(44)
پس از شام ، مهمانها به شور و هیجان آمدند . آنها که نیرویی تازه یافته بودند ، با حرارت بیشتری مجلس را گرم کردند . سخنان نیما کنجکاوم کرده و موجب شده بود تا وقتی رقص و پایکوبی به اوج خود رسید ، توجهم به او معطوف شود و نگاهمان با هم تلاقی کند . او تبسمی بر لب آورد و من بدون واکنش فقط جهت نگاهم را تغییر دادم . چشمم به شاهین افتاد که با نسیم خلوت کرده بود . همین موقع دیدم که جهانبخش به اتفاق عمو به سویم می آید . خودم را بی توجه نشان دادم و وا نمود کردم که آنها را ندیده ام . عمو دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت " مینو جان ! این آقا دوست من جهانبخش است . از اول مهمانی دلش می خواست با تو آشنا بشود " . سپس رو به جهانبخش کرد و از او پرسید " حالا راضی شدی ؟ " جهانبخش دست پیش آورد و گفت " از آشناییتان خوشبختم . عموی شما مرد یکدنده و لجبازی است و دریغش می آید کسی از مصاحبت برادر زاده زیبایش بهره مند شود " . گفتم " شما لطف دارید . اما نه در مورد عمو جانم " . عمو با صدای بلند خندید و گفت " ممنونم که از من حمایت کردی . خب ، حالا که با هم آشنا شدید لازم است که به مینو هشداری بدهم ، اینکه برادر زاده ام را از زبان چرب و نرم تو بر حذر کنم " . جهانبخش خندید و گفت " لطفا از من یک دیو نساز . من معمولا در مقابل خانها دست و پایم را گم می کنم و به خودی خود نمی توانم صحبت کنم . با این توصیفی هم که تو از من کردی دیگر مجبورم ساکت بمانم " . عمو گفت " ناراحت نشو ! مینو می داند که حرفهای من از روی شوخی بود . من دوستان خوبی دارم که کاملا به آنها اطمینان دارم " .
خانم صاحبخانه مهمانها را گرد میز فرا خواند تا نسیم کیک تولدش را ببرد و شمعها را خاموش کند . صدای فریاد و هورای مهمانها به هوا برخاست و نسیم میان تشویق و هلهله ، شمعها را خاموش کرد . آقای جهانبخش کنار من ایستاده بود . ما به نسیم بسیار نزدیک بودیم و جهانبخش اولین کسی بود که صورت خواهرش را بوسید و به او تبریک گفت . پس از او ، پدر و مادر و دیگر بستگان تبریک گفتند و بعد نوبت باز کردن هدیه ها رسید . کادو های دیگران برایم اهمیت نداشت . می خواستم بدانم آیا شاهین همان لباسی را که با هم خریده بودیم هدیه خواهد کرد ، یا آنکه چیزی دیگر تهیه کرده است . وقتی نام شاهین برده شد ، خودم را به میز نزدیکتر کردم . کادوی شاهین علاوه بر همان لباس ، یک ماهی طلایی بود که همراه زنجیری بسیار ظریف به نسیم هدیه شد . او زنجیر را به گردن آویخت و چند بار از سر شوق به آن نگاه کرد . زنجیر طلایی بر گردنش می درخشید و تلالویی خاص داشت .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)