(100)
همه اهل خانه گرد ما جمع شدند و من و شاهین را چون حلقه ای در میان گرفتند . زن عمو برایمان اسپند در آتش ریخت و بوسه ای بر گونه من و شاهین نواخت . دختر ها می خواستند بدانند من چه نوع لباس و حلقه ای انتخاب کرده ام . بی حوصله از جوابگویی به آنها به اتاقم رفتم و لب تخت نشستم و باز هم فکرکردم .
از خودم پرسیدم – تو با شاهین در کدام چیز وجه اشتراک داری ؟ - و درمانده از سوال خود به هیچ رسیدم . در مغزم ناقوس می نواختند و در گوشم سرودی که از شکست و نا کامی حکایت داشت خوانده می شد . از فرجام چنین زندگی وحشت زده به پا خاستم و با صدای بلند گفتم " نه ! " صدایم سکوت اتاق را شکست و پژواکش از اتاق بیرون رفت ، ترس چنان در وجودم چنگ انداخته بود که نمی توانستم به درستی فکر کنم . فقط می دانستم که باید خود را رها کنم و بگریزم . اسارت قفس را نمی خواستم و به دنبال هوای تازه می گشتم .
از اتاقم خارج شدم و بدون آنکه توجه دیگران را جلب کنم از خانه خارج شدم ، هوا هنوز کاملا تاریک نشده بود و می توانستم راه خود را به طرف آبگیر ده تشخیص بدهم . باقر – پسری که گوسفندان عمو را به چرا می برد – گوسفندان را به آغل بر می گرداند . سلام او را بی جواب گذاشتم و از کنار رمه رد شدم . نزدیک آب بندان نشستم و به خورشید که در حال غروب بود نگاه کردم . نسیم خنکی می وزید و هنوز غاز ها و اردکها در آب مشغول شنا بودند . ریگی به داخل آبگیر انداختم و دایره امواج را شماره کردم . کف دستم علفهای مرطوب را لمس می کرد و صورتم غلتیدن اشک را حس می کرد . زبانم مزه شور اشک را چشید و ترک گوشه لبم به سوزش افتاد . در آن لحظه تنها آرزویم این بود که در کنار بدری باشم و با او حرف بزنم . همه به نظرم بیگانه آمدند ، حتی عمو که آنقدر دوستش داشتم .
تنها و بی پناه نشسته بودم و با وحشت به آینده چشم دوخته بودم . به خودم گفتم – نباید قبول کنی ! هنوز فرصت داری بگویی نه ! این مرد ، هم احساس تو نیست . حرفت را نمی فهمد و تو را مثل یک زندانی در آن خانه سفید حبس خواهد کرد . گریز از آنجا ممکن نیست . تا فرصت هست فرار کن ! اما به کجا ؟ به کجا باید بروم ؟ دیگر هیچ کس برایم نمانده ، نه مادر ، نه پدر ، نه بدری و نه منصور ، آه . . . ای کاش اقلا دایی کاظم ایران بود و به او پناه می بردم . آیا باید بمانم و تحمل کنم ؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)