی نکبت بار نجات دهید . باشد که خداوند قلب شما را به نور و ایمان روشن سازد و قدم خیر خواهانه شما گامی به سوی آخرتی نیک باشد . به نام انسانیت او را یاری کنید و با خواندن دفتر زندگی او دستتان را به سویش دراز کنید .
    سرپرست پرورشگاه بهار دکتر خبیری .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #116
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (114)
    این نامه تکانم داد و مرا به یاد گذشته تلخ و نا کامم انداخت . به دورانی که برای هر جوانی پر تلاطم ترین سالهاست و هر لحظه و ثانیه اش می تواند پر از خاطره باشد ، فکر کردم . برای من نیز آن دوران ، دوران شور و اشتیاق و عشق بود . به زیبا ترین دختر آبسردار . و انتظار یک تبسم و یک حرکت از طرف او . انتظار اگر چه جان فرسا بود اما امید وصل ، انتظار را قابل تحمل می کرد . اما چه سود که جانان به دیگری وصال داد و تنها انتظار و سرگشتگی نصیب من شد . و حالا این نامه مرا به گذشته پیوند می دهد . گذشته ای که پس از بیست و یک سال دوباره زنده شده است . آن هم به دست دختر نابود کننده جوانی ام . چگونه می توانم به دختر عبدالله و پروانه کمک کنم ؟ و آیا این دختر ، دختر عبدالله یغمایی است ؟ تصور این موضوع برایم دشوار است که دختر عبدالله بزرگ شده پرورشگاه باشد و پس از بیست سال سن در آستانه مرگ نشسته باشد . می دانم که عبدالله و پروانه هر دو در سانحه اتومبیل کشته شدند ، اما هرگز نمی دانستم که آنها صاحب فرزندی هم بوده اند . چرا پرورشگاه ؟ و چرا نصرالله این دختر را از همان کودکی به زیر چتر خود نگرفت و حمایتش نکرد ؟ چرا پس از گذشت این همه سال به فکر برادر زاده اش افتاد و چرا این دختر در وضع اسفباری زندگی می کند ؟ آیا نصرالله قصد انتقام جویی دارد ؟ اما من چرا باید پایم به این ماجرا کشیده شود ؟ من که نه دوست هستم و نه با او خویشاوندی دارم . چه کسی به دکتر گفته که می تواند به من اطمینان کند ؟ وقتی عمو به برادر زاده اش رحم نمی کند ، چطور مطمئن هستند که من مثل نصرالله رفتار نمی کنم ؟ و آیا صحیح است که خود را وارد جریانی کنم که اصلا به من مربوط نمی شود ؟ نه ، این کار اصلا درست نیست . من به سرپرست پرورشگاه نامه می نویسم و به او خواهم گفت که هیچ کمکی از من برای مینو ساخته نیست و خودم را راحت می کنم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #117
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (115)
    وجدان به خواب رفته ام بیدار می شد و با هر خمیازه اش تلنگری بر عقل و عواطفم می زد و مرا از گرفتن تصمیم باز می داشت . خواستم وجدانم را با یک عمل خیر خواهانه آرام کنم و با نوشتن چکی برای پرورشگاه نامه را هم ضمیمه کنم که باز هم وجدانم به جای تلنگر مشتی بر وجودم کوبید و با نهیب گفت – دختری در آستانه مرگ است و تو می خواهی با دادن پول خودت را آسوده کنی ؟ من هرگز آرام نخواهم گرفت و همیشه این عذاب با من خواهد بود - . در حال مجادله با وجدان پشت میز غذا خوری نشستم و در همان حال نگاهم به چشمان دایه آقا افتاد . در آن چیزی بود که درست نمی فهمیدم . گاهی حس می کردم منتظر جواب است و گاهی او را در وضعی می دیدم که گویی می خواهد سوالی مطرح کند . در حرکاتش بیحوصلگی از رازی که آن را بسیار تحمل کرده و طاقت از کف داده بود دیده می شد . مثل این بود که با خود جدالی را آغاز کرده و از نتیجه آن نا مطمئن است . وقتی فنجان چای را به دستم داد ، رمز نگاهش را این بار فهمیدم ، به من می گفت : حرف بزن ! فنجان را روی میز گذاشتم و گفتم ( نامه مربوط می شود به دختر یتیمی که در حال مرگ است . از من خواسته شده تا این دختر را کمک و حمایت کنم . من نمی دانم وقتی کسی در حال مرگ است دیگر چه سودی دارد که حمایت بشود یا نشود ؟ ) دایه گفت ( شاید قصدشان این است که روز های باقیمانده را در آرامش سر کند و چند روزی هم به این دلخوش باشد که کسی را دارد ) . خندیدم و گفتم ( مسئله اینجاست که من اصلا او را ندیده ام و نمی دانم چگونه می توانم این آرامش را برایش فراهم کنم ؟ ) دایه پرسید ( او چند سال دارد ؟ ) و من با مراجعه به متن نامه گفتم ( بیست سال ) وقتی به دایه گفتم بیست ساله است اشک در چشمانش جمع شد و گفت ( خدای من این که خیلی جوان است . حالا کجاست ؟ ) گفتم ( این طور که در نامه نوشته شده در شمال زندگی می کند . شاید هم در این مدت فوت کرده باشد . چون تاریخ این نامه مربوط به دو هفته پیش است ) . دایه گفت ( گمان نمی کنم چون انسانهای بد بخت زود نمی میرند و راحت نمی شوند . آقا جان تحقیقات کنید و اگر زنده بود من حاضرم از او مراقبت کنم . هر چند که خیلی پیرم ، اما هنوز توانایی دارم . لطفا کمکش کنید ) . لحن و نگاه دایه آقا و ضرباتی که وجدانم مدام بر مغز من می کوفت ، وادارم ساخت تا با دکتر خبیری تماس بگیرم و جویای مینو شوم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #118
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (116)
    دکتر خبیری پس از ابراز خوشحالی از اینکه حاضر شده ام سرپرستی مینو را به عهده بگیرم اطلاع داد که او هنوز زنده است و می توانم اقدام کنم . تماس را قطع کردم به دایه گفتم ( خوشحال باشید چون هنوز نفس می کشد ) . صورتش از این خبر شکفت و با گوشه چارقد اشکش را پاک کرد و سر به آسمان بلند نمود و گفت ( خداوندا همه بیماران را شفا بده و به آقا جان هم کمک کن تا این دختر بیچاره را نجات بدهد ) . آن گاه رو به من کرد و پرسید ( حالا می خواهید چکار کنید ؟ ) گفتم ( حسنعلی خان را می فرستم دنبالش و نامه ای هم برای عمویش می فرستم ) . دایه چینی بر پیشانی انداخت و پرسید ( عمو دارد ؟ ) خندیدم و گفتم ( بله دارد . آن هم چه عمویی ! همان بهتر که در پرورشگاه می ماند و پیش عمویش نمی رفت ) . دایه پرسید ( اگر عمویش او را به ما تحویل ندهد چه ؟ ) من که حوصله ام از این گفت و گو بسر آمده بود با کج خلقی گفتم ( ندهد ، به درک . من که قیم او نیستم . می خواهند بدهند ، می خواهند ندهند . به من پیشنهادی شد که دلم نیامد آن را رد کنم . بقیه اش دیگر با من نیست ) . دایه آقا دل آزرده سر فرود آورد و آرام مثل گذشتن نسیم از در اتاق خارج شد . اعصابم تحریک شده بود و برنامه روزانه ام رو به تغییر بود . چیزی که من اصلا نمی پسندیدم . هر گونه تغییر در جهت مخالف برنامه همیشگی ، آرامشم را بر هم می زد و من که برای تمدد اعصاب به میهن برگشته بودم ، هیچ دوست نداشتم اتفاقی ناگهانی جریان را تغییر بدهد . خصلت دایه آقا به عنوان یک زن متدین و مومن چنین بود که برای خدمت به مردم همیشه حاضر و آماده بود و من فکر می کردم که با این کار هایش می خواهد توبره آخرتش را پر کند . دوستش دارم و به دعا هایش وابسته شده ام . در ضمیرم اثر دعا های دایه بر جای می ماند و به من آرامش می بخشد و تا مدتی خود را از هر گزندی مصون حس می کنم . در غربت وقتی غرق در امیال دنیوی می شوم خلا دعای او را به وضوح احساس می کنم و دلم می خواهد پیشم باشد و مرا با دعای خیر بدرقه کند . از اینکه بی مورد بر سرش فریاد کشیدم پشیمان شدم و برای آنکه آزردگی را از دلش بیرون بیاورم ، به طرف اتاقش راه افتادم . کنار سجاده نشسته بود و قرآن می خواند . مقابل در ایستادم و به چهره اش نگاه کردم . رنگ صورتش درست مثل مهتاب بود و برقی از پیشانی اش ساطع بود که به خوبی دیده می شد و فهمیدم که این تشعشع نور ایمان درونی اوست که این گونه در پیشانی اش هویدا شده . با خواندن هر آیه ، سرش را تکان می داد و با این کار می خواست روی کلماتی که بر زبان می آورد تاکید بیشتری داشته باشد . دستهای لاغر و پر چروکش قرآن را محکم در میان گرفته بود و گاه گاهی عینک ذره بینی اش را از روی بینی بالا تر می برد تا بهتر ببیند . اما همچنان به قرآن نظر داشت و می ترسید با چشم برداشتن از آن پیوندش با خالق گسسته شود و از عرش به زمین خاکی باز گردد . با خضوع و خشوع دو زانو نشسته بود و از عالم مادی گسسته بود . آنقدر صبر کردم تا قرائتش به پایان رسید و قرآن را در لفاف مخملی سبز خود گذاشت و با سختی بلند شد . تازه در آن هنگام بود که متوجه من شد و پرسید ( آقا جان با من کاری داشتی ؟ ) برای آمدنم دلیلی نداشتم . اما چرا ، دلیل داشتم . آمده بودم عذر خواهی کنم ، اما نمی دانستم از چه کلماتی باید استفاده کنم که هم او را از رنجیدگی بیرون آورم و هم خودم را کوچک نکرده باشم . پس سر به زیر انداختم و گفتم ( دایه آقا قصد رنجاندن شما را نداشتم . اما راستی راستی نمی دانم چکار باید بکنم . شما که می دانید من همیشه در سفرم و کمتر در یک جا می توانم دوام بیاورم اگر سرپرستی این دختر را قبول کنم چگونه می توانم دایم مراقبش باشم . شما هم که توان ندارید دایم مراقب او باشید . ما اصلا نمی دانیم او چه جور دختری است . شاید اصلا اخلاقش با ما سازگار نباشد . من به فکر خودم نیستم . به شما و حسنعلی خان فکر می کنم و گرفتاری هایی که ممکن است این دختر برایتان به وجود آورد ) . دایه گفت ( در حال حاضر این دختر سخت بیمار است و اگر دکتر ها درست گفته باشند به زودی می میرد . پس نگرانی شما بی مورد است . اما اگر دکتر ها اشتباه کرده باشند ، در مدتی که ما او را معالجه می کنیم پی به اخلاق و رفتارش هم می بریم . اگر دیدیم که می توانیم حمایتش کنیم می آوریمش پیش خودمان در غیر این صورت یا برش می گردانیم پرورشگاه و یا باز هم به دست عمویش می سپاریم . شما به جای این فکر ها زود تر او را بیاورید و بخوابانید تا ببینیم بعدش خدا چه می خواهد ، هنوز تا رفتن شما یک هفته باقی مانده . اما دخترک بیچاره زندگی اش به لحظه ای بسته است ) . حرف دایه تکانم داد و موجب شد حسنعلی خان را صدا بزنم و به او بگویم که خودش را برای رفتن به شمال آماده کند .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #119
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (117)
    آنگاه پشت میز تحریر نشستم و نامه ای به آقای یغمایی نوشتم . نامه ام نه دستور بود و نه التماس . بلکه عنوان کردم که امکانات درمانی در تهران بیشتر از شمال است و اگر او اجازه بدهد مینو را تحت سرپرستی خودم در بیمارستان بستری کنم . نامه را به دست حسنعلی خان سپردم و گفتم ( زود تر به فرودگاه برو تا به آنجا برسی . من هم بلیطی برایت رزرو می کنم ) . می دیدم که شتابم موجب خشنودی دایه آقا گشته و لبخند مسرتی بر لب آورده .
    با اعزام حسنعلی خان ، با بیمارستان نیز تماس گرفتم و با یکی از دوستانم که جراح است صحبت کردم و از او خواهش کردم به پاس دوستی مان هر تلاشی که می تواند از این بیمار دریغ نکند . او با قول همکاری و مساعدت تلفن را قطع کرد . از دوستم خواهش کرده بودم که به محض ورود بیمار به بیمارستان با من تماس بگیرد و بهترین امکانات را برای بیمار فراهم کند . دایه آقا که صحبتهایم را شنیده بود فنجان چایی در مقابلم گذاشت و گفت ( می بینم که خداوند هنوز هیچ کاری نکرده نیرو و توان شما را چند برابر کرده . در صورتتان نوری پیدا شده که نشانه رضایت خداوند است . نترسید و همچنان محکم باشید . خدا شما را کمک خواهد کرد و تا چایتان سرد نشده بنوشید آقا جان ! با گذشت یک هفته اگر آن دختر هنوز زنده بود ، که دعا می کنم زنده بماند ، شما با خیال راحت به سفر بروید و به ما فکر نکنید . من مسئولیت او را خودم به عهده می گیرم و قول می دهم دختری خوب و عفیف تحویلتان بدهم ) . بی اختیار خندیدم و گفتم ( لطفا او را مثل من پرورش ندهید و به خودتان وابسته نکنید . هیچ می دانید من در هر کجا که باشم شما هم با من هستید و چون دلم برای شما تنگ می شود برمی گردم ؟ ) دایه به عنوان تکذیب سر تکان داد و گفت ( باور نمی کنم ، چون اگر حقیقت را می گویید و به من علاقه دارید ، دست از این سفر ها بکشید و ماندگار شوید . شما هر چه فرش در ایران بود به خارجیها فروختید و یک مشت اجناس بنجل آنها را برای ما آوردید . بس است . دیگر بگذارید خودمان هم فرش داشته باشیم زیر پایمان بیندازیم ) ، گفتم ( اما دایه آقا من فرشهای کهنه را به خارجیها قالب می کنم . خیالتان راحت باشد ) . اما دایه اخم نمود و گفت ( این کار هم درست نیست . شما پول فرش نو را از آنها می گیرید و به جایش فرش کهنه به آنها می دهید . این پول ایراد دارد ) . بار دیگر خندیدم و گفتم ( دایه آقا چه کاری از نظر شما ایراد ندارد ؟ پول کارمندی را قبول ندارید . کاری که با ترازو سر و کار داشته باشد قبول ندارید ! چرا که از کم و زیادش می ترسید . کار تجارت را هم که نمی پسندید . به من بگویید کدام شغل را دوست دارید ؟ ) دایه فهمید که از ایرادش دلگیر شده ام خندید و گفت ( تجارت خیلی هم خوب است ، فقط به شرطی که منصف باشی و یک جنس بنجل را عتیقه و گرانبها جا نزنی . من داشتم می گفتم که حاضرم از مریض پرستاری کنم ، شما حرف را به کجا کشاندید ) . گفتم ( بله دایه حق با شماست من می دانم که شما تواناییهای بسیاری دارید و خیالم از این جهت راحت است . اما چیزی که مرا نگران کرده اصلا مربوط به پرستاری و مراقبت و خورد و خوراک او نیست ، بلکه منظورم اعمال و رفتار او در خارج از خانه است ) . دایه به علامت تفهیم سر فرود آورد و گفت ( می فهمم آقا جان ، می فهمم از آن جهت هم خیالتان جمع باشد ، مگر پسری که بزرگ کردم بد از آب در آمد ؟ اگر شما بد باشید او هم بد تربیت می شود . خدا رحمت کند مادرتان را ، همیشه به من می گفت دایه علی شیر تو را خورده و انسانی خوب و مهربان بار خواهد آمد . خوشحالم که حرف او درست از آب در آمد و شما مردی خوب و صالح شدید . اما بگذارید یک گله گی از شما بکنم ) و بعد بدون آنکه منتظر شود گفت ( از شما که شیر مرا خورده اید توقع ندارم که لب به چیز های حرام بزنید . هیچ می دانید در آن دنیا من هم مواخذه می شوم ؟ ) از حرف او تعجب کردم و پرسیدم ( اما دایه شما از کجا می دانید من لب به چیز حرام می زنم ؟ ) دایه چین پیشانی را بیشتر کرد و گفت ( از آنجا که توی کشور های خارجی به جای آب مشروب می خورند مشروب آب حیات شیطان است و روح و جسم را آلوده می کند . کسی که لبش به آن برسد دعایش مستجاب نمی شود . می دانم که دوست ندارید نصیحتتان کنم اما بر من واجب است دیگر خود دانید ) . ضمن صحبت دایه تلفن زنگ زد و من به پا خاستم . دایه هم موعظه را کوتاه کرد و چشم به تلفن دوخت . دوست طبیبم به من اطلاع داد که همه چیز برای ورود بیمار آماده است و هر لحظه که بیمار از راه برسد مداوا را شروع خواهند کرد . خبر های خوش یکی پس از دیگری رسیدند . و من با آرامش به اتاقم رفتم تا به کار های عقب افتاده رسیدگی کنم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #120
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (118)
    وقتی فارغ شدم ، چشمم به دو دفتر افتاد و یکی از آنها را که دارای جلدی سفید بود برداشتم و همان طور سطحی آن را ورق زدم . سپس به صفحه اول برگشتم و با خواندن اولین سطر میل به مطالعه آن در من ظاهر شد و شروع کردم به خواندن . چنان مجذوب شدم که آن را کنار ننهادم و سر میز شام نیز آن را مطالعه می کردم . چیزی که موجب حیرتم شد ، این بود که صحبت از رنج و درد و مصیبت به ندرت در آن دیده می شد و گوینده از محبت تک تک اعضای خانواده به کرات صحبت کرده بود . در نوشته اش تناقض می دیدم ، اما نه آن قدر که بتوانم خود را قانع کنم که دروغ می گوید . وجود مرغهای عشق در قفس و هدیه شاهین و عشق او به مینو و ساختن یک زندگی پر از عشق ، این باور را به من داد که دکتر خبیری در استنباط دچار اشتباه شده است و این دفتر متعلق به دختر پرورشگاهی آنها نیست که در شرف مرگ است . به پایان دفتر رسیده بودم و هنوز این باور با من بود که در آخر دفتر چنین خواندم :
    مسافر شهر رویا ، مینو


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 12 از 19 نخستنخست ... 28910111213141516 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/