صفحه 10 از 19 نخستنخست ... 67891011121314 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 100 , از مجموع 183

موضوع: اتوبوس ( دفتر سفید / دفتر سیاه ) | فهیمه رحیمی

  1. #91
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (89)
    خودم را سبک احساس می کردم و در آسمان آبی و بی ابر رویا به زیبایی پروانه ها پرواز می کردم . هیچ غمی نداشتم و دنیا را بر وفق مراد خود می دیدم . اعضای خانواده را چنان با حرارت در آغوش گرفتم . و بوسیدم که برایشان باور کردنی نبود . همه از تغییر روحیه ام سخن می گفتند و خوشحال بودند که من شاد و سر حال نزدشان باز گشته ام . تا دیر وقت برای آنها از دوستانم و کار و درس صحبت کردم . فردا روز زیبایی خواهد بود و دلم می خواهد با صدای اولین بانگ خروس بیدار شوم و خودم شیر از گاو بدوشم . زن عمو خندید و گفت " خواهی نخواهی بیدار می شوی . برو استراحت کن " . آن شب نسترن و نرگس در چادر میهمانم بودند و دیگر آنها بودند که صحبت می کردند . از نسیم و نیما و از شاهین گفتند . هر دو هنگام صحبت از شاهین جانب احتیاط را نگه می داشتند . و من درک می کردم که او چه روز های سختی را پشت سر نهاده است .
    نسترن گفت " خانه ای که شاهین برای خودش ساخته ، به بزرگی خانه قبلی او نیست ، اما خیلی قشنگ است و چشم اندازش از همه چیز آن زیبا تر است . او برای ساختن این خانه خیلی زحمت کشید . یک بار هم حادثه ای برایش پیش آمد که به خیر گذشت " . احساس کردم به راحتی نفس نمی کشم . نگرانی به جانم چنگ زد و پرسیدم " چه حادثه ای ؟ نسترن دست زیر سر گذاشت تا بتواند کاملا صورتم را ببیند و گفت " او به همه گفته بود که دلش می خواهد آخرین آجر را خودش کار بگذارد و همه از این تصمیم با خبر بودند . تا اینکه آن موقع رسید و او می بایست آخرین آجر را کار می گذاشت . یکی از کارگر ها که از پنجره او را نگاه می کرد پایش سر خورد و از آن بالا روی شاهین افتاد . هر دو زخمی شدند ، اما به خیر گذشت . بابا برای دایی قربانی کرد و همه ما نماز شکر خواندیم . خود شاهین خوشحال بود و می گفت " این حادثه باعث شد تا هرگز فراموش نکنم که با چه مرارتی این خانه را ساختم و به راحتی راضی به فروش آن نشوم " . گفتم " من از این موضوع چیزی نمی دانستم و هیچ کس برایم ننوشت " . نرگس گفت " دایی از بابا خواهش کرده بود که برای تو این موضوع را ننویسد تا باعث نگرانی ات نشود . آه مینو ! دایی شاهین خیلی دوستت دارد و من به تو حسودیم می شود . تمام این دو سالی که تو اینجا نبودی زحمت کشید . ما همه از نزدیک می دیدیم . دایی با تمام کوششی که می کرد نا امید بود و گاهی از من و نسترن می پرسید – اگر شما به جای مینو بودید برمی گشتید ؟ - و من و نسترن می گفتیم که برمی گشتیم و خیال او را راحت می کردیم . اما این آسودگی ساعتی بیشتر دوام نمی آورد و باز هم تردید پیدا می کرد . توی یکی از نامه هایت از آقای دکتر خبیری نوشته بودی که تو را در درسها کمک می کند . شاهین از آقای دکتر می ترسید . او گمان می کرد که دکتر مجرد است و به تو نظر خاصی دارد . آن قدر بابا را سوال پیچ کرد که بابا مجبور شد نامه تو را بدهد خود او بخواند . آن وقت بود که ذهنش آسوده شد . هر وقت نسیم را می بیند از برادرش می پرسد و می خواهد بفهمد که آیا شما دو نفر در تهران یکدیگر را ملاقات می کنید یا نه ! آه مینو . او خیلی زجر کشید و من و نسترن واقعا دلمان برایش می سوزد . من و نسترن خیلی از شبها به تو فکر کردیم و از خودمان پرسیدیم آیا واقعا برمی گردی یا اینکه فقط برای دلخوشی ما نوشته ای که برمی گردی . وقتی چند شب پیش پدر به او اطلاع داد که برای شرکت در مراسم به تهران دعوت شده ، ما همه اشکهایی را که در چشم دایی حلقه بسته بود دیدیم . بابا به ما گفت من می روم و با مینو برمی گردم . خاطر جمع باش و دایی برای اینکه دچار احساس نشود خانه را ترک کرد . من اگر روزی چنین مردی در زندگی ام پیدا شود حاضرم با او توی کویر هم شده زندگی کنم " . نگاهش کردم و گفتم " می خواهی بگویی که برای من هم نباید مهم باشد " . با شیطنت خندید و گفت " همین طور است . چه فرقی می کند که تهران زندگی کنی یا شمال ؟ مهم این است که بدانی در کجا به خوشبختی می رسی ؟ " گفتم " بله ، حق با توست . اما فکر نمی کنم که تمام صحبتهایی که در مورد شاهین کردید درست باشد . چرا که او می دانست من با عمویم می آیم و او اینجا نبود " . نسترن خندید و گفت " اتفاقا من از دایی پرسیدم که – فردا شب می آیی تا مینو را ببینی ؟ - گفت - من و مینو باید در جایی همدیگر را ملاقات کنیم که خودش می داند . او باید به آن مکان بیاید و به من بگوید که برای همیشه آمده است - . این عین کلمات دایی است که برایت گفتم " .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #92
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (90)
    نفس عمیق کشیدم و گفتم " من فردا اول به خانه پروانه می روم و از باغ پروانه دیدن می کنم " . هیچ کدام مفهوم سخنم را درک نکردند و به دیده استفهام به یکدیگر نگاه کردند .
    صبح ، با صدای بانگ خروس و عبور رمه چشم باز کردم و چادر را ترک کردم . دیدن زن عمو که طشتی در دست داشت مرا به شوق آورد و هنگام گفتن ( صبح به خیر ) صورتش را هم بوسیدم . او ، هم متعجب شد و هم خندید . گفتم " زن عمو نمی دانید این لحظه چقدر زیبا شده اید ! ای کاش دوربین داشتم و عکس شما را می انداختم . خودم نمی دانستم که به همه چیز وابستگی پیدا کرده ام . حالا که شما را دیدم پی به این موضوع بردم و خوشحالم که باز هم دور هم جمع شده ایم . ای کاش اقدس خانم هم می آمد و برایمان نان می پخت " . زن عمو با تبسمی شیرین کفت " برایش پیغام می فرستم که بیاید و برایت نان بپزد . ما هم خوشحالیم که تو آمدی جایت اینجا خیلی خالی بود " . گفتم " تا با پر حرفیهایم سر شما را درد نیاورده ام بروم شیر بدوشم . حالا دیگر می دانم چطور باید پستان گاو را استرلیزه کنم " . زن عمو با صدای بلند خندید و به طرف پشت ساختمان به راه افتاد . از درون آغل صدای مرغ و خروسها را می شنیدم و بوی آغل دیگر حالم را به هم نزد .
    سر سفره صبحانه عمو نگاهم می کرد و من به رویش لبخند می زدم . پرسید " اول کجا برویم ؟ " من بدون مکث گفتم " خانه پروانه " . عمو چند بار به نشانه اینکه موافق است سرش را تکان داد و بار دیگر نگاه استفهام آمیز دختر ها به یکدیگر دوخته شد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #93
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (91)
    نرگس طاقت نیاورد و گفت " تو هرگز به ما نگفتی که دوستی به نام پروانه داری ! " عمو بلند خندید و گفت " حالا هم ندارد ، چطور مگر ؟ " نسترن گفت " پس این پروانه کیست که مینو می خواهد به دیدنش برود ؟ " عمو گفت " حالا دیگر ایرادی ندارد که شما هم بدانید ، خانه ای که مینو می گوید خانه دایی شاهین است . حالا متوجه شدید ؟ " نسترن گفت " هان . . . حالا فهمیدیم . پس دیشب که مینو گفت فردا به خانه پروانه می رود منظورش خانه دایی شاهین بود ! من چقدر کودن هستم که نفهمیدم " . زن عمو گفت " خوشحالم که می روید . تنها آرزوی من و اقدس سر و سامان گرفتن شاهین است . برادرم پسرخوبی است و قدر تو را می داند " . عمو با لحنی شوخ گفت " بس کن چقدر از برادرت تعریف می کنی . فراموش نکن که مینوی من هم دختر خوبی است و برادرت شانس آورده که مینو انتخابش کرده " . با شرمندگی سر به زیر انداختم و نرگس با همان شیطنت همیشگی اش گفت " بابا دعوا نکنید هر دوی آنها خوب هستند . هم دایی شاهین و هم مینو ! " زن عمو خندید و گفت " حرف درست را باید از بچه شنید . نرگس درست می گوید " . نرگس از شنیدن اسم بچه اخم کرد و گفت " به من می گویید بچه ؟ " عمو جان گفت " ناراحت نشو ! تو هر قدر سن داشته باشی هنوز برای من و مادرت بچه ای " . سپس رو به من نمود و اضافه کرد " حاضر شو تا برویم ! امروز خیلی کار داریم " .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #94
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (92)
    با عمو از خانه خارج شدم ، قلبم به تپش افتاد و گونه هایم گل انداخت . عمو پرسید " می ترسی ؟ " گفتم " نه ، دیگر نمی ترسم " گفت " خوشحالم . امروز روز بزرگی در زندگی تو و شاهین است . تو می روی تا به او بگویی که برای همیشه در کنار او خواهی بود " . با تعجب به عمو نگاه کردم و پرسیدم " شما از کجا این موضوع را می دانید ؟ " نگاهم کرد و گفت " من روز جشن تولد نسیم وقتی تو و شاهین با هم گفت و گو می کردید صحبتهایتان را از پشت در شنیدم و از همانجا بود که پی به محبت شما دو نفر بردم و وقتی رفتی اصفهان و پس از آن هم به تهران تا ادامه تحصیل بدهی ، من نگران بودم که مبادا این محبت نقصان پیدا کند و این آتش خاموش شود . اما خوشبختانه چنین نشد و هر دوی شما ثابت کردید که به یکدیگر وفا دار بوده اید " . گفتم " عمو جان ! شاید باور نکنید . اما من تا قبل از نامه شما که برایم نوشته بودید – تو که تسلی بخش دل بیماران خواهی شد در اینجا بیماری است که به وجودت نیاز دارد – در مورد خودم و شاهین جدی فکر نکرده بودم . اما نامه شما مرا به فکر و تعمق انداخت و از خودم پرسیدم آیا آن قدر دوستش داری که بتوانی جوابگوی احساسش باشی ؟ آیا می توانی با او یک عمر در شهری زندگی کنی که در آن زاده نشده ای ؟ و بسیار آیا های دیگر که از خودم پرسیدم و به این نتیجه رسیدم که می توانم . آن وقت بود که نامه شاهین را باز کردم و خواندم " . عمو خندید و گفت " پس با این حساب من موجب هل دادن دو نفر شده ام ، مرا بگو که گمان می کردم فقط شاهین است که باید او را به جلو هل بدهم . نگو که تو هم محتاج چنین حرکتی بودی " . گفتم " بله ، من هم محتاج بودم تا یک نفر از جانبم تصمیم بگیرد . کسی که خوب مرا بشناسد و به روحیاتم واقف باشد . وقتی شما شاهین را تایید کردید ، من هم پذیرفتم . چرا که همیشه عقیده و سلیقه مان یکی بوده " . عمو گفت " از اعتمادت ممنونم و خوشحالم که انتخاب نا درست نکرده ام . از روزی که تو قدم به شمال و خانه ما گذاشتی ، نگران آینده ات بودم و خودم را مسئول سعادت تو می دانستم و میان کسانی که خواهان ازدواج با تو بودند ، همیشه دچار شک می شدم که کدام یک از آنها می تواند تو را خوشبخت کند . در اوایل به نیما فکر می کردم و نیما را پسری محجوب و آرام می دیدم که با اخلاق تو سازگار بود . اما با ورود آن دو مرغ عشق از طرف شاهین ، به تردید افتادم و آن روز شکار تیهوی نیما مرا تکان داد . تو اسارت مرغ عشق را دیدی و کباب شدن تیهو را ندیدی و من پی بردم که انسان وقتی شخصی را دوست بدارد ، او را از بی رحمی بر حذر می کند . علاقه تو به نیما آن قدر نبود که او را از شکار منع کنی . اما در مورد شاهین این کار را کردی . من اعمال و حرکات تو را با مادرت مقایسه می کردم ،چرا که رفتار او در وجود تو تجلی پیدا می کرد و من به گذشته برمی گشتم . کوچکترین حرکت تو از چشم من دور نمی ماند . من جواب خیلی از سوالات خودم را که برایم مجهول و نا شناخته مانده بود از حرکات و رفتار تو می گرفتم و به این نتیجه رسیدم که اگر کسی حمایتم کرده بود ورق زندگی ام برنمی گشت . اگر پدر بزرگت با دخترش دوست بود و اجازه داده بود تا دخترش از خواسته های قلبی اش با او صحبت کند شاید زندگی او هم تغییر می کرد ما هر دو محکومین جهل خانواده هایمان بودیم و من نخواستم همان واقعه در زندگی تو تکرار شود . من با تشریح زندگی ام به تو این فرصت را دادم تا با من هم زبان شوی و از زندگی ام درس عبرت بگیری .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #95
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (93)
    شاهین بر خلاف اسمش ، جوان بلند پروازی نیست . او مرغی است رام و جلد که فقط بام خانه خودش را می شناسد و دل به مهر صاحب خانه بسته است . او وفا داری اش را به تو ثابت کرد و از بام تو پر نکشید و روی بام دیگری ننشست . دوستش بدار آن چنان که هیچ زنی همسرش را همچون تو دوست نداشته باشد . وقتی او را دیدی به او بگو که برای همیشه آمده ای تا در کنارش زندگی کنی و در خوشی ها و نا خوشی ها پشتیبانش باشی . او به این کلام محتاج است و خواهی دید که آن چه در توان داشته باشد برای سعادت تو صرف می کند . با هم به باغ پروانه بیایید . من در آنجا منتظر شما هستم " .
    عمو زنگ خانه را به صدا در آورد و اقدس خانم در را گشود . عمو پرسید " شاهین کجاست ؟ " و او به آبگیر اشاره کرد . عمو گفت " مینو برو شاهین را صدا کن تا من چند کلمه با خواهر زنم صحبت کنم " . اقدس خانم گفت " اقلا فرصت بده من به مینو خوش آمد بگویم و حالش را بپرسم " . عمو خندید و گفت " فرصت برای این کار زیاد است . مینو عجله کن که خیلی کار دارم " . به طرف آبگیر حرکت کردم و با مشاهده خانه ای سفید که نزدیک آبگیر ساخته شده بود چند لحظه ای ایستادم و نگاه کردم . با خود گفتم ( آیا این خانه متعلق به من است ؟ ) خانه را رها کردم و ساختمان را دور زدم . چشمم به شاهین افتاد که روی کنده درخت کنار آبگیر نشسته بود و به رقص مرغابیها در آب نگاه می کرد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #96
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (94)
    صدای پایم را شنید و نگاهش را به سویم گرداند و با شتاب بلند شد و ایستاد . نزدیک کنده درخت رسیدم و بی آنکه به او نگاه کنم دیدگانم را به آبگیر دوختم و گفتم " سلام ، من آمدم " با صدای لرزانی گفت " خوشامدی " . گفتم " با عمو آمده ام تا بگویم برای همیشه آمده ام و می خواهم در اینجا زندگی کنم " . گفت " باز هم خوش آمدی قدمت مبارک است . نمی خواهی چند لحظه بنشینی ؟ " گفتم " نه ! عمو منتظر است و ما باید با او به بیمارستان برویم . مرغهایم کجا هستند ؟ " شاهین تبسم کرد و گفت " همانجایی که باید باشند " . نگاهش کردم و پرسیدم " باز هم قفس ! " سر تکان داد و گفت " قفس نه ! خانه ! با من بیا تا نشانت بدهم " . با او آبگیر را دور زدیم و از در خانه جدید وارد شدیم . ساختمان کوچک زیبایی بود که درون آن ، هزاران پروانه در حال پرواز به سوی آسمان بودند . بی اختیار گفتم " خدای من ! چقدر زیباست " . شاهین نگاهم کرد و گفت " هر چه می بینی سلیقه آقای یغمایی است ، من فقط سازنده خانه هستم " . گفتم " همه چیز عالی است ، وای خدای من جلبکها را ببین که روی دیوار و پنجره در حال پیشروی هستند . این بخاری دیواری و این قاب آه باور نمی کنم . مثل اینکه دارم خواب می بینم . عکس مادر اینجا چه می کند ؟ این فرش ترکمن و این تخته پوست ؟ " شاهین گفت " اینها را عمویت آورده و گفته باعث خوشحالی تو می شود " . لاله روی پیشخوان بخاری را لمس کردم و گفتم " عمو خوب مرا می شناسد ، من واقعا خوشحالم " . قاب عکس مادر را برداشتم و بوسیدم و گفتم " به خانه جدیدت خوش آمدی ! حالا با هم می توانیم از پنجره باغ را نگاه کنیم و رویش جلبکهای تازه را بر روی دیوار و پنجره ببینیم " . آنگاه به شاهین نگاه کردم و گفتم " ممنونم . حالا حس می کنم که هیچ کجای دنیا را مثل این خانه نمی توانم دوست داشته باشم " . شاهین پرسید " حالا بگو بدانم دیگر شوقی به پرواز نداری ؟ " گفتم " نه ! اینجا همه چیز تکمیل است و به قدر کافی هوا برای تنفس وجود دارد . اما نگفتی مرغهایم کجا هستند ؟ " با دست به اتاق دیگری اشاره کرد و من با مشاهده قفس که رو به روی پنجره آویخته شده بود . به آن سو رفتم و با دیدن در باز آن خندیدم و گفتم " پس دیگر نمی ترسی ؟ " روبرویم ایستاد و گفت " نه ! دیگر نمی ترسم چون صاحب آنها به خانه اش برگشته " . گفتم " می دانم چقدر زحمت کشیده ای ، بچه ها همه چیز را برایم تعریف کردند . می خواستم بگویم که ممنونم و امیدوارم بتوانم پاسخگوی این همه محبت باشم " . سر به زیر انداخت و گفت " همین که آمده ای کافی است " . گفتم " عمو را نباید تنها گذاشت . من فقط برای گفتن یک جمله آمده بودم " . بار دیگر خندید و گفت " بسیار خوب ، می رویم . فقط یک جمله دیگر بگو و بعد حرکت می کنیم . بگو که هیچ وقت در هیچ شرایطی اینجا را ترک نمی کنی و به زادگاهت برنمی گردی " . پرسیدم " حتی برای میهمانی ؟ " سرش را به این سو و آن سو حرکت داد و گفت " نه ، تو منظورم را درک می کنی . به من بگو که ما دیگر یکی هستیم و اینجا به تو تعلق دارد . به من بگو که وجود مار آبی تو را نمی ترساند " . گفتم " هان . . . حالا فهمیدم از من چه می خواهی ، بسیار خوب . می گویم که این سرزمین جادویی مال من است و من به آن تعلق دارم . مگر نه اینکه تمام این خاک جزئی از خاک وطن من است ؟ پس هر کجا که باشم خاک وطنم را دوست دارم و آن را از خودم می دانم " . نفس آسوده ای کشید و گفت " خیالم را راحت کردی . حالا می رویم ، می رویم به باغ عمویت . یا بهتر بگویم ، می رویم به بیمارستانی که محل کار تو خواهد بود و با هم از آن دیدن می کنیم " .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #97
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (95)
    اقدس خانم خبر داد که عمو رفته است و در بیمارستان منتظر ما است . شاهین اتومبیلش را روشن کرد و گفت " امروز چه روز زیبایی است ! حس می کنم که خدا تمام در های بهشت را به رویم باز کرده " . گفتم " امیدوارم چند سال بعد هم همین عقیده را داشته باشی و احساس نکنی که در جهنم زندگی می کنی " . گفت " من سعی خودم را می کنم و به آینده امیدوارم . دلم می خواهد با تو و در کنار تو زندگی آسوده ای داشته باشم و تو هم راحت زندگی کنی . دوست دارم از لحظه لحظه زندگی ام لذت ببرم و کانونی گرم و شیرین برای فرزندانم به وجود آورم . اما از همین حالا نگران اوقاتی هستم که باید بدون تو سر کنم . نمی شود کاری کنی که شیفت شب نداشته باشی ؟ " گفتم " چنین چیزی ممکن نیست . همیشه مریضهایی هستند که روز و شب درد می کشند و تمام لحظه ها مراقبت و محبت می خواهند . تو دوست نداری دعای خیر به دنبال زندگیمان باشد ؟ " نفس عمیقی کشید و گفت " مرا ببخش . برای یک لحظه خود خواه شدم و دیگران را فراموش کردم . ای کاش به جای تاریخ ، پزشکی می خواندم و با تو و در کنار تو توی بیمارستان می ماندم . آن وقت دیگر فکر تنهایی و تنها ماندن آزارم نمی داد " . خندیدم و گفتم " مطمئن هستی که توی کنکور قبول می شدی ؟ " نگاهم کرد و گفت " اگر تلاش می کردم موفق می شدم . یک روز در اوج یاس و نا امیدی آقای یغمایی حرفی به من زد که آن را سر مشق خودم قرار داده ام . او به من گفت – اگر طالب چیزی هستی تلاش کن و از سختی نترس ! در این روزگار هیچ چیز بدون زحمت به دست نمی آید اگر به امید این بنشینی که دیگران کمکت کنند زندگی را باخته ای فقط به خودت و خدایت تکیه کن تا آن چیزی را که می خواهی به دست بیاوری - . به عمویت گفتم – می ترسم پس از تلاش باز هم دستم خالی باشد – خندید و گفت – تو تلاشت را بکن به موقع دستت پر می شود – و چنین هم شد " .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #98
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (96)
    با شاهین به بیمارستان رسیدیم و من از دیدن بنا لحظه ای مبهوت شدم و فقط نگاه کردم . از آثار گذشته تنها کلبه باقی مانده بود . بسیاری از درختها نابود شده بودند و محوطه وسیعی به بیمارستان اختصاص داده شده بود . شاهین با این گمان که من برای اولین بار است از آن مکان دیدن می کنم گفت " قبلا تمام این محوطه پر از درخت بود که ناچار شدیم برای ساختن بیمارستان آنها را قطع کنیم . آن ساختمان کوچک هم باید خراب می شد اما آقای یغمایی مخالفت کرد و پیشنهاد کرد که از آنجا راهی به ساختمان بیمارستان باز شود و پذیرش بیماران در آنجا انجام بگیرد که پس از شور و مشورت موافقت شد . ظاهرش نسبت به بنای جدید کهنه است اما در داخل آن تغییراتی داده ایم که کاملا متناسب با ساختمان جدید است . بیا داخل تا همه چیز را از نزدیک ببینی " . قدم به داخل ساختمان که گذاشتیم ، سخنان شاهین را بهتر درک کردم . راهرویی طویل و دل باز ، کلبه را به بیمارستان متصل می کرد . پیش از هر چیز سراغ پنجره رفتم تا اطمینان پیدا کنم که جلبکها و باغچه هنوز هستند و نابود نشده اند . از پنجره به پایین نگاه کردم و با دیدن باغچه نفس آسوده ای کشیدم . به جای میز و کنده های درخت ، میز سفید رنگی خود نمایی می کرد و در کنار بخاری دیواری ردیف قفسه ها دیده می شد . شاهین پیش افتاد و با گشودن در های اتاق مرا راهنمایی کرد . عمو را در ساختمان جدید و نزدیک اتاق عمل یافتیم . عمو گفت " دستگاههای اتاق عمل هنوز کامل نیست اما انشاءالله تا افتتاح بیمارستان کامل می شود . من که به لوازم پزشکی وارد نیستم ، کادر پزشکی ما چنین عقیده دارد " . پرسیدم " ریاست بیمارستان با کیست ؟ " عمو خندید و گفت " یکی از سر شناس ترین دکتر هاست و قرار است به زودی اعزام شود . نیمکتها را دیدی ؟ " به پیرامونم نگاه کردم . عمو خندید و گفت " منظورم نیمکتهای است که زیر درختها توی باغ کار گذاشته شده اند ؟ " گفتم " هنوز آنها را ندیده ام . راستش به محض ورود چنان مجذوب این ساختمان شدم که نیمکتها را ندیدم " . عمو گفت " به عقیده من زیبا ترین قسمت این بیمارستان اتاق پذیرش آن است . تو این طور فکر نمی کنی ؟ " و در همان حال چشمکی مخفیانه زد به طوری که شاهین متوجه نشد و من با خنده گفتم " بله حق با شماست از اتاق پذیرش می شود به باغ نگاه کرد و جلبکها را دید " . عمو گفت " فکر می کنم که خیال همه آسوده است و من با حفظ امانت توانسته ام ادای دین کنم " . نگاهمان در هم گره خورد و من گفتم " بله ، همه چیز کامل است و شما به خوبی ادای دین کردید . حالا کسانی که به نوعی با این ساختمان و این باغ در رابطه هستند روح و جسمشان آسوده است ، و من از طرف آنها به شما می گویم خسته نباشید " . عمو نفس عمیقی کشید و گفت " کار من اینجا تمام شده ، حالا نوبت توست که شروع کنی . هر وقت بیماری را برای هوا خوری به باغ بردی و او را روی نیمکت نشاندی ، مرا به خاطر بیاور و فراموشم نکن " . عمو را در آغوش کشیدم و گفتم " شما می دانید که من هرگز فراموشتان نمی کنم " . عمو خندید و از شاهین پرسید " شنیدی



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #99
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (97)
    عمو روی نیمکتی نشست که از آنجا پنجره کلبه و باغچه دیده می شد . او به پنجره اشاره کرد و چنین گفت " اگر در تمام فصلها پنجره باز بماند تغییری در هوای سالن به وجود نمی آورد . این پنجره همچنان میعادگاه پروانه ها خواهد بود ، اگر به سایر پنجره ها نگاه کنی روی آنها یک توری می بینی که از ورود حشرات جلوگیری می کند ، اما پنجره کوچک کلبه همچنان بدون توری است و باید به همین صورت حفظ شود . هر گاه پروانه ای به درون آمد و رو به روی پنجره نشست بدان موجودی آمده که این باغ مال اوست " . گفتم " می فهمم عمو جان . و به شما قول می دهم تا زمانی که در این بیمارستان خدمت می کنم نظرات شما رو مو به مو اجرا کنم " . عمو دستم را گرفت و گفت " می دانم که به آن عمل می کنی ! حالا برای بر آورده شدن آخرین آرزویم می خواهم پیشنهاد کنم که تا قبل از افتتاح بیمارستان مراسم عقد کنانتان را انجام بدهید تا در شروع کار مجبور به گرفتن مرخصی نشوی " . گفتم " اما منصور و بدری ؟ " عمو گفت " تا شما خریدتان را انجام بدهید آنها هم می آیند . دایی کاظم قول داده که برای مراسم عقد کنان حتما اینجا باشد . منصور و بدری هم که جای خود دارند " . گفتم " اگر اجازه بدهید وقتی آنها آمدند خرید کنیم . من دلم می خواهد در همه کار ها بدری حضور داشته باشد . من فقط او . . . " عمو سر فرود آورد و گفت " می فهمم ، می فهمم که دوست داری بدری هم در خرید با تو باشد ، اما دختر جان ! او کمی مریض احوال است و شاید نتواند آن طور که تو توقع داری در کنارت باشد ! " گفتم " او به هر حال که باشد مرا تنها نمی گذارد و کمکم می کند " . شاهین رو به عمو نمود و گفت " لطفا موافقت کنید . مینو حق دارد که بخواهد برادر و خواهرش در کنارش باشند " . عمو گفت " اما من می ترسم که همه چیز با هم همزمان بشود ، هم مراسم عقد کنان و هم شروع کار بیمارستان . آن وقت چه کار می کنید ؟ " گفتم " نگران نباشید به محض اینکه آنها رسیدند مراسم را بر پا می کنیم . ما که نمی خواهیم یک شهر را میهمان کنیم که فرصت بخواهیم . گرفتن یک جشن ساده هم که احتیاج به وقت زیاد ندارد " . عمو به نشانه مخالفت سر تکان داد و گفت " بر عکس ، می خواهیم جشن با شکوهی بگیریم . تو گمان می کنی من می گذارم بدون تشریفات ازدواج کنی ؟ می خواهی که مردم بگویند نصرالله برادر زاده اش را مثل غریبها شوهر داد ؟ نه دختر جان من به شاهین و تو کاری ندارم . تو باید مثل دختر خودم سر سفره بنشینی و مخالفت شما را نمی پذیرم . من دینی دارم که باید ادا شود " . به صورت عمو نگاه کردم و گفتم " شما هیچ دینی ندارید . فراموش کردید که . . . " سخنم را قطع کرد و گفت " این با آن فرق می کند . من برای تو و منصور هیچ نکرده ام . دلم می خواست برای منصور هم جشن با شکوهی برگزار کنم اما ازدواج سریع آنها دستم را بست و به ناچار سکوت کردم . اما در مورد تو نمی گذارم این طور بشود . اگر می بینید عجله دارم به همین دلیل است که دلم می خواهد همه برنامه ها به موقع اجرا شود . منصور در آخرین نامه اش به من نوشته که سعی می کند تا بیست و پنجم ماه در ایران باشد . ما تا آن روز صبر می کنیم ، چون با شروع ماه جدید بیمارستان افتتاح می شود و ما در فاصله پنج روز فرصت کافی خواهیم داشت . حالا به جای نشستن و با یکدیگر چانه زدن بهتر است برویم تا به کار هایمان برسیم . تو و شاهین بروید و فقط انتخاب کنید . روزی که بدری آمد خرید کنید . به این صورت وقت تلف نمی شود " .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #100
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (98)
    عمو بلند شد و به ناچار من و شاهین هم بلند شدیم . عمو هنگام خداحافظی خیلی عمیق نگاهم کرد و آهسته گفت " بگذار آن طور که دلم می خواهد تو را به خانه شاهین بفرستم . تو اجابت کننده آرزو های سرکوب شده منی " . گفتم " من فقط قصد دارم زحمت شما را کم کنم " . عمو دستم را فشرد و گفت " من لذت می برم . باور کن " . آن گاه رو به شاهین نمود و گفت " وقت را تلف نکنید و حرکت کنید " .
    از یکدیگر که جدا شدیم رو به شاهین کردم و گفتم " عمو نصرالله چنان هلمان می دهد که اگر خودمان را کنترل نکنیم زمین می خوریم . شاهین نگاهش را به دیدگانم دوخت و گفت " و من بر خلاف تو از این هل دادن لذت می برم . چرا که خودم را به خوشبختی نزدیکتر می بینم " . به نگاه شوخش توجه نکردم و گفتم " کار عمو زبان حال دو مسافری است که هر آن هواپیمایشان آماده پرواز است ، ما که مسافر نیستیم عجله کنیم " . شاهین گفت " برای رسیدن به خوشبختی یک لحظه درنگ کردن خطاست . عمویت اشتیاق مرا می بیند و در کار ها تسریع می کند . ای کاش کمی هم از این اشتیاق در وجود تو بود . اگر تو هم مثل من بودی درنگ را جایز نمی شمردی ، اما گویا مسئله ازدواج و کار برای تو به یک شکل است و تفاوتی میان این دو نمی بینی " . گفتم " اولین بد بینی در وجودت شکل گرفته ، مسلم است که برایم تفاوت دارد . منتهی می خواهم احساس کنم همه چیز کامل است . توی این دنیای بزرگ فقط همین چند نفر برایم مانده . دوست دارم در لحظات خوشی ام آنها شریک من باشند . آیا این فکر اشتباه است ؟ " شاهین نگاهم کرد و گفت " نه ! اشتباه نیست . ولی نمی دانم چرا احساس می کنم که تو شوقی به این وصلت نداری . می خواهم خودم را قانع کنم که تو با عشق و محبت حاضر به این ازدواج هستی و جبر و زوری در میان نیست " . گفتم " و همین طور هم هست . اگر من شور و شوقی از خودم نشان نمی دهم نه به این علت است که مجبور شده ام با تو ازدواج کنم ، نه ! من هیچ موقع نتوانسته ام احساس واقعی خودم را بروز بدهم . غمم را همان طور نهان می کنم که شادی ام را . با این تفاوت که وقتی غمگین باشم ، می سرایم و هر وقت شاد باشم می خوانم " . شاهین با صدای بلند خندید و گفت " چه تفاوت جالبی ! اما من بر خلاف تو هستم . وقتی غمگینم آواز می خوانم ، آن هم پر سوز و گداز ، و وقتی شادم کتاب می خوانم و با باغبانی می کنم . فکر می کنم عمویت قبل از ازدواج با خواهرم عاشق دختری به نام پروانه بوده ، چون محبتش به پروانه ها بی دلیل نمی تواند باشد . کاغذ دیواریهای خانه ما را طرح پروانه انتخاب کرده ، پرده های بیمارستان هم نقش پروانه دارد و می گوید پنجره باید به روی پروانه ها باز بماند . اینها نشانه عشقی عمیق است و نا کام " . فقط نگاهش کردم . او جوابش را از نگاهم نخواند و ادامه داد " به تو هم بی اندازه محبت دارد . وقتی نگاهت می کند ، نعذوبالله مثل نگاه عاشقی است به معشوقش . اگر عمویت نبود گمان می کردم که به تو عشق می ورزد و یا عشق گمشده اش را در تو جست و جو می کند . محبت او به تو بیش از محبت یک عمو به برادر زاده است . من دوستش دارم و دلم می خواهد مثل او باشم و به تو همان طور نگاه کنم که او نگاه می کند " . گفتم " در نگاه عمو محبت موج می زند . محبتی خالص و دور از ریا و تزویر . ما حرف یکدیگر را درک می کنیم و تفاهم داریم . او از نگاه من احساسم را می خواند . کاری که تا این ساعت کسی نتوانسته انجام بدهد " . پرسید " حتی من ؟ ! " گفتم " بله ، حتی تو . چون اگر قادر بودی این کار را انجام بدهی بد بینی به دلت راه نمی دادی و از نگاهم احساسم را می خواندی " . گفت " بله ، حق با توست . آقای یغمایی از نگاه آدمها به اسرار درون آنها پی می برد و این حسن است . بیا از خودمان صحبت کنیم ! بگو از چه شروع کنیم ؟ " گفتم " فرقی نمی کند از هر کدام که نزدیکتر است " . خندید و گفت " اول از حلقه شروع می کنیم " . و من با تکان سر موافقت کردم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 10 از 19 نخستنخست ... 67891011121314 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/