(89)
خودم را سبک احساس می کردم و در آسمان آبی و بی ابر رویا به زیبایی پروانه ها پرواز می کردم . هیچ غمی نداشتم و دنیا را بر وفق مراد خود می دیدم . اعضای خانواده را چنان با حرارت در آغوش گرفتم . و بوسیدم که برایشان باور کردنی نبود . همه از تغییر روحیه ام سخن می گفتند و خوشحال بودند که من شاد و سر حال نزدشان باز گشته ام . تا دیر وقت برای آنها از دوستانم و کار و درس صحبت کردم . فردا روز زیبایی خواهد بود و دلم می خواهد با صدای اولین بانگ خروس بیدار شوم و خودم شیر از گاو بدوشم . زن عمو خندید و گفت " خواهی نخواهی بیدار می شوی . برو استراحت کن " . آن شب نسترن و نرگس در چادر میهمانم بودند و دیگر آنها بودند که صحبت می کردند . از نسیم و نیما و از شاهین گفتند . هر دو هنگام صحبت از شاهین جانب احتیاط را نگه می داشتند . و من درک می کردم که او چه روز های سختی را پشت سر نهاده است .
نسترن گفت " خانه ای که شاهین برای خودش ساخته ، به بزرگی خانه قبلی او نیست ، اما خیلی قشنگ است و چشم اندازش از همه چیز آن زیبا تر است . او برای ساختن این خانه خیلی زحمت کشید . یک بار هم حادثه ای برایش پیش آمد که به خیر گذشت " . احساس کردم به راحتی نفس نمی کشم . نگرانی به جانم چنگ زد و پرسیدم " چه حادثه ای ؟ نسترن دست زیر سر گذاشت تا بتواند کاملا صورتم را ببیند و گفت " او به همه گفته بود که دلش می خواهد آخرین آجر را خودش کار بگذارد و همه از این تصمیم با خبر بودند . تا اینکه آن موقع رسید و او می بایست آخرین آجر را کار می گذاشت . یکی از کارگر ها که از پنجره او را نگاه می کرد پایش سر خورد و از آن بالا روی شاهین افتاد . هر دو زخمی شدند ، اما به خیر گذشت . بابا برای دایی قربانی کرد و همه ما نماز شکر خواندیم . خود شاهین خوشحال بود و می گفت " این حادثه باعث شد تا هرگز فراموش نکنم که با چه مرارتی این خانه را ساختم و به راحتی راضی به فروش آن نشوم " . گفتم " من از این موضوع چیزی نمی دانستم و هیچ کس برایم ننوشت " . نرگس گفت " دایی از بابا خواهش کرده بود که برای تو این موضوع را ننویسد تا باعث نگرانی ات نشود . آه مینو ! دایی شاهین خیلی دوستت دارد و من به تو حسودیم می شود . تمام این دو سالی که تو اینجا نبودی زحمت کشید . ما همه از نزدیک می دیدیم . دایی با تمام کوششی که می کرد نا امید بود و گاهی از من و نسترن می پرسید – اگر شما به جای مینو بودید برمی گشتید ؟ - و من و نسترن می گفتیم که برمی گشتیم و خیال او را راحت می کردیم . اما این آسودگی ساعتی بیشتر دوام نمی آورد و باز هم تردید پیدا می کرد . توی یکی از نامه هایت از آقای دکتر خبیری نوشته بودی که تو را در درسها کمک می کند . شاهین از آقای دکتر می ترسید . او گمان می کرد که دکتر مجرد است و به تو نظر خاصی دارد . آن قدر بابا را سوال پیچ کرد که بابا مجبور شد نامه تو را بدهد خود او بخواند . آن وقت بود که ذهنش آسوده شد . هر وقت نسیم را می بیند از برادرش می پرسد و می خواهد بفهمد که آیا شما دو نفر در تهران یکدیگر را ملاقات می کنید یا نه ! آه مینو . او خیلی زجر کشید و من و نسترن واقعا دلمان برایش می سوزد . من و نسترن خیلی از شبها به تو فکر کردیم و از خودمان پرسیدیم آیا واقعا برمی گردی یا اینکه فقط برای دلخوشی ما نوشته ای که برمی گردی . وقتی چند شب پیش پدر به او اطلاع داد که برای شرکت در مراسم به تهران دعوت شده ، ما همه اشکهایی را که در چشم دایی حلقه بسته بود دیدیم . بابا به ما گفت من می روم و با مینو برمی گردم . خاطر جمع باش و دایی برای اینکه دچار احساس نشود خانه را ترک کرد . من اگر روزی چنین مردی در زندگی ام پیدا شود حاضرم با او توی کویر هم شده زندگی کنم " . نگاهش کردم و گفتم " می خواهی بگویی که برای من هم نباید مهم باشد " . با شیطنت خندید و گفت " همین طور است . چه فرقی می کند که تهران زندگی کنی یا شمال ؟ مهم این است که بدانی در کجا به خوشبختی می رسی ؟ " گفتم " بله ، حق با توست . اما فکر نمی کنم که تمام صحبتهایی که در مورد شاهین کردید درست باشد . چرا که او می دانست من با عمویم می آیم و او اینجا نبود " . نسترن خندید و گفت " اتفاقا من از دایی پرسیدم که – فردا شب می آیی تا مینو را ببینی ؟ - گفت - من و مینو باید در جایی همدیگر را ملاقات کنیم که خودش می داند . او باید به آن مکان بیاید و به من بگوید که برای همیشه آمده است - . این عین کلمات دایی است که برایت گفتم " .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)