صفحه 9 از 19 نخستنخست ... 5678910111213 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 183

موضوع: اتوبوس ( دفتر سفید / دفتر سیاه ) | فهیمه رحیمی

  1. #81
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (79)
    همان طور که به جهانبخش گفته بودم ، تا سپیده صبح دیده بر هم نگذاشتم و به سرنوشت آن دو فکر کردم . دلم می خواست با اطمینان از آشتی آن دو به تهران بر می گشتم و با خیال آسوده به درسهایم می پرداختم . سر سفره صبحانه ، زن عمو متوجه چشمان سرخ من شد و پرسید " مینو چقدر چشمهایت سرخ شده دیشب خوب نخوابیدی ؟ " به سختی خمیازه ام را مهار کردم و گفتم " نتوانستم بخوابم " . زن عمو لبخند معنی داری بر لب آورد و پرسید " ببینم ، دیشب آقای جهانبخش از تو تقاضای ازدواج کرد ؟ " با تعجب نگاهش کردم و گفتم " نه ، چطور مگر ؟ " گفت " شاهین این را گفت . وقتی تو و جهانبخش کنار پنجره ایستاده بودید شاهین به من گفت جهانبخش از مینو خواستگاری کرد " . خندیدم و گفتم " شاهین اشتباه کرده اگر خبری بود ، مسلما اول شما و عمو جان با خبر می شدید " . زن عمو آه بلندی کشید و گفت " وقتی جهانبخش خانه را ترک کرد و تو هم غیبت زد ، شاهین به باغ رفت و عصبانی برگشت . پیش عمویت رفت و گفت – مینو و جهانبخش نیستند ! – آقا نصرالله خیلی خونسرد گفت " – می دانم - . شاهین هم بیشتر عصبانی شد و خانه را ترک کرد و رفت " . گفتم " من با آقای جهانبخش از خانه بیرون رفتم ، اما متاسفانه نمی توانم دلیل آن را بگویم و خیلی متاسفم که تا آخر جشن با شما نبودم " . زن عمو گفت " شاهین آدم حساسی است . اگر به کسی علاقه داشته باشد حساس تر هم می شود . اما می دانم اگر به او بگویم که موضوع ازدواج تو در میان نیست ، خیالش راحت می شود " .
    اتاق را ترک کردم تا کمی پیاده روی کنم . بدری مرا در حیاط دید و پرسید " می خواهی بروی بیرون ؟ " گفتم " دیشب اصلا نخوابیدم و سرم خیلی درد می کند . فکر کردم اگر کمی قدم بزنم بهتر بشوم " . گفت " تو به یک قرص مسکن احتیاج داری . به جای قدم زدن برو توی اتاقت استراحت کن . من برایت قرص می آورم . منصور می گوید اگر همین امروز عصر حرکت کنیم بهتر است " . گفتم " هر طور شما بخواهید " بدری گفت " تا سر درد تو کاملا خوب نشود حرکت نمی کنیم . حالا برو بخواب " .
    به اتاقم رفتم . بدری قرص و یک لیوان آب برایم آورد . به او گفتم " اگر خوابم برد و آقای جهانبخش آمد ، خواهش می کنم بیدارم کن . مطلب مهمی هست که حتما باید به من بگوید " . بدری خندید و گفت " پس حدس همه جز
    عمویت درست است . ما همین روز ها شاهد یک عقد کنان دیگر هستیم . خوب . . . آن روز چه روزی است ؟ " گفتم " همه به کنار ، از تو دیگر انتظار نداشتم . تو فکر می کنی من آن قدر زرنگ شده ام که برای خودم یکی را دست و پا کنم و قرار و مدار ازدواج هم بگذارم ؟ آه خواهر ساده من مینو هنوز همان دختر دست و پا چلفتی است که نمی تواند دل مردی را به دست آورد . برو و خیالت آسوده باشد که هیچ خبری نیست " بدری با گفتن ( حیف شد ) اتاق را ترک کرد و من با خوردن مسکن دیده بر هم گذاشتم .
    با صدای بدری دیده گشودم . او گفت " بلند شو ، آقای جهانبخش آمده " . با شتاب بلند شدم و پرسیدم " سر حال است یا قیافه اش گرفته ؟ " خندید و گفت " وقتی داخل خانه شد که با عمویت شاد و سر حال احوالپرسی کرد و با هم به اتاق پذیرایی رفتند ، من دیگر نمی دانم که حالا دارد گریه می کند یا می خندد " . گفتم " شوخی نکن ! اگر تو بدانی که من چقدر نگرانم سر به سرم نمی گذاری " . شانه بالا انداخت و ضمن خارج شدن از اتاق گفت " وقتی می دانی عمویت موافقت می کند دیگر نگرانی ندارد " .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #82
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (80)
    به او و گمانش خندیدم . وارد اتاق پذیرایی که شدم ، خودم به چهره جهانبخش دقیق شدم و او را در وضعیت عادی مشاهده کردم . از صورتش چیزی خوانده نمی شد . از من پرسید " تازه از خواب بیدار شدید ؟ " به جای من عمو گفت " صبح سر درد شدید داشت دیشب اصلا نخوابیده بود " . آقای جهانبخش گفت " علت بی خوابیشان را می دانم . و می دانم که حالا هم دچار دلشوره هستند . این طور نیست ؟ " گفتم " بله ، همین طور است ! " لبخند زد و ادامه داد " من به عهدم وفا کردم و آمدم تا شما را از تصمیم خودم با خبر کنم . و چون می دانم که دوست عزیزم آقا نصرالله هم از ماجرا با خبر است ، پس اشکالی ندارد که خدمت ایشان عنوان شود . من دیشب ساعتها فکر کردم و حتی تلفنی با نگین صحبت کردم . نتیجه این شد که ریسک کنم و یک بار دیگر به او فرصت بدهم . اما اقرار می کنم که اگر صحبتهای شما نبود ، امکان نداشت از نظر و عقیده خودم برگردم . شما مرا وا داشتید تا بیشتر به گذشت فکر کنم ، و به قول شما تنفر را از قلبم بیرون کنم . من شما را صمیمانه دوست داشتم و اگر سر و کله نگین پیدا نمی شد تنها آرزویم این بود که به خواستگاریتان بیایم و شما را راضی کنم که به من بله بگویید . اما تلاش شما برای زندگی دوباره با او ، این واقعیت را به من فهماند که شما پیش از آنکه به خودتان فکر کنید ، در فکر سعادت دیگران هستید ، و این قابل تقدیس است . با خودم گفتم وقتی یک زن بتواند چشم پوشی کند و دستخوش احساس نشود ، من چرا نتوانم " . آنگاه رو به عمو نمود و گفت " مینو از خلال صحبتهایم فهمید که من دوستش دارم ، اما تحت تاثیر سخنان من قرار نگرفت چرا که برای زندگی نگین بیش از زندگی و آینده خودش ارزش قایل است . من از این فرشته خوب درس گرفتم و می خواهم از نو شروع کنم و اقرار می کنم که به همسر آینده مینو حسادت می کنم . قدر مینو را بدان و او را به همسری هر مردی در نیاور ! " . عمو نصرالله دست روی دست آقای جهانبخش گذاشت و گفت " من قدر او را می دانم و به تو برای زندگی جدیدت تبریک می گویم " .
    بلند شدم و در حالی که از خوشحالی اشک از دیدگانم سرازیر می شد ، گفتم " متشکرم " . او هم بلند شد و دستم را در دستهایش گرفت و گفت " من متشکرم . تو دختر جوان درس خوبی به نماینده تازه کار دادی و امیدوارم بتوانم مثل تو با نیتی پاک به این مردم خدمت کنم . اما پیش عمویت می گویم که شاهد باشد هرگز تو را فراموش نمی کنم و دلم می خواهد مثل یک برادر در کنارت باشم و از مصاحبت هم من و هم نگین استفاده کنیم . تو اگر با نگین معاشرت کنی ، او خیلی درسها از تو یاد می گیرد " . گفتم " برای من افتخار بزرگی است که برادری مهربان و با گذشت مثل شما داشته باشم ، و می دانم که می توانم به شما و خانمتان و زندگی سعادت باری که خواهید داشت مباهات کنم " . آقای جهانبخش صورت عمو را بوسید و به گرمی دست مرا فشرد و خانه را ترک کرد .
    پس از رفتن او عمو مرا در آغوش کشید و گفت " و باعث سر افرازی من هستی و مرا مصمم تر می کنی تا هر چه زود تر کار ساختمان بیمارستان را تمام کنم . وقتی فکر می کنم که تو باز هم از پیشم می روی بغض راه گلویم را می گیرد " . صورتش را بوسیدم و گفتم " عمو جان شما خوب می دانید که دوری از شما چقدر برای من هم مشکل است . من می روم اما زود برمی گردم ، چون خیال ندارم جدا از شما زندگی کنم و به قول معروف مثل کنه به شما چسبیده ام " . عمو با صدای بلند خندید و گفت " چرا مثل کنه ؟ بگو مثل روح در قالب جسم " .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #83
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (81)
    عصر همان روز من و بدری و منصور به طرف تهران حرکت کردیم و من فارغ و سبکبال بودم . احساس خوشی داشتم واز اینکه با تمام بی تجربگی توانسته بودم بند های گسسته یک زندگی را به هم پیوند دهم ، شادمان بودم . وقتی برای بدری ماجرا را نقل کردم آن قدر خندید که چشمانش پر ازاشک شد و گفت " خواهر بیچاره ام ، مرا ببخش . وقتی تو نقش مشاور خانواده را بازی می کردی من و دیگران چه فکر ها که در مورد تو نمی کردیم . اما خودت قضاوت کن ، ببین کسی می توانست تصور کند که مینوی ساکت و آرام دارد مثل یک معلم به شاگردی مثل آقای جهانبخش درس گذشت و فداکاری می دهد ؟ " گفتم " این عیب ماست که فکر می کنیم حتما باید درس را از یک معلم پیر و سالخورده بیاموزیم و به یک نوجوان اهمیت ندهیم . خوشحالم که آقای جهانبخش مثل شما فکر نکرد و به حرف یک دختر جوان گوش کرد " . بدری گفت " بسیار خوب حق با توست و ما نمی بایست زود قضاوت می کردیم . اما راستش را بگو اگر جهانبخش حاضر نمی شد نگین را بپذیرد تو حاضر بودی جای او را بگیری ؟ " خندیدم و گفتم " جواب تو احتیاج به فکر کردن دارد . من در حال حاضر آمادگی ندارم . بگذار وقتی خوب فکر کردم جوابت را بدهم " . خندید و گفت " نخیر ، راستی – را ستی مینو معلم شده و هیچ حرفی را بدون تفکر و تعمق به زبان نمی آورد . باشد خواهر جان باشد . من صبر می کنم و تو تا تهران فرصت داری جوابم را بدهی " .
    خودم هم نمی دانستم که آیا حاضر بودم جای نگین را بگیرم یا نه . من جهانبخش را مردی شایسته و ایده آل می دانستم . او می توانست آینده روشنی برایم فراهم کن ، اما هر چه در قلبم جست و جو کردم کوچکترین نقطه ای که بتوانم نام او را بر آن بخوانم ، نیافتم و با این فکر که جای نگین را نمی توانستم تصاحب کنم ذهن خودم را آسوده کردم .
    اتاقی که در پانسیون دارم از تمام اتاقهایی که تا به حال داشته ام کوچکتر اما کاملتر است . یک تختخواب و یک کمد لباس و یک صندلی و میز تحریر . پنجره اتاقم رو به محوطه آموزشگاه باز می شود و میدان دیدم بزرگ و با صفاست . این طبقه از آموزشگاه به مدیر تعلق دارد . او زنی مسن است که به اتفاق همسرش آموزشگاه را اداره می کند ، خوابگاه دانشجویان پرستاری ، از این قسمت جداست و غالبا به دانشجویان شهرستانی تعلق دارد . شروع کلاسها از ساعت هشت بامداد است . همه ما غذا را در سلف سرویس آموزشگاه می خوریم و حضور مدیران و سرپرستها در سلف سرویس ، باعث ایجاد نظم در دانشجویان می شود . کلاسهای تئوری و عملی ما باعث می شود که کسل و خسته نشویم و آنچه را که به صورت تئوری فرا گرفته ایم همزمان با کار بهتر فرا بگیریم . مقررات خوابگاه برای همه یکسان است و هیچ کس حق ندارد تا دیر وقت بیدار بماند ، من هم که جدا از دیگر دانشجویان زندگی می کنم ازاین قاعده مستثنی نیستم . خانم دکتر خبیری مدیره آموزشگاه ، زنی است بس مهربان که دانشجویان دوستش دارند و به دلیل علاقه به او سعی می کنند رفتاری نا شایست نداشته باشند و من احساس می کنم که او به من بیش از دیگران علاقه دارد . نمی خواهم بگویم که ترحم می کند ، نه ، اتفاقا در رفتار او تنها چیزی که دیده نمی شود ترحم است . محبتش به همه یکسان است ، من چنین گمان می کنم که کمی به من بیشتر ازدیگران توجه دارد و از این جهت خوشحالم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #84
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    (82)

    روز های پنج شنبه آموزشگاه نیمه وقت است و دانشجویان با سرویس به خانه های خود برمی گردند . من تا پیش از رفتن منصور و بدری به خانه دایی برمی گشتم و تا روز شنبه کنارشان می ماندم . دختر های شهرستانی غالبا جمعه شب به آموزشگاه برمی گردند تا صبح شنبه در سر کلاس حاضر باشند . وقتی منصور و دایی و بدری رفتند ، دیگر از آموزشگاه خارج نشدم و روز های تعطیل را در کنار خانم و آقای خبیری می گذراندم . از وضعیت خودم راضی هستم و نمی توانم ایرادی از وضع موجود بگیرم . اما هر شب جمعه دلم می گیرد و کم حوصله می شوم . غالبا کتابهایم را برمی دارم و در محوطه چمن آموزشگاه مطالعه می کنم . بعضی وقتها هم شعر می خوانم ، گاهی هم به خانم خبیری در آشپزی کمک می کنم . پنجشنبه و جمعه سلف سرویس تعطیل است و خانم دکتر خودش آشپزی می کند . این زوج واقعا خوشبخت هستند چرا که دو فرزند آنها در اروپا در حال گذراندن دوره تخصص هستند . هر دو دختر هستند و راه پدر و مادر را دنبال کرده اند . خانم دکتر با قاطعیت از اینکه فرزندانش پس از گرفتن دوره تخصص به ایران برمی گردند صحبت می کند . و من در نگاه خسته اش بارقه مید را می بینم . او مثل مادری مهربان ، به حرفهای من گوش می سپارد و من هیچ رازی ندارم که از او پوشیده باشد . حرفهای مهربانانه و نصایح مادرانه اش باعث می شود که فراموش کنم او مدیره آموزشگاه است و من پرستار زیر دستش . روز های پنجشنبه و جمعه من یکی از اعضای خانواده به شما می آیم و روز شنبه با دیگر دانشجویان تفاوتی ندارم . خودم می دانم که باید این فاصله را حفظ کنم و نباید از مرز خودم پا جلو تر بگذارم . سر میز غذا غالبا آنها از گذشته شان تعریف می کنند و از موانع و سختیهایی که در راه رسیدن به هدف پشت سر گذاشته اند سخن می گویند . من می دانم که از این باز گویی هدفی دارند و آن اینکه من امیدوار باشم و از مصائب و سختیها نهراسم . در فصل امتحانات آقای دکتر حساسیت بیشتری نشان می دهد و در رفع اشکالاتم بیشتر کوشش می کند . من با توجه و حمایت آن دو انسان خوب مراحل را پشت سر می گذارم و به آموخته هایم می افزایم . نامه های عمو نصرالله و بدری تنها دلخوشیهای من هستند و هر گاه عمو نصرالله در مورد نقشه بیمارستان می نویسد ، مرا بیشتر امیدوار می کند .

    یک روز وقتی کلاس به پایان رسیده بود و من به طرف اتاقم می رفتم ، خانم دکتر را در محوطه دیدم . او با لبخند گفت " مینو این هفته شانس به تو رو کرده و به جای یک نامه سه نامه برایت رسیده . برو به دفترم و آنها را از روی میزم بردار " . آن قدر خوشحال شدم که مسافت محوطه تا دفتر را دویدم و با مشاهده نامه نفس راحتی کشیدم . یکی از نامه ها متعلق به عمو نصرالله بود و یکی از طرف شاهین و دیگری هم به جهانبخش تعلق داشت . دو نامه آخر برای اولین بار بود که به دستم می رسید . نامه ها را برداشتم و به اتاقم رفتم . دوست داشتم در فراغت آنها را بخوانم . به کارم سرعت بخشیدم و زمانی که آسوده نشستم تا نامه ها را باز کنم لحظه ای دچار تردید شدم که کدام یک را اول باز کنم . نمی خواستم تفاوتی قایل شوم ، پس چشمم را بستم و نامه ها را بر زدم و یکی را برداشتم . چشم که گشودم ، نامه جهانبخش در دستم بود . آن را باز کردم و چنین خواندم :


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #85
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (83)
    سلام به فرشته نجات بخش . حالت چطور است ؟ حتما تعجب کردی که من برایت نامه نوشته ام . حق داری . از آخرین ملاقاتمان به طور دقیق شش ماه و نه روز می گذرد . دیدی چقدر دقیق هستم ! خیلی دلم می خواست زود تر از این برایت نامه بنویسم اما تردید داشتم . تردید در جملاتی که می بایست روی کاغذ بیاورم . می خواستم زمانی دست به قلم ببرم که اطمینان پیدا کنم فقط برای خواهرم نامه می نویسم ، نه دختری که روزی بیش از هر کس دوستش داشتم . و حالا با اطمینان از اینکه محبتم فقط جنبه عاطفی دارد نامه را می نویسم و می خواهم تو که ناجی زندگی من هستی بدانی من و نگین یک زندگی آرام و راحت را با یکدیگر می گذرانیم و هر دو از یکدیگر راضی هستیم . می توانم مجسم کنم که با خواندن این سطر لبخند رضایت بر لب آورده ای و چشمانت از خوشحالی برق می زند .
    آری خواهر خوبم ! من از خواهر کوچک خود درس زندگی و فداکاری آموختم . و دارم به فرامین تو عمل می کنم . تو نه تنها با سخن بلکه با عمل و راه مقدسی که در پیش گرفته ای ، ثابت کردی که انسان والایی هستی و من به وجودت افتخار می کنم و برای آنکه بیشتر خوشحالت کرده باشم می گویم که موفق شده ام بودجه قابل توجهی در مجلس به نفع استان به دست آورم و اولین گام در راه بهبودی وضع استان تکمیل و راه اندازی بیمارستانی است که عمویت قصد احداث آن را دارد . افراد خیر اندیش هم به کمک آمده اند و ما به زودی آن را بنا خواهیم کرد . قول می دهم وقتی تو به لباس سفید پرستاری ملبس شدی کار احداث بیمارستان هم به پایان رسیده باشد . تو باید به قولت عمل کنی و در آن بیمارستان به کار بپردازی . خطه سر سبز شمال به وجود پرستارانی همچون تو نیاز دارد . پس با سعی و جدیت بیشتر به تحصیلاتت ادامه بده و فراموش نکن که ما همه چشم به راه تو هستیم . جواب نامه ام را می توانی به آدرسی که در زیر برایت می نویسم ارسال کنی ، یا به نشانی خانه مان در شمال . این را هم فراموش نکن که در تهران برادری داری که هر گاه به وجودش احتیاج داشتی در دسترس توست .
    به امید دیدار ، جهانبخش .



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #86
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (84)
    احساس خوبی پیدا کردم . آرامش آنان اعصاب مرا نیز آرام کرد و خستگی درس را فراموش کردم و خودم را سبکبال حس کردم . می خواستم تمام آرامش آنها را لمس کنم . کمی نشستم و پس از آن نامه عمو را گشودم .
    اطمینان داشتم که عمو هم خبر بنای بیمارستان را برایم نوشته است و همینطور هم بود . عمو در آخر نامه اش نوشته بود :
    آرام جانم ! تو که تسلی دهنده قلب بیماران خواهی شد ! در اینجا بیماری هست که بیش از هر بیمار دیگر به وجودت نیاز دارد و محتاج است که تو با کلماتی امید بخش به زندگی دلگرمش کنی و رنگ را به رخساره زردش باز گردانی . مینو جان این مرد نصرالله دومی است که احتیاج دارد حمایت شود . و تو باید این کار را انجام بدهی . اشتباه مرا مرتکب نشو و با تعلل خوشبختی ات را به تاخیر و یا خدای نا کرده به نا کامی نکشان . تو به همه قول داده ای که برگردی . آیا به راستی چنین می کنی ؟ شاهین ترس دارد و ترس او بی دلیل نیست . چرا که به پندار شاهین ، تو به بودن در کنار دخترانی که با تو هم دوره هستند عادت کرده ای و مسلما می خواهی با آنها در یک مکان به کار بپردازی . شاهین عقیده دارد که تو بودن در کنار آنها را به آمدن به نزد ما ترجیح می دهی . آیا چنین است ؟ دوست دارم برایم بنویسی و همه را از نگرانی در بیاوری .
    نامه شاهین را چند بار سبک و سنگین کردم . نمی دانم چرا می ترسیدم آن را باز کنم . ترس نبود ، یک نوع تشویش بود ! تشویش همراه با اشتیاق . گاهی ترس از دانستن مطلبی ، بیش از شوق آن انسان را به هراس می اندازد . دوست داری بدانی و در همان حال می ترسی . رو به رو شدن با مجهول شجاعت می خواهد . دلت می خواهد پیش از رو به رو شدن ، حدس بزنی که با چه چیزی مواجه می شوی ، و از خود می پرسی آیا می توانم ؟ آیا جسارت رویارویی با آن را دارم ؟ اگر حدسم درست باشد می توانم جوابگو باشم ؟ یک باره بدنت سست می شود و تردید با تمام احتمالاتش پیش رویت مجسم می شود و تو را می ترساند . لحظه ای بی تصمیم فقط فکر می کنی و بعد یک باره تصمیم می گیری . می خواهی به خودت ثابت کنی که نمی ترسی و این مهم است . گرفتن تصمیم و نهراسیدن . به خودت می گویی بالاخره چه ؟ تا ندانم که نمی توانم اقدام کنم و با آن مجهول رو به رو می شوی . اما این بار دیگر ترس نداری . شجاعت بر تمام وجودت حکمفرماست . این قدرت پشتت را گرم می کند و مصمم تر اقدام می کنی .
    من با همین نیرو نامه را باز کردم . اما اقرار می کنم که سر انگشتان دستم هنوز فرمان شجاعت را از مغز دریافت نکرده بودند و کمی می لرزیدند . ولی بالاخره فرمان رسید و سر نامه گشوده شد . نفس عمیق قوای رو به تحلیل مرا توان بخشید و با آمادگی روحی و جسمی شروع به خواندن کردم . اولین سطر نامه تبسم را بر لبم آورد و یقین کردم که می توانم پاسخگو باشم .
    نامه چنین آغاز شده بود :


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #87
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (85)
    سلام به فرشته سفید پوش
    دیر زمانی بود که می خواستم نامه بنویسم ، اما قادر نبودم . وقتی حرف برای گفتن بسیار داری و نمی دانی از کجا شروع کنی ، ناتوان می شوی ، مثل آن انشا که قادر به پایان رساندنش نبودم و فکر میکنم آن رهگذر از ترس رسوا شدن در حال گریز است . اما چه شد که جرات کردم ! من با کسب اجازه از عمویت این نامه را می نویسم . زیرا به پندار آقای یغمایی ، من انسانی هستم که باید او را سوق داد . شاید در مورد ما چنین باشد ، زیرا من و شما هرگز نتوانستیم یا یکدیگر گفت و گو کنیم . من یک عذر خواهی به شما بدهکار هستم در مورد آقای جهانبخش ، می خواهم از کلام قصار شما که با خط درشت و زیبا روی دیوار اتاقتان نصب شده استفاده کنم و بگویم – وقتی بدانی حق با دیگری است و عذر خواهی کنی ، نشانه تواضع و فروتنی است – من هیچ گاه عجولانه قضاوت نمی کردم . این اولین بار بود که مرتکب این خطا شدم و از اشتباه خود پوزش می خواهم . خط خوردگیهای نامه ام حکایت از این می کند که تا چه اندازه در به کار گیری کلمات تردید دارم . وقتی بخواهی نامه ای بنویسی که خواننده پی به عمق احساست ببرد ، جملات و ترکیبات بسیار ساده جلوه می کند و تو را اغنا نمی کند .
    مرغهای عشق دلشان برای شما تنگ شده و هر روز خطی به روی کنده اضافه می شود و صدای محزون دختری که آرزوی پرواز داشت و از حصار خانه کوچک بیزار بود ، در گوشم طنین انداز است که می گفت ( اگر برگردم برای همیشه خواهد بود ) و من هنوز به امید آن روز نشسته ام . آقای یغمایی از شما نقل قول می کند که با اتمام بیمارستان ، شما به شمال برمی گردید و چشم من به توده آخرین آجر ها امید دارد . چند روز پیش بی اختیار آجر ها را شمارش می کردم . عمویت مرا در آن حال دید و گمان می کنم حالم را فهمید . چون دست روی شانه ام گذاشت و با لحن پدرانه ای گفت ( بالاخره تمام می شود و انتظار به پایان می رسد ) . در آن لحظه سخنش مرا تکان داد و برای آنکه رسوا نشوم گریختم .
    یکی از کارگاهها را فروخته ام و در این کار خیر سهیم شده ام . هر دو خواهر ابتدا از کار من عصبانی شدند ولی بعد هر دو آرام گرفتند .
    می خواهم کنار آبگیر ، جایی که فعلا انبار است خانه ای نو بسازم که از پنجره اش بتوان آبگیر و باغ مرکبات را نگاه کرد . آقای یغمایی کمکم خواهد کرد . او از من خواست تا بنا به سلیقه او ساخته شود . عمویتان زیاد به پروانه ها علاقه دارد . از هم اکنون به فکر نوعی کاغذ دیواری است که بر آن تصویر پروانه باشد . من می دانم که سلیقه شما و عمویتان خیلی به هم نزدیک است . زیاد از این شاخه به آن شاخه پریده ام . مرا ببخشید . همان طور که نوشتم گفتنی بسیار است و من مجبورم برای آنکه شما خسته نشوید ، کوتاه بنویسم . در آخر نامه فقط به این نکته اشاره می کنم که همه دوستتان دارند و به امید بازگشت شما روز شماری می کنند .
    به امید دیدار : شاهین .



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #88
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (86)
    نامه را یک بار دیگر خواندم تا به عمق احساس شاهین راه پیدا کنم و چنین هم شد .

    وقتی خانم دکتر به اتاقم وارد شد ، تبسمی ملیح بر لب داشت . پرسید " همه چیز رو به راه است ؟ " گفتم " بله " . گفت " حدس میزنم خبر های خوشی دریافت کرده ای ، چون چشمهایت می درخشند " . خندیدم و گفتم " بله ، حدستان درست است . کار ساختن بیمارستان شروع شده . از این جهت خیلی خوشحالم " . خانم دکتر گفت " پس با این حساب تو راهت معلوم شد و بیمارستانی هم که در آن کار کنی مشخص شده " گفتم " اگر با درخواستم موافقت بشود و بتوانم ، در همان بیمارستان کار می کنم " . خانم دکتر گفت " موافقت می شود . هر چه باشد تو بانی این بیمارستان هستی " . هر دو خندیدیم و من گفتم " بانی اصلی این بیمارستان عموست ! من فقط تلنگری به احساس او زدم " . خانم دکتر دستم را گرفت و گفت " مهم نیت است . وقتی نیت انسان پاک و خدایی باشد ، خداوند هم به بنده اش کمک می کند و او را یاری می دهد . تو دختر خوبی هستی و قلب پاکی داری . با امکاناتی که تو در اختیار داری ، می توانستی از وجود آن باغ به نوع دیگری استفاده کنی ، اما تو راحتی ات را در آسایش دیگران دیدی . من به این حسن انتخاب آفرین میگویم . دخترم ! کسی در زندگی خوشبخت است که بداند چه هدفی دارد و برای چه چیزی تلاش می کند . ملاک بر آورده شدن آرزویی که فقط در آن نفع خود انسان در نظر گرفته شده باشد ، نیست . عمویت آن باغ را با هزار امید ، به امید روزی که مادرت در آن زندگی کند به وجود آورد و چون با نا کامی رو به رو شد ، در آن را بست و خودش را با خاطراتش سرگرم کرد . اما حالا دیگر او آن انسان شکست خورده و فراموش شده گذشته نیست ، او انسانی است که نامش برای همیشه در خطه شمال به یادگار می ماند و هر روز دعای صد ها بیمار بدرقه راهش است . و از همه مهمتر اجری است که خداوند برای او در نظر می گیرد ، و مسلما مادرت از آن فیض خواهد برد . ما همه چند صباحی در این دنیای فانی زندگی می کنیم و پس از آن می رویم . خوشبخت کسانی هستند که با کوله باری پر حرکت می کنند و نام و نشانی خوب از خودشان به جا می گذارند . حالا هر کسی به یک طریق ! من زمانی که اسم داوطلبین را می نویسم ، اول از انگیزه آنها سوال می کنم . رشته پرستاری تنها شغل نیست . برای این رشته عاشق هم باید بود . باید عاشق این شغل باشی تا شب بیداریها را بتوانی تحمل کنی و ناله و فغان بیمار اعصابت را خسته و ناتوان نکند . باید عاشق باشی تا بتوانی تمام محبتت را نثار مردم کنی . بی سبب نیست که به پرستار لقب فرشته داده اند . من از همین الان می گویم که تو انسان خوشبختی هستی و امیدوارم در راهی که قدم گذاشته ای تا آخر با موفقیت طی کنی . از طرف من و دکتر به عمویت و تمام کسانی که در این کار خیر سهیم شده اند تبریک بگو و برایشان آرزوی موفقیت کن .
    خدا را چه دیدی ؟ شاید روزی من و دکتر هم ساکن شمال شدیم و یک دوره از عمرمان را هم در بیمارستان شما کار کردیم " . گفتم " برای ما جای خوشبختی است . از همین حالا قدمتان را گرامی می داریم " . خانم دکتر خندید و گفت " ولی از همین حالا بگویم که تو در آن بیمارستان با سایر پرستار ها هیچ فرقی نداری و هیچ تسهیلاتی بیش از دیگران برایت قایل نمی شوم " . دستش را گرفتم و گفتم " قبول می کنم . همین قدر که بدانم شما و آقای دکتر در بیمارستان نو بنیاد ما ، با ما و در کنار ما هستید ، برایمان کفایت می کند . اگر اجازه بدهید این خبر خوش را هم برای عمویم بنویسم " . خانم دکتر در حالی که اتاقم را ترک می کرد گفت " بنویس دختر جان ! بنویس ! اما انشاءالله را فراموش نکن " .



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #89
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (87)
    نامه به بدری پس از پایان دوره .
    سلام به خواهر بی وفایم . این دومین نامه ایست که برایت می نویسم و جواب دریافت نمی کنم . آیا آن قدر گرفتاری که نمی توانی چند خط برای من بنویسی ؟ عیب ندارد ، من به جای تو می نویسم ! آن قدر که خسته شوی و اجبارا پاسخ بنویسی . دلم می خواست تو اولین فردی باشی که از موفقیتم آگاه می شوی . نمی دانی چقدر خوشحالم ! وقتی در جشن ، مفتخر به کلاه پرستاری شدم و شنل روی شانه ام افتاد . بی اختیار گریه کردم ، گریه ای از فرط خوشحالی ! در آن لحظه خودم را خوشبخت ترین انسان روی زمین دیدم . عمو هم گریه می کرد و در شادی من شریک شده بود . من و عمو آن شب جشن گرفتیم و تا نیمه های شب ، در خیابان پرسه زدیم . هیچ فکر نمی کردم که عمو در جشن شرکت کند ، اما وقتی آمد ، آن قدر ذوق زده شده بودم که شاید صد بار بیشتر او را بوسیدم . عمو بوی پدر را می دهد و من در آغوش او یک لحظه گمان کردم که پدر مرا در آغوش کشیده است . خیلی احساساتی شده بودم ، اما باور کن دست خودم نبود . عمو می خندید ، اما در ته چهره اش خستگی موج می زد . او برای شادی من خستگی اش را پنهان کرده بود . ما آن شب پس از پایان جشن به یک رستوران با شکوه رفتیم و تا دلمان خواست ولخرجی کردیم .
    دلم می خواست می رفتم سر خاک پدر و مادر و به آنها می گفتم که بالاخره موفق شدم و به هدفم رسیدم . اما عمو نصرالله شب را بهانه کرد و مرا از رفتن منصرف کرد .
    می دانی بدری ! فکر می کنم همه چیز برای شروع یک زندگی خوب و سعادت بار آماده است و به قول عمو نباید دیگر تعلل کنم . من خیال برگشت به شمال را دارم و تو از این پس دیگر باید به آدرس شمال برایم نامه بنویسی . ( کادو را فراموش نکن ) شوخی کردم . - نامه های تو برایم از هر کادویی گرانبها تر است – فقط تنبلی نکن و برایم بنویس .
    نامه منصور خوشحالم می کند ، اما نامه تو چیز دیگری است . برادرم عذر بد تر از گناه می آورد که بدری واقعا نمی تواند نامه بنویسد . من می فهمم که می خواهد تو را تبرئه کند . او به قدری تو را دوست دارد که حاضر است تمام تقصیر ها را به گردن بگیرد . از اینکه شماتت کردم پوزش می خواهم اما به راستی منتظر نامه ای از جانب تو هستم . سنگدل نباش و برایم بنویس .
    خواهر چشم براهت مینو .



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #90
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (88)
    نامه را در پاکت گذاشتم و به اطرافم نگاه کردم . همه چیز برای سفر آماده بود و دختر ها در سالن تجمع کرده بودند تا با یکدیگر وداع کنند . به سالن رفتم و به آن جمع شاد و مهربان پیوستم .
    دکتر خبیری پشت تریبون رفت و بار دیگر موفقیتمان را تبریک گفت و برای تک تکمان آرزوی سعادت کرد . از لحظه وداع نمی نویسم که غمگینم می کند . دوست دارم بنویسم که هر یک از ما به راهی روشن می رویم . خانم دکتر از من قول گرفت که تماسم را با او قطع نکنم . و از پیشرفت خودم او را مطلع سازم . می دانم بنای بیمارستان به پایان رسیده ، ولی هنوز بهره برداری از آن شروع نشده ، این چه خوب است که من هنگام بهره برداری در شمال هستم . هوا بوی بهار می دهد . با اینکه در آغاز تابستان هستیم ! پیش از سفر به دیدار پدر و مادر رفتم و بر مزار آنها شاخه گلی گذاشتم . من میان هق هق گریه به آنها گفتم – برایم دعا کنید تا برای مردمی که دوستشان دارم انسانی خوب و مفید باشم و در این راه کمکم کنید - . عمو نیز زیر لب چیز هایی گفت که من نفهمیدم وقتی از سر خاک برخاست صورتش تکیده شده بود و با اکراه از مزار دور شد . برای آنکه عمو را از آن حال برهانم ، گفتم ( عمو جان دوستت دارم ، آن قدر که هیچ انسانی به اندازه من عمویش را دوست نداشته است ) . تبسم کرد و گفت ( اما مجبور می شوی کمتر دوستم داشته باشی چون مردی را می شناسم که به عشق کم قانع نیست و محبت تو را فقط برای خودش می خواهد ) . اخم کردم و گفتم ( هرگز ! من به هیچ مردی اجازه نمی دهم محبتم را تنها برای خودش بخواهد . من شما را هر قدر که دلم بخواهد دوست خواهم داشت و هیچ کس مانع آن نخواهد بود ) . عمو با صدای بلند خندید و گفت ( حاضرم با تو شرط ببندم که روزی آن مرد را بیشتر از من دوست خواهی داشت و به خانه پروانه او بیش از باغ پروانه علاقه پیدا خواهی کرد ) . با قاطعیت گفتم ( حاضرم این شرط را ببندم ، اگر این طور نشد در مقابلش چه دریافت می کنم ؟ ) عمو فشاری بر پهلویم وارد آورد و گفت ( این طور خواهی کرد . چون اگر این طور نکنی مرا ناراحت می کنی . من دلم می خواهد در زندگی خوشبخت باشی و آنچه در توان داری برای خوشبختی و سعادت در زندگی ات به کار گیری . شاهین استحقاق دارد که بهترین زن و زندگی را داشته باشد . تو هیچ چیز را نباید از او دریغ کنی . می فهمی ! ) گفتم ( عمو جان ! من عادلانه محبتم را میان همه تقسیم می کنم . اما عشقم را فقط میان شما و او تقسیم می کنم ) . عمو بار دیگر با صدای بلند خندید و گفت ( عشقت را تمام و کمال به او تقدیم کن و به من فقط محبتت را بده . این برایم کافی است ) .
    به شمال که رسیدیم ، خورشید در حال غروب بود . به عمو گفتم "چقدر اینجا را دوست دارم . از حالا احساس می کنم که این خاک با من مانوس است و با هم بیگانه نیستیم . بوی دریا را حس می کنم . دوست دارم تا بیش از شروع کارم لب دریا بروم " . عمو گفت " فرصت کافی برای اینکار هست . دیگر کجا دوست داری بروی ؟ " گفتم " لب آبگیر خانه شاهین . اما نه به این زودی " . عمو خندید و گفت " حرف دلت را می فهمم . حالا دیدی هنوز ساعتی از شرط نگذشته باغ را تبدیل به خانه کردی ؟ " آه بلندی کشیدم و گفتم " شما مرا غافلگیر کردید . آخ عمو جان ! دلم می خواهد باغ را ببینم و ساختمان بیمارستان را نگاه کنم " . عمو دستم را فشرد و گفت " حرفت را تغییر نده . ما در حال حاضر فقط به خانه می رویم و استراحت می کنیم . بعدا در مورد رفتن به باغ یا خانه تصمیم می گیریم " . سکوت کردم و با عمو راه خانه را پیش گرفتیم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 9 از 19 نخستنخست ... 5678910111213 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/