(65)
زن عمو با تعمق به سخنانم گوش می کرد . گفت " بله ، حق با توست . من فکر می کنم اگر پدر نیما هم زنده بود نمی توانست به قدر او برای نیما فداکاری کند . او پدری را در حق نیما و دختر ها تمام کرده . بیا برویم تا خرید عروسم را نشانت بدهم . اگر هم خواستی و مایل بودی با سلیقه خودت و خواهرت آنها را بسته بندی کن " . از پیشنهاد زن عمو خوشحال شدم و گفتم " پس اجازه بدهید بدری را هم صدا کنم تا او هم ببیند و آنها را با هم بسته بندی کنیم " . او پذیرفت و من و بدری ، هم تماشا کردیم و هم آنها را با سلیقه آماده کردیم و برای بردن به خانه عروس حاضر کردیم .
زنان همسایه با اتحاد و انسجام به یاری زن عمو آمدند و هر کدام قسمتی از کار را به عهده گرفتند .
کار من و بدری تازه تمام شده بود که اقدس خانم وادرد شد و با من به گرمی برخورد کرد ، حتی مرا در آغوش کشید و صورتم را بوسید . از رفتارس متعجب شدم و هنگامیکه اشک را در دیدگانش دیدم ، بیشتر حیرت کردم . اقدس خانم هم در مورد اینکه چرا ضعیف شده ام پرسید و بی اختیار گفت " اگر شاهین تو را ببیند دیگر نمی گذارد اینجا را ترک کنی " . بدری نگاه معنا داری انداخت و تبسمی مرموز بر لب آورد و مرا وا داشت تا سرم را پایین بیاندازم .
آمد و رفت مرد ها زیاد شده بود ، اما شاهین در میان آنها دیده نمی شد . چند بار می خواستم لب باز کنم و او را از زن عمو جویا شوم . اما از ترس صحبتهای نا روا لب فرو بستم .
نزدیک ظهر بود . ما برای مهمانها سفره انداخته بودیم که او آمد . من در اتاق مشغول چیدن بشقابها بودم که سنگینی نگاهی را حس کردم . سر که بلند کردم ، او را دیدم که ایستاده و مرا می نگرد . دستپاچه شدم و سلام کردم . آرام پاسخم را داد و پرسید " حالتان چطور است ؟ " گفتم " متشکرم ، خوبم " . پرسید " کی وارد شدید ؟ " گفتم " دیروز پیش از ظهر " . نگاهش مستقیما به من نبود . در همان حال گفت " چقدر ضعیف شده اید ! در صورتی که زندگی در کنار عزیزان باید به شما می ساخت . نکند آنجا هم قفس بود و نمی توانستید آزاد پرواز کنید ؟ " آه کوتاهی کشیدم و گفتم " در اصفهان خواهرم بیمار بود و از او مراقبت می کردم و فرصت کافی برای استراحت نداشتم " . یک قدم به درون تاق گذاشت و پرسید " فرصت برای فکر کردن هم نداشتی ؟ یا اینکه بالاخره توانستی تصمیم بگیری ؟ " نگاهش کردم و گفتم " من تصمیم نهایی خودم را برای عمو نصرالله نوشته بودم . مگر او به شما چیزی نگفت ؟ " پوزخندی زد و پرسید " منظورتان بیمارستان است ؟ " سر فرود آوردم و او نفس عمیقی کشید و گفت " عمویتان فقط به این نکته اشاره کرد که مینو پس از آماده شدن بیمارستان می خواهد در آن به عنوان پرستار مشغول به کار شود . اما از آن به بعدش را نمی دانم .و به من نگفت که به دنبال این تصمیم چه خواهید کرد " . لبخندی زدم و گفتم " هر وقت بیمارستان آماده شد می گویم که چه کاری خواهم کرد " .
بدری به درون اتاق آمد و او را از نزدیک دید . می خواست اتاق را ترک کند و ما را تنها بگذارد که گفتم " بدری بمان و کمک کن " . و شاهین اتاق را ترک کرد . بدری که برای اولین بار او را می دید گفت " جوان برازنده ای است . تو خیلی کم از او برایم حرف زدی . در صورتی که پیداست نسبت به هم تعلق خاطری دارید " . گفتم " تعلق ما رازی است پوشیده که هیچ کداممان نمی دانیم اسم آن را چه بگذاریم ؟ " بدری خندید و گفت " خواهر عزیزم ! این که مشکل نیست . نام احساس شما فقط سه حرف دارد . اما معنای آن خیلی وسیع است . اگر تو نمی توانی آن را تلفظ کنی بگذار من بگویم ( عشق ) این همان کلمه ای است که فرار از آن مشکل است ! " خندیدم و گفتم " چه آسان این کلمه را بر زبان آوردی ! در صورتی که خودش به این آسانی نیست " . بدری روبرویم ایستاد و گفت " من فکر می کنم عشق می تواند از هر سد و مانعی عبورکند و هیچ چیز جلو دار آن نیست . با عشق می شود به جنگ تمام مشکلات رفت و آنها را شکست داد . مرگ در مقابل عشق سر تعظیم فرود می آورد و شکست را می پذیرد . بیماری مرا فراموش کردی ؟ مگر ندیدی که قدرت عشق توانست مرگ را از میدان بیرون کند و من را دوباره به زندگی برگرداند ؟ با خودت صادق باش و به قلبت رجوع کن . عشق جماد نیست که لمسش کنی و توی دستت سبک و سنگین کنی . عشق را اول با ضربان قلبت شمارش کن و بعد آن را با اخلاص تقدیم مالکش کن . اگر همان اندازه که دوستت دارد تو هم به او علاقه مندی ، آزارش نده ! نگذار توی آتش نا کامی بسوزد ! این ودیعه خداوندی را ارج بگذار و با موهومات بی اساس آن را ضایع نکن " .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)