(66)
با ورود مهمانها به اتاق ، بدری سخنانش را نا تمام گذاشت و از در خارج شد . نمی دانم چرا در آن لحظه آرزو کردم که ای کاش مرغهای عشق در کنارم بودند و آنها را تماشا می کردم .
به اتاقم رفتم و پای پنجره ایستادم . او با نیما مشغول صحبت بود و در دست هر کدامشان دو بشقاب خورش دیده می شد . آن طور که آنها مشغول صحبت بودند ، غذا در دستهایشان می ماسید و به سفره نمی رسید . اگر خانم همسایه تذکر نمی داد ، هنوز آن دو گرم گفت و گو بودند . نسترن ، در اتاقم را گشود و گفت " تو غذا نمی خوری ؟ " نگاهش کردم و لبخند زدم . گفت " همه منتظر تو هستند " . با هم به جمع مهمانها پیوستیم و من در میان بدری و نسترن جا گرفتم . سفره در دو اتاق مجزا انداخته شده بود . مهمانهای مرد از خانمها جدا بودند .
پس از صزف غذا ، وقتی مشغول جمع کردن سفره بودیم ، زن عمو گفت " مینو جان ما سفره را جمع می کنیم . عمویت می گوید که باید سکه صاحب الزمان ( ع ) را با نقلها مخلوط کنیم . می شود با شاهین بروی و سکه بخری ؟ هم طلایی بگیر و هم نقره ای " . من اعلان آمادگی کردم . این اولین بار بود که تنها سوار اتومبیل شاهین می شدم . قلبم به شدت می زد و فکر می کنم گونه هایم هم از شرم گلگون شده بود . چند نفس عمیق کشیدم و به خودم تلقین کردم که می توانم خونسرد رفتار کنم . وقتی از خانه خارج شدیم ، برای اطمینان از آرامش خودم ، نگاهی به کوچه انداختم و گفتم " هیچ چی تغییر نکرده ، همه چیز همان طور است که بود " . او تحت تاثیر حرف من ، نگاهی اجمالی اطراف خود انداخت و هیچ نگفت . مطمئن شدم که اگر گفت و گویی آغاز شود ، می توانم بدون بروز احساس و هیجان به آن پاسخ بگویم .
حرکت که کردیم گفت " خواهرم آن قدر نگران است که نمی داند چه می کند . ما را این موقع روز برای خرید فرستاده . همه مغازه ها بسته است ! " گفتم " به یکی دو جا سر بزنید ، اگر بسته بود ناچار دست خالی بر می گردیم و عصر خرید می کنیم " . چند لحظه سکوت کرد و بعد پرسید " آقا منصور کی حرکت می کند ؟ " گفتم " هفته آینده " . نگاهم کرد و گفت " و شما بر می گردید پیش ما ؟ " گفتم " نه ! همان جا توی آموزشگاه پانسیون شده ام و می توانم تا آخر دوره همان جا بمانم " . کم کم با لحن خودمانی صحبت کرد و گفت " این قدر بی تفاوت صحبت می کنی مثل این است که هیچ کس و هیچ چیز برایت مهم نیست . دارم به این نتیجه می رسم که اشتباه کرده ام و به امیدی عبث دل بسته ام . اینجا محیط کوچکی است و همه چیز زود پخش می شود و دهان به دهان می گردد . همه فکر می کنند که من همین روز ها ازدواج می کنم و تلاشم را به این حساب می گذارند " . ناگهان از دهانم جمله ( مبارک است ) خارج شد . و او نگاه بهت زده اش را به من دوخت و سپس خشم سراسر صورتش را فرا گرفت و اتومبیل را نگه داشت و با صدایی لرزان گفت " فقط می گویی مبارک است ؟ یعنی برایت مهم نیست که من . . . " پریشان دستش را میان موهایش فرو برد و ادامه داد " چه دارم می گویم ؟ اصلا تو احساس مرا درک نکرده ای ؟ یعنی برایت مهم نیست که من با چه کسی ازدواج کنم ؟ می خواهی بگویی که نسبت به من هیچ احساسی نداری و من واقعا اشتباه کردم و بیهوده دو سال انتظار کشیدم ؟ " صدایش به فریاد تبدیل شده بود . تا اندازه ای جدی به او گفتتم " سر من داد نکشید " . به خودش آمد و رو به رو را نگاه کرد و زیر لب گفت " متاسفم ، واقعا متاسفم . نباید این طور می شد . تقصیر شما نیست . من ساده بودم و زود باور . از اینکه عصبانی شدم مرا ببخشید . می شود خواهش کنم که حرفهای من را نشنیده بگیرید و فراموش کنید ؟ " احساسش را درک می کردم . خیلی آرام گفتم " اگر موجب آرامشتان می شود ، فراموش می کنم " . گفت " بله ، آرام می شوم و تسکین پیدا می کنم . خوب بگذریم . دیگر از این مقوله صحبت نکنیم " .