(47)
آن شب وقتی همه خود را برای خواب آماده کردند کنار عمو نشستم و گفتم " می خواهم با شما صحبت کنم " . البته می دانم که خسته اید ، زیاد پر حرفی نمی کنم " . عمو دستم را گرفت و گفت " بگو عزیزم ! من خسته نیستم " . گفتم " عمو جان ! من تصمیم گرفته ام بروم و منتظر آمدن دایی کاظم و منصور نشوم . هر کسی هدفی را دنبال می کند . می خواهم شما اجازه بدهید تا من هم مثل دیگران دنبال هدفم بروم . من باید خودم را آزمایش کنم . یک روز شما گفتید که – پدرم برادرم را طوری بار نیاورد که بتواند روی پای خودش بایستد اما سفر از او مرد با تجربه ای خواهد ساخت – شما مرا به حساب نیاوردید و دلتان نیامد از من هم اسمی ببرید ، من هم مثل برادرم هستم و همان طور تربیت شده ام . حالا می خواهم خودم را از این خمودی نجات بدهم و با مشکلات زندگی دست و پنجه نرم کنم . مینوی یکی یکدانه هم باید بتواند زندگی کند و در برابر فشار های گوناگون دوام بیاورد . من نمی توانم مثل نسیم ناز پرورده باشم . چرا که خواهرم بدری نمی تواند از این خوشبختی بهره ای ببرد و من باید همیشه عذاب وجدان داشته باشم . خوشبختی و بدبختی باید میان هر دوی ما تقسیم شود . بگذارید بروم . اگر به چشم خودم دیدم که او آسوده و خوشبخت است پیش شما بر می گردم و با شما زندگی میکنم . نامه ای برای برادرم نوشته ام و همه چیز را برایش شرح داده ام . او مرا خوب می شناسد ، همان طور که شما می شناسید و می دانید که روح مادر و پدر هم از این کار راضی است . این شانس را از من نگیرید و بگذارید بروم " .

عمو سرش را پایین انداخت و با صدایی بغض آلود گفت " برایم نامه بنویس و مرا بی خبر نگذار . من تا تهران با تو می آیم . باید حقوق پدرت را بگیرم و تو را با دست پر راهی کنم . برای شروع ، باید کمی پول داشته باشی . قول بده که اگر کمبودی داشتی فقط به من بگویی و اگر دیدی زندگی مطابق میلت نیست برگردی " . گفتم " عمو جان قول می دهم و برای همه چیز ممنونم " . دستم را به گونه اش فشرد و گفت " یک چیز دیگر را فراموش نکن ! فراموش نکن که باغ پروانه همیشه در انتظار بازگشت تو است " .
صبح روز بعد ، در برابر چشمان متعجب همه همراه عمو راهی تهران شدم .
به تهران که رسیدیم ، مستقیم به دفتر ترمینال رفتیم و بلیط رزو کردیم . پس از آن با عمو به بانک رفتیم و حقوق پدر را دریافت کردیم و برای تو کمی خرید کردم . از لحظه جدایی نمی توانم چیزی بگویم . همین قدر می گویم که رنج آور ترین و غم انگیز ترین خداحافظی میان من و عمو صورت گرفت و هر دو با چشمی اشکبار از یکدیگر جدا شدیم .