(88)
نامه را در پاکت گذاشتم و به اطرافم نگاه کردم . همه چیز برای سفر آماده بود و دختر ها در سالن تجمع کرده بودند تا با یکدیگر وداع کنند . به سالن رفتم و به آن جمع شاد و مهربان پیوستم .
دکتر خبیری پشت تریبون رفت و بار دیگر موفقیتمان را تبریک گفت و برای تک تکمان آرزوی سعادت کرد . از لحظه وداع نمی نویسم که غمگینم می کند . دوست دارم بنویسم که هر یک از ما به راهی روشن می رویم . خانم دکتر از من قول گرفت که تماسم را با او قطع نکنم . و از پیشرفت خودم او را مطلع سازم . می دانم بنای بیمارستان به پایان رسیده ، ولی هنوز بهره برداری از آن شروع نشده ، این چه خوب است که من هنگام بهره برداری در شمال هستم . هوا بوی بهار می دهد . با اینکه در آغاز تابستان هستیم ! پیش از سفر به دیدار پدر و مادر رفتم و بر مزار آنها شاخه گلی گذاشتم . من میان هق هق گریه به آنها گفتم – برایم دعا کنید تا برای مردمی که دوستشان دارم انسانی خوب و مفید باشم و در این راه کمکم کنید - . عمو نیز زیر لب چیز هایی گفت که من نفهمیدم وقتی از سر خاک برخاست صورتش تکیده شده بود و با اکراه از مزار دور شد . برای آنکه عمو را از آن حال برهانم ، گفتم ( عمو جان دوستت دارم ، آن قدر که هیچ انسانی به اندازه من عمویش را دوست نداشته است ) . تبسم کرد و گفت ( اما مجبور می شوی کمتر دوستم داشته باشی چون مردی را می شناسم که به عشق کم قانع نیست و محبت تو را فقط برای خودش می خواهد ) . اخم کردم و گفتم ( هرگز ! من به هیچ مردی اجازه نمی دهم محبتم را تنها برای خودش بخواهد . من شما را هر قدر که دلم بخواهد دوست خواهم داشت و هیچ کس مانع آن نخواهد بود ) . عمو با صدای بلند خندید و گفت ( حاضرم با تو شرط ببندم که روزی آن مرد را بیشتر از من دوست خواهی داشت و به خانه پروانه او بیش از باغ پروانه علاقه پیدا خواهی کرد ) . با قاطعیت گفتم ( حاضرم این شرط را ببندم ، اگر این طور نشد در مقابلش چه دریافت می کنم ؟ ) عمو فشاری بر پهلویم وارد آورد و گفت ( این طور خواهی کرد . چون اگر این طور نکنی مرا ناراحت می کنی . من دلم می خواهد در زندگی خوشبخت باشی و آنچه در توان داری برای خوشبختی و سعادت در زندگی ات به کار گیری . شاهین استحقاق دارد که بهترین زن و زندگی را داشته باشد . تو هیچ چیز را نباید از او دریغ کنی . می فهمی ! ) گفتم ( عمو جان ! من عادلانه محبتم را میان همه تقسیم می کنم . اما عشقم را فقط میان شما و او تقسیم می کنم ) . عمو بار دیگر با صدای بلند خندید و گفت ( عشقت را تمام و کمال به او تقدیم کن و به من فقط محبتت را بده . این برایم کافی است ) .
به شمال که رسیدیم ، خورشید در حال غروب بود . به عمو گفتم "چقدر اینجا را دوست دارم . از حالا احساس می کنم که این خاک با من مانوس است و با هم بیگانه نیستیم . بوی دریا را حس می کنم . دوست دارم تا بیش از شروع کارم لب دریا بروم " . عمو گفت " فرصت کافی برای اینکار هست . دیگر کجا دوست داری بروی ؟ " گفتم " لب آبگیر خانه شاهین . اما نه به این زودی " . عمو خندید و گفت " حرف دلت را می فهمم . حالا دیدی هنوز ساعتی از شرط نگذشته باغ را تبدیل به خانه کردی ؟ " آه بلندی کشیدم و گفتم " شما مرا غافلگیر کردید . آخ عمو جان ! دلم می خواهد باغ را ببینم و ساختمان بیمارستان را نگاه کنم " . عمو دستم را فشرد و گفت " حرفت را تغییر نده . ما در حال حاضر فقط به خانه می رویم و استراحت می کنیم . بعدا در مورد رفتن به باغ یا خانه تصمیم می گیریم " . سکوت کردم و با عمو راه خانه را پیش گرفتیم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)