(96)
با شاهین به بیمارستان رسیدیم و من از دیدن بنا لحظه ای مبهوت شدم و فقط نگاه کردم . از آثار گذشته تنها کلبه باقی مانده بود . بسیاری از درختها نابود شده بودند و محوطه وسیعی به بیمارستان اختصاص داده شده بود . شاهین با این گمان که من برای اولین بار است از آن مکان دیدن می کنم گفت " قبلا تمام این محوطه پر از درخت بود که ناچار شدیم برای ساختن بیمارستان آنها را قطع کنیم . آن ساختمان کوچک هم باید خراب می شد اما آقای یغمایی مخالفت کرد و پیشنهاد کرد که از آنجا راهی به ساختمان بیمارستان باز شود و پذیرش بیماران در آنجا انجام بگیرد که پس از شور و مشورت موافقت شد . ظاهرش نسبت به بنای جدید کهنه است اما در داخل آن تغییراتی داده ایم که کاملا متناسب با ساختمان جدید است . بیا داخل تا همه چیز را از نزدیک ببینی " . قدم به داخل ساختمان که گذاشتیم ، سخنان شاهین را بهتر درک کردم . راهرویی طویل و دل باز ، کلبه را به بیمارستان متصل می کرد . پیش از هر چیز سراغ پنجره رفتم تا اطمینان پیدا کنم که جلبکها و باغچه هنوز هستند و نابود نشده اند . از پنجره به پایین نگاه کردم و با دیدن باغچه نفس آسوده ای کشیدم . به جای میز و کنده های درخت ، میز سفید رنگی خود نمایی می کرد و در کنار بخاری دیواری ردیف قفسه ها دیده می شد . شاهین پیش افتاد و با گشودن در های اتاق مرا راهنمایی کرد . عمو را در ساختمان جدید و نزدیک اتاق عمل یافتیم . عمو گفت " دستگاههای اتاق عمل هنوز کامل نیست اما انشاءالله تا افتتاح بیمارستان کامل می شود . من که به لوازم پزشکی وارد نیستم ، کادر پزشکی ما چنین عقیده دارد " . پرسیدم " ریاست بیمارستان با کیست ؟ " عمو خندید و گفت " یکی از سر شناس ترین دکتر هاست و قرار است به زودی اعزام شود . نیمکتها را دیدی ؟ " به پیرامونم نگاه کردم . عمو خندید و گفت " منظورم نیمکتهای است که زیر درختها توی باغ کار گذاشته شده اند ؟ " گفتم " هنوز آنها را ندیده ام . راستش به محض ورود چنان مجذوب این ساختمان شدم که نیمکتها را ندیدم " . عمو گفت " به عقیده من زیبا ترین قسمت این بیمارستان اتاق پذیرش آن است . تو این طور فکر نمی کنی ؟ " و در همان حال چشمکی مخفیانه زد به طوری که شاهین متوجه نشد و من با خنده گفتم " بله حق با شماست از اتاق پذیرش می شود به باغ نگاه کرد و جلبکها را دید " . عمو گفت " فکر می کنم که خیال همه آسوده است و من با حفظ امانت توانسته ام ادای دین کنم " . نگاهمان در هم گره خورد و من گفتم " بله ، همه چیز کامل است و شما به خوبی ادای دین کردید . حالا کسانی که به نوعی با این ساختمان و این باغ در رابطه هستند روح و جسمشان آسوده است ، و من از طرف آنها به شما می گویم خسته نباشید " . عمو نفس عمیقی کشید و گفت " کار من اینجا تمام شده ، حالا نوبت توست که شروع کنی . هر وقت بیماری را برای هوا خوری به باغ بردی و او را روی نیمکت نشاندی ، مرا به خاطر بیاور و فراموشم نکن " . عمو را در آغوش کشیدم و گفتم " شما می دانید که من هرگز فراموشتان نمی کنم " . عمو خندید و از شاهین پرسید " شنیدی
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)