(43)
شاهین کنار مادر نسیم نشسته بود . هنگام ورود از کنار او گذشتم . سرش را بالا گرفت و به من نگاه کرد . عمو دستش را روی شانه او گذاشت و رد شد .
نسیم مهمانها را سر میز شام دعوت کرد . من و عمو هم با مهمانها سر میز حاضر شدیم . کنجکاو شده بودم ، و یا شاید وسوسه ! بله ، دوست دارم بگویم کنجکاو شده بودم که ببینم میان شاهین و نسیم چه روی می دهد . گاهی به شاهین نگاه می کردم و زمانی به نسیم ، اما هیچ ندیدم . نسیم کاملا در سرور و شادی غرق بود و شاهین در خود فرو رفته .
ظرف غذایم را برداشتم و از میز دور شدم و کنار پنجره ، رو به بالکن نشستم . نیما هم به تقلید از من غذایش را برداشت و مقابلم نشست و پرسید " از این جشن خوشت می آید ؟ " گفتم " جشن خوبی است " . لبخند زد و گفت " نسیم امشب اطلاعات جامعی درباره تو کسب کرد " . و بعد به نگاه متعجب من خندید و گفت " او دختر حسودی نیست ، اما کنجکاو شده بود و می خواست بداند کدام یک از ما دو نفر در دل تو جا گرفته ایم " . گفتم " منظورت را درک نمی کنم " . گفت " دوستان و آشنایان منتظرند تا تو یکی را انتخاب کنی . نسیم هم می خواست بداند که آن مرد خوشبخت کدام یک از ماست . بی تفاوت به او گفتم " خب شما به او چه گفتید ؟ " چشمکی زد و گفت " من او را توی تردید باقی گذاشتم " . پرسیدم " چرا ؟ چرا به او حقیقت را نگفتید ؟ " کلمه ( حقیقت ) را تکرار کرد و گفت " چون خودم از حقیقت خبر ندارم " . گفتم " خیلی روشن و آشکار است . شما می توانستید به او بگویید مینو هیچ کدام . . . " نیما سخنم را قطع کرد و گفت " نه من قادر به گفتن این حرف نیستم . هر چه باشد ما مرد ها هم برای خودمان غروری داریم " . بی اراده و با صدای بلند خندیدم و گفتم " حفظ غرور شما باید با بد نامی من تثبیت شود ؟ " گفت " بد نامی نه ! از میدان بدر کردن رقیب بهتر است " . پرسیدم " کدام رقیب ؟ " و نیما با اشاره ، نگاه مرا متوجه جایی کرد که مردی در کنار عمو ایستاده بود و هر دو لیوان های نوشابه به دستشان بود . پرسیدم " او کیست ؟ " گفت " چطور او را نمی شناسید او کسی است که به عنوان نماینده به مجلس گسیل می شود و . . . " گفتم " من که او را نمی شناسم چون به این اطراف آشنایی ندارم . اما چطور است که او مرا دیده و می شناسد ، اما من . . . " نیما سخنم را قطع کرد و گفت " او از دوستان صمیمی آقا جون است و می داند که چطور موقعیت خودش را مستحکم کند . اگر او با ما فامیل بشود ، رای کافی به دست می آورد و این مسئله موقعیتش را تثبیت می کند " . پرسیدم " چطور ؟ " نیما دور دهانش را پاک کرد و گفت " به وسیله نفوذ آقا جون . مردم اینجا روی آقا جون حساب می کنند . اگر آقا جون خودش را کاندید کرده بود به طور قطع انتخاب می شد و رای می آورد ، اما آقا جون همیشه خودش را از سیاست کنار کشیده و نظرش برای مردم حجت است " . پرسیدم " این آقا چه نسبتی با نسیم دارد ؟ " و نیما در حالی که بلند می شد تا بشقابها را جمع کند آهسته گفت " او برادر نسیم است " . نفس عمیقی کشیدم و گفتم " که این طور " . نیما پس از گذاشتن ظرفها به کنار من باز آمد و گفت " بیشتر دقت کن و ببین چطور تو را زیر ذره بین گرفته . به کوچکترین حرکتت توجه دارد " . خنده ام گرفت . او خوشحال شد و گفت " می دانم به هیچ کس توجه نداری ، اما این کار را بکن . شاید نظر تو در مورد او غیر از نظر ما باشد " . گفتم " می دانی نظر عمو چیست ؟ " گفت " بله ، آقا جون دوستش دارد و پشتکارش را تحسین می کند . به عقیده آقا جون او مرد فعالی است که می داند از زندگی چه می خواهد " . گفتم " پس مسلما من هم نظر عمو را به دست خواهم آورد و دیگر لزومی به کنجکاوی نیست " . با بی تفاوتی شانه بالا انداخت و گفت " هر طور خودت صلاح می دانی " و از کنارم بلند شد .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)