(84)
احساس خوبی پیدا کردم . آرامش آنان اعصاب مرا نیز آرام کرد و خستگی درس را فراموش کردم و خودم را سبکبال حس کردم . می خواستم تمام آرامش آنها را لمس کنم . کمی نشستم و پس از آن نامه عمو را گشودم .
اطمینان داشتم که عمو هم خبر بنای بیمارستان را برایم نوشته است و همینطور هم بود . عمو در آخر نامه اش نوشته بود :
آرام جانم ! تو که تسلی دهنده قلب بیماران خواهی شد ! در اینجا بیماری هست که بیش از هر بیمار دیگر به وجودت نیاز دارد و محتاج است که تو با کلماتی امید بخش به زندگی دلگرمش کنی و رنگ را به رخساره زردش باز گردانی . مینو جان این مرد نصرالله دومی است که احتیاج دارد حمایت شود . و تو باید این کار را انجام بدهی . اشتباه مرا مرتکب نشو و با تعلل خوشبختی ات را به تاخیر و یا خدای نا کرده به نا کامی نکشان . تو به همه قول داده ای که برگردی . آیا به راستی چنین می کنی ؟ شاهین ترس دارد و ترس او بی دلیل نیست . چرا که به پندار شاهین ، تو به بودن در کنار دخترانی که با تو هم دوره هستند عادت کرده ای و مسلما می خواهی با آنها در یک مکان به کار بپردازی . شاهین عقیده دارد که تو بودن در کنار آنها را به آمدن به نزد ما ترجیح می دهی . آیا چنین است ؟ دوست دارم برایم بنویسی و همه را از نگرانی در بیاوری .
نامه شاهین را چند بار سبک و سنگین کردم . نمی دانم چرا می ترسیدم آن را باز کنم . ترس نبود ، یک نوع تشویش بود ! تشویش همراه با اشتیاق . گاهی ترس از دانستن مطلبی ، بیش از شوق آن انسان را به هراس می اندازد . دوست داری بدانی و در همان حال می ترسی . رو به رو شدن با مجهول شجاعت می خواهد . دلت می خواهد پیش از رو به رو شدن ، حدس بزنی که با چه چیزی مواجه می شوی ، و از خود می پرسی آیا می توانم ؟ آیا جسارت رویارویی با آن را دارم ؟ اگر حدسم درست باشد می توانم جوابگو باشم ؟ یک باره بدنت سست می شود و تردید با تمام احتمالاتش پیش رویت مجسم می شود و تو را می ترساند . لحظه ای بی تصمیم فقط فکر می کنی و بعد یک باره تصمیم می گیری . می خواهی به خودت ثابت کنی که نمی ترسی و این مهم است . گرفتن تصمیم و نهراسیدن . به خودت می گویی بالاخره چه ؟ تا ندانم که نمی توانم اقدام کنم و با آن مجهول رو به رو می شوی . اما این بار دیگر ترس نداری . شجاعت بر تمام وجودت حکمفرماست . این قدرت پشتت را گرم می کند و مصمم تر اقدام می کنی .
من با همین نیرو نامه را باز کردم . اما اقرار می کنم که سر انگشتان دستم هنوز فرمان شجاعت را از مغز دریافت نکرده بودند و کمی می لرزیدند . ولی بالاخره فرمان رسید و سر نامه گشوده شد . نفس عمیق قوای رو به تحلیل مرا توان بخشید و با آمادگی روحی و جسمی شروع به خواندن کردم . اولین سطر نامه تبسم را بر لبم آورد و یقین کردم که می توانم پاسخگو باشم .
نامه چنین آغاز شده بود :