(62)
در مهمانسرای میان راه ، من و منصور و بدری دور یک میز نشستیم و او چند میز دور تر نشست و شروع به نوشتن کرد . با خودم فکر کردم که چه خوب می شد اگر او را به مراسم عقد دعوت می کردم و خودش از نزدیک با جهانبخش رو به رو می شد . اما از ترس آنکه مبادا مراسم به هم بریزد ، سکوت کردم و لب فرو بستم . بدری پرسید " چی شده مینو ؟ چرا تو فکری ؟ " گفتم " هیچی ، دارم به این فکر می کنم که چطور می توانم دو نفر را به یکدیگر برسانم " . خندید و با لحن شوخی گفت " ترتیب یک ملاقات غیر منتظره را بده ". حرف او گر چه با شوخی توام بود ، اما مرا به این نتیجه رساند که بهتر است به جای نامه آن دو با یکدیگر ملاقات کنند . وقتی مجددا سوار شدیم ، رو به آن خانم کردم و گفتم که " بهتر است به جای نامه خودتان او را ملاقات کنید " . پرسید " چطوری ؟ " گفتم " شما به من آدرس بیایید و من آخر شب ترتیب ملاقات شما را می دهم . شما منزل جهانبخش را بلدید ". آن خانم آدرس را به زبان آورد و من گفتم " بله همین جاست . شما توی باغ منتظر باشید تا من آقای جهانبخش را به بهانه ای آنجا بکشانم و با شما رو به رو کنم ". دستم را گرفت و گفت " می ترسم . می ترسم از خودش براندم و نخواهد با من همکلام شود . آه که اگر این طور بشود من خودم را خواهم کشت ". گفتم " هر طور که شما صلاح بدانید عمل خواهم کرد . اگر می دانید که بهتر است اول با نامه حضور خودتان را اعلام کنید ، همین کار را می کنیم ! " لحظه ای به فکر فرو رفت و گفت " اگر از زبان خودم عذر خواهی را بشنود ممکن است بیشتر تاثیر کند و مرا ببخشد . اما . . . خوب ، باشد ، قبول می کنم . من ساعت دوازده شب توی باغ خانه او خواهم بود . اما چطور وارد شوم که توجه دیگران را جلب نکنم ؟ " گفتم " شما ساعت دوازده پشت دیوار باغ باشید ، من شما را بدون آنکه دیده شوید وارد خانه می کنم " . دستم را گرفت و گفت " ممنونم ، هر چند اسم ناجی خودم را نمی دانم " . گفتم " من ، مینو " و او زمزمه کرد " من هم نگین هستم . پس قرارمان شد . . . آه راستی روزش را نمی دانم " . گفتم " دو روز دیگر است " . پرسید " به نظر شما لازم هست که تغییر قیافه بدهم ؟ " خندیدم و گفتم " نه ، لازم نیست . همان طوری باشید که آقای جهانبخش می پسندد " . با اندوه گفت " او همیشه عاشق سادگی بود " . گفتم " پس همان طور بیایید تا او ببیند که شما تغییر نکرده اید " .
خسته شده بودم و پر حرفی سرم را به درد آورده بود . می دانستم که اگر به او میدان بدهم باز هم صحبت خواهد کرد . در وقفه ای که پیش آمد ، دیده بر هم گذاشتم و وانمود کردم می خواهم بخوابم .