(48)
نامه ای به عمو . از اصفهان .

سلام به بهترین عموی دنیا ! اگر مرا بی وفا بخوانی ، حق داری . اگر بگویی که برادر زاده ات بی عاطفه است ، خواهم گفت حق با شماست . اما اگر بگویی که مهرم نسبت به شما کم شده ، خواهم گفت اشتباه کردید . چون بیشتر از آن موقع که در کنارتان بودم شما را دوست دارم و در همه حال به یاد شما و خانواده مهربانتان هستم . شما بهتر از هر کسی مرا می شناسید و می دانید که تا مینو حرفی برای گفتن نداشته باشد ، لب به سخن باز نمی کند . و حالا می خواهم برایتان صحبت کنم . اما قبل از هر چیز باید اعتراف کنم و از شما طلب بخشش کنم . می دانم دلی که به پاکی آب چشمه ساران است هرگز زنگار کینه به خود نخواهد گرفت . عمو جان ! من در تماس تلفنی به شما دروغ گفتم و حالا دلیل آن را می نویسم .
من وقتی وارد اصفهان شدم ، یکسره به آدرسی که داشتم رهسپار شدم و خیلی زود آن را پیدا کردم . خانه ای بزرگ و بسیار قدیمی که بوی سالهای فراموش شده ، از در و دیوار آن به مشام می رسد . فقط پدر بدری در خانه بود . او با رویی گشاده از من استقبال کرد و با تن بیمارش به پذیرایی از من پرداخت . وقتی به او گفتم – خیال دارم مدتی با بدری زندگی کنم – اشک در دیدگانش حلقه زد و با نا باوری پرسید ( تو می خواهی با ما زندگی کنی ؟ ) فکر کردم از این کار نا خشنود است . و وقتی به حالت التماس گفتم ( البته اگر شما اجازه بفرمایید ! ) خودداری نتوانست و های های گریه کرد . کنارش نشستم و گفتم ( اگر ناراحتید نمی مانم و بر می گردم . فقط اجازه بدهید . بدری رب ببینم ) . دستم را گرفت و گفت ( چه گمان کردی ؟ فکر کردی من نمی خواهم تو پیش ما باشی و با ما زندگی کنی ؟ اینجا خانه توست . هر چند فقیرانه و محقر است . اگر می دانستیم که می آیی خانه را برایت مرتب می کردیم و شیرینی می خریدیم . اما عیب ندارد همین قدر که آمده ای من خوشحالم و به جای شیرینی با گز از تو پذیرایی می کنم ) . پرسیدم ( بدری کجا کار می کند ؟ ) نگاهم کرد و محزون گفت ( درمانگاه . بدری توی تزریقات درمانگاه کار می کند ، در آمدش بد نیست ) . گفتم ( نمی دانید چقدر دلم برای او تنگ شده . برای سال مادر خیلی انتظارش را کشیدم . اما بی وفایی کرد و نیامد ) . آقای گرامی از روی تاسف سر تکان داد و گفت ( متاسفانه من سخت بیمار بودم و بدری نتوانست به موقع خودش را به تهران برساند . چند روز بعد به امید اینکه هنوز شما تهران هستید حرکت کرد و دست خالی و نا امید برگشت . دخترم خیلی گرفتار است . به او حق بده ! او شبها من را با یاد گذشته سرگرم می کند و هر دو با یاد آن روز ها به خواب می رویم ) . گفتم ( ما خیلی سعادتمند بودیم ، اما خدا نخواست این سعادت دوام داشته باشد ) . پیر مرد سرش را پایین انداخت و سکوت کرد .
عمو جان ! خانه بدری حال و هوای بخصوصی دارد . در عین سادگی گیراست . شما خوب می دانید که من هیچ وقت توصیف گر خوبی نبوده ام . و به همین دلیل است که نمی توانم آنچه را که به چشم می بینم با قلم و زبان بیان کنم . اتاقشان بزرگ و نور گیر است و فرشی در آن گسترده شده که نو نیست ، اما زیباست . زمینه اش لاکی است . روی دو طاقچه کوچک اتاق چراغهایی است به شکل لاله ، اما رنگش به جای سرخ ، سفید است . یک آینه قدی روی طاقجه بزرگتر به چشم می خورد که قاب عکس آقای گرامی در کنار زنی دیده می شود که گمان می کنم آن زن مادر بدری باشد . این عکس را در مشهد گرفته اند و ضریح مطهر کاملا مشخص است . دو تا پشتی هم هست که یکی پشت آقای گرامی به آن است و یکی هم من . در کنار این اتاق بزرگ ، اتاق کوچکتری هم است که با پرده ای از دید پنهان شده . جنس پرده قلمکار است .