صفحه 11 از 19 نخستنخست ... 789101112131415 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 101 تا 110 , از مجموع 183

موضوع: اتوبوس ( دفتر سفید / دفتر سیاه ) | فهیمه رحیمی

  1. #101
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (99)
    شاهین حلقه ای زیبا و ظریف برای خودش انتخاب کرد و من حلقه ای با نگین پروانه پسندیدم . شاهین با لحنی شوخ گفت " امیدوارم لباسی به شکل پروانه هم دوخته شده باششد و همین طور کیف و کفشی به شکل پروانه " . گفتم " اگر نمی پسندی عوضش کنم ؟ " سرتکان داد و گفت " نه ، خیلی هم خوب است . اما آیا واقعا لباس عروس به شکل پروانه وجود دارد ؟ " گفتم " بله ، هست . اگر در شمال پیدا نکنم در تهران حتما پیدا می شود " . شاهین اخم کرد و گفت " اگر پیدا نکردیم ، سفارش می دهیم بدوزند . دوست دارم تمام خریدمان همین جا صورت بگیرد و برای هر تکه سرگردان نشویم " . گفتم " اگر می خواهی سرگردان نشویم پس باید تمام خرید را در تهران انجام بدهیم " . چین پیشانی اش بیشتر شد و با حرکت سر موافقت کرد و با قاطعیت گفت " نه همه همین جا خریده می شود ! " کمی دلم گرفت ، اما سکوت کردم و هیچ نگفتم .
    در آن لحظه دیگر شوق خرید نداشتم و برایم مهم نبود که چه انتخاب می کنم . غرورم جریحه دار شده بود . سخن شاهین مرا رنجاند . با بی میلی ویترینها را نگاه می کردم و روی هر چیزی که او انگشت می گذاشت – نه از روی شوق ، بلکه برای آنکه زود تر انتخاب تمام شود – سر فرود می آوردم و موافقت می کردم . در آخرین فروشگاه وقتی مقابل آینه و شمعدانها ایستادیم ، شاهین مرا از درون آینه ای – نگاه کرد و پرسید " خسته ای ؟ " گفتم " نه ! اما بهتر است زود تر بپسندی و به خانه برگردیم " . از نگاهم همه چیز را خواند و پرسید " من بپسندم ؟ یعنی هیچ کدام پسند تو نبود ؟ " بی حوصله گفتم " چرا پسندم بود . لطفا سوال نکن و نگاه کن " . او خاموش و در خود رفته کناری ایستاد و بی تفاوت فقط نگاه کرد . انتخابی صورت نگرفت و ما فروشگاه را ترک کردیم .
    در اتومبیل هر دو ساکت بودیم و هر کدام از ما با افکار خودش سرگرم بود . در آن زمان ، دیگر انتخاب خود شاهین هم برای من رنگ اجبار به خود گرفت و نفس کشیدن را برایم مشکل کرد . از فکر اینکه در انتخاب او اشتباه کرده ام پشتم لرزید و چون گم کرده راهی خود را تنها و بی پناه دیدم . این فکر که – ای کاش نمی آمدم و خودم را در گیر این ازدواج نمی کردم – در من قوت گرفت و با این نیت که نباید دچار اشتباه شوم از اتومبیل خارج شدم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #102
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (100)
    همه اهل خانه گرد ما جمع شدند و من و شاهین را چون حلقه ای در میان گرفتند . زن عمو برایمان اسپند در آتش ریخت و بوسه ای بر گونه من و شاهین نواخت . دختر ها می خواستند بدانند من چه نوع لباس و حلقه ای انتخاب کرده ام . بی حوصله از جوابگویی به آنها به اتاقم رفتم و لب تخت نشستم و باز هم فکرکردم .
    از خودم پرسیدم – تو با شاهین در کدام چیز وجه اشتراک داری ؟ - و درمانده از سوال خود به هیچ رسیدم . در مغزم ناقوس می نواختند و در گوشم سرودی که از شکست و نا کامی حکایت داشت خوانده می شد . از فرجام چنین زندگی وحشت زده به پا خاستم و با صدای بلند گفتم " نه ! " صدایم سکوت اتاق را شکست و پژواکش از اتاق بیرون رفت ، ترس چنان در وجودم چنگ انداخته بود که نمی توانستم به درستی فکر کنم . فقط می دانستم که باید خود را رها کنم و بگریزم . اسارت قفس را نمی خواستم و به دنبال هوای تازه می گشتم .
    از اتاقم خارج شدم و بدون آنکه توجه دیگران را جلب کنم از خانه خارج شدم ، هوا هنوز کاملا تاریک نشده بود و می توانستم راه خود را به طرف آبگیر ده تشخیص بدهم . باقر – پسری که گوسفندان عمو را به چرا می برد – گوسفندان را به آغل بر می گرداند . سلام او را بی جواب گذاشتم و از کنار رمه رد شدم . نزدیک آب بندان نشستم و به خورشید که در حال غروب بود نگاه کردم . نسیم خنکی می وزید و هنوز غاز ها و اردکها در آب مشغول شنا بودند . ریگی به داخل آبگیر انداختم و دایره امواج را شماره کردم . کف دستم علفهای مرطوب را لمس می کرد و صورتم غلتیدن اشک را حس می کرد . زبانم مزه شور اشک را چشید و ترک گوشه لبم به سوزش افتاد . در آن لحظه تنها آرزویم این بود که در کنار بدری باشم و با او حرف بزنم . همه به نظرم بیگانه آمدند ، حتی عمو که آنقدر دوستش داشتم .
    تنها و بی پناه نشسته بودم و با وحشت به آینده چشم دوخته بودم . به خودم گفتم – نباید قبول کنی ! هنوز فرصت داری بگویی نه ! این مرد ، هم احساس تو نیست . حرفت را نمی فهمد و تو را مثل یک زندانی در آن خانه سفید حبس خواهد کرد . گریز از آنجا ممکن نیست . تا فرصت هست فرار کن ! اما به کجا ؟ به کجا باید بروم ؟ دیگر هیچ کس برایم نمانده ، نه مادر ، نه پدر ، نه بدری و نه منصور ، آه . . . ای کاش اقلا دایی کاظم ایران بود و به او پناه می بردم . آیا باید بمانم و تحمل کنم ؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #103
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (101)
    دستی روی شانه ام قرار گرفت . و من از میان حلقه اشکم عمو را دیدم که بالای سرم ایستاده است . عمو کنارم نشست و هیچ نگفت . سکوت او باعث شد تا بغضم بترکد و با صدا گریه کنم . عمو ریگ به داخل آب پرتاب می کرد و همچنان ساکت بود . وقتی آرام شدم گفت " بگو ! " گفتم " می ترسم ! " دستش را برداشت و با مهربانی دلداریم داد و آرام پرسید " بازهم می ترسی ؟ " گفتم " حالا نه ! آه عمو جان کمکم کن و نگذار این طور بشود " . پرسید " نگذارم چه طور بشود ؟ " نگاهش کردم . مرا از خودتان جدا نکنید . من می خواهم با شما باشم . من هیچ کس را جز شما ندارم . من از آینده می ترسم از اینکه در آن خانه سفید زندانی شوم می ترسم . بگذارید پیش شما باشم و با شما احساس امنیت کنم " . پرسید " از شاهین می ترسی ؟ " گفتم " نباید بترسم ، اما متاسفانه می ترسم . همیشه از او ترسیده ام . زمانی فکر می کردم که او بهتر از شما احساسم را درک می کند و این برایم مهم بود . اما حالا دیگر آن فکر را ندارم . می دانم که دوستم دارد ولی . . . چطور بگویم ما وجه اشتراکی نداریم . وقتی آوانس دادنها تمام شود چه پیش خواهد آمد ؟ وقتی او بخواهد قدرتش را اعمال کند و من مجبور به اطاعت باشم . آه آن دیگر زندگی نیست ، اجبار است و تحمل ! من از شاهین چه می دانم ؟ هیچ ! چیز هایی که من از شاهین می دانم گفته های شما و دیگران است . شما از او به خوبی نام می برید . آیا این کافی است ؟ عمو گفت " نه ! کافی نیست . اما برای شروع نقطه مثبت است ! اما تردید هایت به تو روحیه ای منفی می دهد . چرا فکر می کنی که شاهین دارد به تو آوانس می دهد ؟ " گفتم " درست نمی دانم ، اما اعتقاد دارم که گاهی می شود بدون حرکت پی به رفتار آدمها برد . من فرصت بیشتری می خواهم تا فکر کنم " . دست عمو از روی شانه ام شل شد و دو دستش را در هم گره کرد و پرسید " خیال سفر که نداری ؟ " گفتم " نمی دانم اگر تعهد خدمت نداشتم شاید می رفتم . اما این تعهد دست و پایم را بسته است " . عمو به آب خیره شد و افزود " چند روز دیگر بیمارستان افتتاح می شود و تو سرگرم کار می شوی . شاید فرصت فکر کردن به دست نیاوری ، بهتر است شاهین را بیش از این در بلا تکلیفی نگذاری و به او بگویی که منصرف شده ای " . با وحشت نگاهم را به صورتش دوختم . اما او متفکر و غمگین نگاهش به آب مانده بود . گفتم " اما . . . " سخنم را قطع کرد و گفت " این طور بهتر است ، اگر قرار بشد شروع یک زندگی با تردید و ترس همراه باشد به شکست ختم می شود . تو هنوز اولین قدم را بر نداشته دچار یاس شدی و اشتیاقی برای یک زندگی نو نداری . اما شاهین زحمت خودش را کشیده و منتظر بهره برداری است ، بیش از این نباید زجر بکشد . به او بگو تا فکر دیگری بکند . حالا بلند شو برویم به خانه . همه نگرانند که تو کجا رفته ای " .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #104
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (102)
    بلند شدیم و با هم به طرف خانه به راه افتادیم . من در وجودم توان گفتن ( نه ) نداشتم . نزدیک خانه ایستادیم و من در سیاهی کوچه باغ به جاده ای چشم دوختم که از آن عبور کرده بودم . روشنایی کم سوی حیاط دلم را گرم کرد و با گرفتن دستهای گرم و مقتر عمو به خودم آمدم و زمزمه کردم " شروع می کنم " . عمو سخنم را شنید و محزون پرسید " چه چیز را ؟ " گفتم " زندگی جدید را . من دستهای شما را دارم و نگاهی که به من امید زندگی کردن می دهد . با او می مانم و ترسم را فرو می خورم " . عمو دستم را محکم فشرد و گفت " به من امید نبند ! من هرگز نتوانستم پناهگاهی امن باشم . حمایتت می کنم ، اما فقط به خودت و خدا امید داشته باش " . سخنش محکم و قاطع بود و بار دیگر باعث شد احساس ضعف و ناتوانی بکنم . تلنگر عمو اشکم را در آورد و با گریه گفتم " بسیار خوب ، به شما هم دل نمی بندم " .
    وقتی داخل خانه شدیم ، شاهین تنها روی مهتابی ایستاده بود و به آسمان ابری نگاه می کرد . با ورود ما سر به زیر انداخت و همانجا ایستاد . عمو خندان گفت " همسرت را کنار آب بندان پیدا کردم . دلش می خواست خورشید را در حال غروب تماشا کند " . شاهین تبسمی کرد و هیچ نگفت . عمو فشاری به سر شانه ام وارد کرد و مرا از داخل شدن به اتاق باز داشت و خودش به تنهایی به درون رفت .
    شاهین گفت " این ترس لعنتی نمی خواهد دست از سرم بردارد " . پرسیدم " از چه چیز ترسیدی ؟ " لبخندی زد و گفت " از پرواز و رفتن ، از هجرت و بند تعلق گسیختن ، از اینکه آیا واقعا می توانم به صدق صحبتهایت ایمان داشته باشم ، از اینکه گریز امشب تو برای رها شدن بود ، از اینکه تو به احساسم بخندی و از من دست بکشی ، و نمی دانم . . . خیلی ترسهای دیگر که الان به ذهنم نمی رسند . چرا بدون خبر خانه را ترک کردی ؟ " گفتم " به همان دلیل که عمو گفت " . نگاهم کرد ، ژرف و عمیق ، ادامه داد " من از چشمان تو می ترسم ، چون در نی نی چشمان سیاهت چیزی پیدا نیست ، مثل شب ابری . بیا با هم کنار آب بندان برگردیم . شاید بتوانیم ماه را از پشت ابر های سیاه نگاه کنیم " . شاهین منتظر نشد و نسترن را صدا زد و گفت " به خواهرم بگو من و مینو می رویم تا دم آب بندان و برمی گردیم " .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #105
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (103)
    راه آمده را با او برگشتم . اما این بار صدای گامهایی را با خود می شنیدم که محکم و استوار بود ، و چون گامهای عمو نبود . هر دو آرام قدم بر می داشتیم . بوی دریا را همراه با بوی سبزه ها و برگهای نارنج حس می کردم . از کوچه باغ که خارج شدیم شاهین گفت " می خواهم اقرار کنم و چون شب مانع از دیدن است راحتتر می توانم صحبت کنم . من وقتی به تو گفتم که – شاید عمویت پیش از ازدواج با خواهرم دختری را دوست می داشته – می دانستم که چنین بوده و او قبلا مادر تو را می خواسته . این راز را زمانی که من به تو دل بستم خواهرم اقدس افشا کرد و مرا از دوست داشتن تو منع کرد . من حتی می دانم که باغ پروانه چرا و چگونه به وجود آمد ، ( راز باغ پروانه را خودم کشف کردم ) . عمویت آنجا را ساخت تا روزی به مادرت تعلق بگیرد ، اما نشد و پدرت او را نا کامم گذاشت . من می دانم که محبت آقای یغمایی چرا به تو بیش از دیگران است . دوست داشتم تمام دانسته هایم را از زبان تو هم می شنیدم ، که نشنیدم . می دانم اسرار خانوادگی باید پوشیده باقی بماند . اما ماجرای آن دو دیگر یک راز نیست و همه می دانند . اما چرا من این را مطرح می کنم ؟ باید بگویم شاید یکی از ترسهای من همین است که فکر می کنم تو هم نظیر مادرت باشی و یک نفر دیگر که من از وجودش بی خبر هستم در انتظارت باشد . کسی مثل آقا نصرالله که دارد در جایی مثلا تهران تلاش می کند تا روزی تو به او بپیوندی . اگر این طور است به من بگو و مطمئن باش که من اشتباه پدرت را تکرار نمی کنم و خودم را عقب می کشم " .
    کنار آب بندان ایستادم . مرغابیها رفته بودند و آب سیاهرنگ می نمود . نشستم و مشتی آب برداشتم ، باز هم سیاه بود . گفتم " همه چیز سیاه است . آب ، آسمان ، و حرفهای تو ! از تکرار مکررات خسته ام . به قول عمو زمانه آنها زمانه ابراز نبود . حالا این طور نیست و اجباری هم در کار نیست . من به حرفی که کنار آبگیر زدم پا بندم و می خواهم به خواسته ام احترام بگذاری و دیگر از این مقوله صحبت نکنی . دوست دارم به جای سیاهی به روشنایی فکر کنم و تصویری زیبا از آشتی ماه و آبگیر در پیش چشمم مجسم کنم " . گفت " بنابراین فردا روزی روشن و آفتابی است . بیا تا در سایه روشن جوانی به سوی نور برویم و آنچه ذهنمان را آلوده می کند دور بزنیم " .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #106
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (104)
    در روز افتتاح بیمارستان ، آقای جهانبخش هم حضور داشت و نگین بسیار موقر کنار او ایستاده بود و به جمعیتی که برای آن مراسم گرد آمده بودند می نگریست . من میان کادر انتخابی پرستاران پشت سر تیم پزشکی ایستاده بودم و قلبم از شادی به شدت می تپید . با گشایش بیمارستان از همه میهمانان در صحن باغ آن پذیرایی به عمل آمد عمو با نگین مشغول صحبت بود . جهانبخش خودش را به من رساند و تبریک گفت و آرام نجوا کرد " شما از همه کادر این بیمارستان برازنده تر هستید " . به نگین اشاره کردم و گفتم " حتی از او ؟ " خندید و گفت " بله ، حتی از او . شنیده ام به زودی ازدواج می کنید و خوشحالم که به همه هدفهایتان رسیده اید . ما را هم دعوت می کنید ؟ " گفتم " البته ! " پرسید " همسر آینده احساس شما را درک می کند و شما با هم تفاهم دارید ؟ " گفتم " شاهین را شما بهتر از من می شناسید ، گمان می کنم که در انتخاب اشتباه نکرده ام " . سر فرود آورد و گفت " بله ، او جوان فعال و پر کاری است . با اینکه هنوز جوان است از خیلی از هم سن و سالهای خودش پیش است و از همه مهمتر این که نصرالله خان تاییدش کرده . انتخاب او جای حرف باقی نمی گذارد . به او نگاه کن که چطور زیر چشمی تو را می پاید . می توانم قسم بخورم که اگر چاره داشت و ما تنها بودیم مشتی نثار چانه ام می کرد . مخصوصا با آن شایعاتی که در مورد ما به گوشش رسیده حق هم دارد " . خندیدم و گفتم " شاهین مرد تحصیل کرده ای است و قضاوت کور کورانه نمی کند . ما به همدیگر کاملا اطمینان داریم ! " سر فرود آورد و گفت " شاید این طور باشد ، اما فراموش نکن که عاشق کور است و عشق منطق نمی شناسد " .



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #107
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (105)
    با نزدیک شدن نگین و شاهین حرفهای ما نا تمام ماند . نگین با حرارت شروع کرد به تعریف از بیمارستان و احداث آن را به فعالیت و تلاش جهانبخش نسبت داد . من در سکوت به حرفهای او گوش می کردم و به جای ابراز عقیده از اینکه او را پشتیبان جهانبخش می دیدم شادمان بودم . زیاده گویی های نگین ، جهانبخش را کلافه و عصبانی کرده بود ، به طوری که چندین بار سخن او را قطع کرد و گفت " عزیزم ، تا این حد هم غلو لازم نیست ، همه می دانیم که این بیمارستان به همت آقای یغمایی ساخته شده و من تنها قدم کوچکی برداشته ام " . اما او بدون توجه داد سخن داده بود . گفت " عزیزم شکسته نفسی نکن ، همه می دانند که اگر تو تلاش نکرده بودی تا بودجه ساختمان بیمارستان را در مجلس به تصویب برسانی اینجا ساخته نمی شد . مگر با این پولها می شد چنین بیمارستان مجهزی ساخت ؟ " عمو که در آخر نطق نگین به ما ملحق شده بود نگاهی عمیق به من انداخت و با گفتن ( حق با خانم جهانبخش است ) صحبت را کوتاه کرد .
    من دست زیر بازوی عمو انداختم و با هم از آن جمع جدا شدیم . به شوخی گفتم " اگر پیش از انتخابات نگین با جهانبخش آشتی کرده بود او بدون حمایت شما و تنها با تبلیغات همسرش وارد مجلس می شد " . عمو تایید کرد و گفت " نگین زن چرب زبانی است و خیلی راحت دیگران را تحت تاثیر قرار می دهد . بگذار دلش به این خوش باشد که همسرش این بیمارستان را ساخته . ما برای کاری که انجام دادیم دنبال سود نیستیم . من و تو هدفی را دنبال کردیم که خوشبختانه خدا کمکمان کرد و موفق شدیم . حالا به اسم هر کسی که می خواهد تمام شود " . گفتم " حق با شماست ، ولی من از همین الان می بینم که او به عنوان یکی از اعضای هیئت امنا انتخاب شده و من زیر دستش شده ام . اگر نگین بخواهد به من فخر بفروشد فکر نمی کنم بتوانم تحمل کنم " . عمو با صدای بلند خندید و گفت " عزیزم ، حساسیت را کنار بگذار و واقع بینانه به کارت فکر کن ! کار تو خیلی با ارزش است . نباید تحت تاثیر حسادتهای زنانه قرار بگیری . تو اصلا نباید به این موضوع فکر کنی که چه کسی به عنوان رییس یا مدیر انتخاب می شود . نوع کار تو جدا از این باند بازیهاست . به جای این فکر ها به بیمارانی فکر کن که به مراقبت و پرستاری تو احتیاج خواهند داشت . مسئله مهم ، انجام وظیفه است که من مطمئنم به خوبی از عهده آن بر می آیی . آنجا را ببین که همسر آینده ات چه طور به ما نگاه می کند . توجه ات را به او متمرکز کن و به فکر روز عروسی و آمدن منصور و بدری باش . بگذار نگین هر چقدر که دلش می خواهد زیاده گویی کند و بیمارستان را به اسم شوهرش تمام کند . من باید ناراحت باشم که نیستم " . گفتم " شما شخصیت بزرگواری دارید و از اشتباه دیگران به آسانی می گذرید " . دستم را فشرد و گفت " این را از تو می پذیرم ، چون هیچ کس جز خودمان آن را نشنیده ، اما دوست ندارم پیش دیگران لب به تمجید باز کنی و کار نگین را انجام بدهی " . فرمان عمو را با طیب خاطر پذیرفتم و تمام آن روز فقط گوش به سخنان دیگران دادم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #108
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (106)
    زود تر از آنکه سر سفره عقد بنشینم کارم را در بیمارستان آغاز کردم . باورم نمی شد بیمارستان به زودی زود پذیرای بیمار شود . اما در مقابل حیرت من و عمو تمام تختها اشغال شد . چون به جای آنکه بیمارستان به بیماران مسلول اختصاص داده شود ، بنا بر نظر " وزارت بهداری " عمومی شد و من در بخش جراحی به کار مشغول شدم .
    یک هفته پس از اشتغال به کار ، بدری و منصور به آنجا آمدند و زندگی ام رنگ دیگری به خود گرفت . همان طور که عمو پیش بینی کرده بود ، من با داشتن مسئولیت در بیمارستان ، فقط زمانی فرصت به دست می آوردم که برای استراحت به خانه برمی گشتم و در وضعیتی خواب آلوده و خسته به خرید می رفتم . خوشبختانه به همین دلیل کار خرید زود به پابان می رسید . همه شاد بودند و شادی می کردند ، اما من خسته تر از آن بودم که بتوانم از این شادی سهمی داشته باشم . بدری چند بار بی حوصلگی و خمودی را به من خاطر نشان کرد . اما من هر بار خستگی را بهانه می کردم . خودم علت را می دانستم . من از فقدان پدر و مادر زجر می کشیدم و آرزو داشتم که آنها بودند و این روز را می دیدند . دور از چشم دیگران گریه می کردم ولی در ظاهر لبخند می زدم . در چشمان عمو به دنبال نگاه پدر می گشتم . دچار چنان احساسی شده بودم که از بیان آن قاصرم . اطرافیان عقیده داشتند که من دچار هیجان قبل از ازدواج شده ام و با سخنان آرامش دهنده و شوخی به من دلداری می دادند . هیچ کس نمی دانست که در قلب من چه غوغایی بر پاست . هر کسی چیزی می گفت و برداشتی می کرد . می دانستم که رجعت به گذشته دردی را دوا نمی کند . این را بار ها و بار ها از وقتی قدم به شمال گذاشته بودم به خودم تلقین کرده بودم ، اما این بار با گذشته فرق داشت . من قدم به دنیای جدیدی می گذاشتم که بار مسئولیتی بس خطیر بر شانه ام قرار می گرفت . از زندگی و گذشته نگین بیش از آنکه عبرت بگیرم ترسیده بودم و از این وحشت داشتم که من هم اشتباه او را مرتکب شوم . دلم می خواست با همسرم صادقانه رفتار کنم و او را فریب ندهم . و هیچ مطلب نا گفته و نا دانسته ای میان من و او نباشد و تمام محبتم را فقط و فقط به او اختصاص بدهم . با خود می گفتم – زندگی ام باید چون آینه صاف و بی غش باشد . باید شاهین به عنوان مرد زندگی ام خود را خوشبخت و سعادتمند احساس کند .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #109
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (107)
    شبهایی که کشیک داشتم تا صبح چند بار تماس می گرفت و با حرفهای امیدوار کننده مرا به زندگی امیدوار می ساخت .
    وقتی مقدمات فراهم شد ، من مثل همه سر سفره عقد نشستم و ( بله ) گفتم . اشکم را در دیده مهار کردم و به رغم بغضی که در گلو داشتم لبخند بر لب آوردم . عمو سینه ریزی به شکل پروانه به گردنم آویخت و منصور دستبند مادر را به من بخشید . نگین و جهانبخش هم دستبندی دیگر به من هدیه دادند که بسیار زیبا بود . در مراسم عقد ما ، عده کثیری حضور داشتند و همان طور که عمو مایل بود مراسم برگزار گردید . تعداد هدیه ها آن قدر بود که من به شکل مجسمه ای زرین در آمده بودم . حضور دکتر خبیری و همسرش باعث نشاط و دلگرمی من شده بود . با حضور آن دو انسان مهربان خود را سر زنده و خوشبخت می دیدم . وقتی شاهین با آنها آشنا شد ، گل از گلش باز شد و گفت " نمی دانید چقدر از دیدن شما خوشحالم . آرزو داشتم شما را از نزدیک ملاقات کنم و کسانی را که مینو از دل و جان دوستشان دارد ببینم و خوشحالم که این سعادت نصیبم شد " . خانم دکتر گفت " باور کنید که ما مینو را مثل دختر خودمان دوست داریم و از اینکه همسر لایقی مثل شما را انتخاب کرده خوشحالیم . امیدواریم که هر دو در زندگی خوشبخت و سعادتمند باشید " .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #110
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (108)
    مهر خانم و آقای دکتر از همان شب در قلب شاهین نشست و اظهار تمایل خود را برای ملاقاتهای بعدی بر زبان آورد . صدای موزیک و رقص و پایکوبی جوانها به اوج خود رسیده بود . میانسالها همزبانان خود را پیدا کرده بودند و با هم گفت و گو می کردند . در آن شرایط شاهین کنارم نشست و گفت " خسته به نظر می رسی " . گفتم " هوای اینجا آلوده شده " . او نگاهی به اطراف انداخت و گفت " پنجره ها باز است . دوست داری برویم کنار آبگیر ؟ " بلند شدم و با هم از سالن خارج شدیم و قدم زنان به کنار آبگیر رفتیم . تمام چراغهای خانه روشن بود . شاهین به خانه اشاره کرد و گفت " دلم می خواهد این خانه همیشه چراغهایش روشن باشد و وقتی خسته از کار برمی گردم تو را ببینم که به انتظارم نشسته ای . زمانی که برای بار سوم خطبه خوانده شد و تو با صدای ظریفت ( بله ) گفتی نمی دانی آن لحظه چقدر احساس خوشبختی کردم " . پرسیدم " اگر بله نمی گفتم چه می کردی ؟ " نگاهش را به دیدگانم دوخت و گفت " می خواهی بدانی چه می کردم ؟ از خانه بیرون می رفتم و دیگر برنمی گشتم . . می رفتم به جایی که هیچ کس مرا نشناسد " . به شوخی پرسیدم " مثلا کجا ؟ " او لحظه ای به فکر فرو رفت و گفت " شاید کرمان . از بچگی این شهر را دوست داشتم و همیشه دلم می خواست به آنجا سفر کنم . باور می کنی اگر بگویم روزی که تو را دیدم ، ناگهان به یاد کرمان افتادم ؟ دلم می خواست دو نفری به کرمان سفر می کردیم و با هم آنجا را می دیدیم و شبها با هم ستاره های آسمان را شمارش می کردیم . وقتی تو برای دیدار بدری به اصفهان رفتی ، با خودم گفتم – می روم اصفهان هم تو را می بینم و هم گردشی در شهر می کنم – اما بعد منصرف شدم . چون تو می بایست فکر می کردی و حضور من مانع این کار می شد . نامه های تو که می رسید ، شرح مناطق دیدنی آنجا حسادتم را بر می انگیخت . من لیسانس تاریخ و جغرافی دارم و همه اطلاعاتم آموخته های کتاب است . اما من می خواهم سفر ماه عسل را با تو از کرمان شروع کنم و از آنجا با هم به اصفهان برویم " . گفتم " ماه عسل دو روزه لذت ندارد ، اگر موافق باشی اولین مرخصی سالانه را که گرفتم این سفر را شروع کنیم " . خندید و گفت " دلم می خواهد از اصفهان برای عمویت نامه بنویسم و مثل او رفتار کنم " . به دیدگان متعجب من نگریست و ادامه داد " تو نمی دانی که عمویت با من چه می کرد . نامه های تو را به هیچ کس نشان نمی داد و من مجبور بودم از خلال صحبتهایش بفهمم که تو چه می کنی و آیا به فکر من هستی یا نه ! دو پهلو صحبت کردن آقا نصرالله جانم را به لب می رساند . نمی دانی چقدر مشکل است که حرفهای پراکنده را به حافظه بسپاری و بعد آنها را کنار هم قرار بدهی تا به نتیجه ای که می خواهی برسی. شبها تا دیر وقت بیدار می ماندم و به تک تک حرفهای او فکر می کردم و آنها را پیش هم ردیف می کردم تا بفهمم که تو چه نوشته ای . وای به وقتی که از حرفهای او نتیجه مطلوبم را نمی گرفتم ، آن وقت بود که دچار ترس می شدم و با خودم می گفتم – مینو به این نتیجه رسیده که بهتر است همانجا بماند و به شمال برنگردد - . افکار پریشان ، خواب را از چشمم دور می کرد و تا خود صبح چشم روی هم نمی گذاشتم . همه اطرافیانم از حال من با خبر شده بودند جز آن کس که باید می فهمید تا عذابم ندهد . خواهرم اقدس آیه یاس در گوشم می خواند و مرا دلسرد می کرد . اما شهین و دختر ها با حرفهایشان امیدوارم می کردند و می گفتند که تو برمی گردی و برای همیشه پیش ما می مانی . اگر بتوانی مجسم کنی که چشم انتظاری تا چه اندازه کشنده است به من حق می دهی که تاب و توان خودم را از دست داده باشم . من حتی به نیما و نسیم هم متوسل شده بودم و می خواستم ببینم که آیا تو جهانبخش را ملاقات می کنی ! شاید از ملاقات شما دو نفر چیزی دستگیرم بشود که متاسفانه نشد . اخبار کوتاه عمویت بیشتر در مورد رفتار دکتر خبیری با تو بود که مرا بیشتر دچار نگرانی می کرد و حالا به آن افکار می خندم . یک شب که به خانه تان رفته بودم ، نسترن به من اشاره کرد که از تو نامه رسیده . من فقط آمده بودم که حالی پرسیده باشم و قصد ماندن نداشتم ، اما اشاره نسترن پایم را سست کرد و ماندم . می خواستن ببینم آیا آقا نصرالله این بار به نامه تو اشاره می کند یا نه ! او سرگرم کار خودش بود و بالاخره من مجبور شدم رشته سخن را به دست بگیرم و صحبت را بکشانم به اصفهان ، اما نه همینطوری که بگویم – از اصفهان چه خبر – نه ! آن قدر حاشیه رفتم و از تاریخ و جغرافی اصفهان گفتم که فکر می کنم حالا دیگر همه اهل خانه اطلاعاتشان در مورد اصفهان کامل کامل است . عمویت با دقت گوش می کرد اما هیچ نمی گفت . صحبت من تمام شده بود بدون اینکه آن سنگدل لب باز کرده باشد . آخر شب وقتی برای خداحافظی بلند شدم که آنجا را ترک کنم ، ناگهان پرسید ( راستی شاهین حال مرغهای عشق چطور است ؟ ) این سوال مرا سر جایم میخکوب کرد و فهمیدم که تو به مرغهای عشق اشاره ای کرده ای . همین برایم کافی بود که تا رسیدن نامه بعدی ات خودم را به آن دلخوش کنم . توی دلم گفتم – نمی شد این سوال را سر شب می کردی و مرا اینقدر زجر نمی دادی ؟ - اما بعد خودم را قانع کردم که آقا نصرالله از کجا می داند من در چه آتشی می سوزم ؟ دختر ها کم کم جاسوس من شدند و برایم خبر می آوردند . کار نرگس بهتر از نسترن بود او که روحیه ای شاد و سر زنده دارد با شیطنت هایش بهتر می توانست اطلاعات جمع آوری کند . او خودش را برای پدرش لوس می کرد و از زیر زبان او حرف می کشید . من از دختر ها نخواسته بودم که برایم جاسوسی کنند ، آنها خودشان به حالم دل می سوزاندند و این کار را می کردند . ورد زبان آقا نصرالله دکتر خبیری بود ، می نشست و بلند می شد از دکتر خبیری می گفت که ( دکتر در درسها مینو را کمک می کند و یا او را برای گردش به فلان جا برده و یا برای کار آموزی در فلان بیمارستان ! ) آه که نمی دانی چقدر از این دکتر خبیری بیزار بودم تا یک شب که دیگر طاقتم طاق شد و پرسیدم ( مینو خانم قصد دارد با دکتر خبیری ازدواج کند ؟ ) که چشمهای آقای یغمایی گرد شد و گفت ( نه ، چطور مگر ؟ ) گفتم ( آخر از اول تا آخر شما فقط از دکتر خبیری صحبت کردید . به گمانم رسید که آن دو تا برای هم کاندید شده اند ) . عرق روی پیشانی ام نشسته بود و اشک توی چشمم حلقه بسته بود . طاقت نیاوردم و از خانه زدم بیرون . او به دنبالم آمد و گفت ( شاهین دکتر خبیری پیر مردی است که با همسرش آموزشگاه را اداره می کنند و به مینو به چشم دخترشان نگاه می کنند . این فکر های خام چیست که تو می کنی ؟ ) حرفهایش به تدیج آرامم کرد ، اما نه آنقدر که مطمئن شوم . لذا ناچار شد نامه تو را بدهد خودم بخوانم . آن وقت بود که آرام گرفتم و توانستم نفس راحتی بکشم . حالا دیگر راز من از پرده بیرون افتاده و عمویت به احساسم واقف شده بود و به من اجازه داد تا خودم نامه ای برایت بنویسم و از تو بخواهم که برگردی . وای . . . که چقدر برای نوشتن آن چند سطر زجر کشیدم و چقدر کاغذ باطل کردم . فکر می کردم اگر با صراحت از تو بخواهم برگردی ، برنجی و آن را دستور تلقی کنی ، اگر می خواستم با التماس در خواست کنم رنگ ترحم می گرفت و نمی پسندیدم . دلم می خواست در چند سطر تمام حرفهایم را بنویسم و تو را ضمن دعوت برای انتخاب آزاد گذاشته باشم . باورم این بود که تو منظورم را درک می کنی و حالم را می فهمی . وقتی نامه را پست کردم تازه مزه زجر و انتظار را فهمیدم . یک هفته صبر کردم تا جواب دریافت کنم . اما خبری نشد . دو هفته ، سه هفته ، اما هیچ جوابی نیامد . مجبور شدم به دختر ها متوسل بشوم و نرگس را جلو بیاندازم . نرگس آن شب خوب نقش بازی کرد و با گفتن – وقت نشا است . ای کاش مینو اینجا بود و از نزدیک می دید . او خیلی به برنجکاری علاقه دارد - . پدرش را وادار به حرف کرد . این بود که مجبور شد بگوید ( دیگر چیزی از درسهایش نمانده و با آماده شدن بیمارستان او هم برمی گردد . مینو خیال دارد توی بیمارستان نو بنیاد کار کند و شاید هم خانم و آقای دکتر بیایند و در همین بیمارستان خدمت کنند ) . حرفهای آقا نصرالله آن قدر خوشحالم کرد که بی توجهی تو را به نامه ام فراموش کردم .



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 11 از 19 نخستنخست ... 789101112131415 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/