(42)
می دانم خنده ات گرفته ، به تو حق می دهم بخندی . اما باور کن . من در آن زمان بغض کردم . بغضی نا خواسته راه گلویم را بست و برای آنکه اشکم جاری نشود ، سالن را ترک کردم . هوای خنک حالم را جا آورد و زمانی که عمو کنارم ایستاد ، دیگر آرام شده بودم . عمو پرسید " خسته شدی ؟ " گفتم " نه ، فقط به هوای تازه احتیاج داشتم ". گفت " من و تو طرفدار سکوتیم و سر و صدا روی اعصابمان تاثیر منفی می گذارد . بیا با هم همین جا بنشینیم " . و ادامه داد " هیچ می دانی امشب خیلی زیبا شده ای ؟ " گفتم " عمو جان شما همیشه خوبیهای مرا می بینید و عیبهایم را ندیده می گیرید . من چندان هم زیبا نیستم " . او با صدای بلند خندید و گفت " تو یک جفت چشم جادویی داری و نگاهت هم مثل آهن رباست ، این را باور کن و قدر چشمانت را بدان " . من هم خندیدم و گفتم " پس چشمهایم را بیمه می کنم " . دستم را گرفت و گفت " بیمه چشمان تو تسخیر قلبها است . من می دانم بدون آنکه خودت بخواهی قلب چند مرد را تسخیر کرده ای . تو بی توجه از تاثیر نگاهت مرد ها را اسیر می کنی " . گفتم " هرگز این طور نشده ! " . باز هم خندید و گفت " پس کمی به اطرافت نگاه کن و چشمهای مشتاق را ببین که چطور تو را زیر نظر دارند . می خواهی یک نفر را به عنوان نمونه اسم ببرم ؟ " گفتم " لطفا این کار را نکنید . نمی خواهم بدانم " . ندانستن بهتر از آن است که بدانی ، و نخواهی که بدانی . عمو پرسید " می ترسی ؟ " گفتم " بله ، می ترسم ، چون هنوز آمادگی ندارم " . عمو به چشمانم نگاه کرد و پرسید " ـآمادگی چه چیزی را نداری ؟ " گفتم " آمادگی این که با احساس کسی شریک شوم . من دارم تلاش می کنم که به تدریج بعضی از تعلقات را در خودم نابود کنم . اگر اجازه بدهم دیگر این مینویی که الان جلو شما نشسته نخواهم بود " . به اینجا که رسید ، عمو پرسید " یعنی می خواهی بند ها را پاره کنی و چشمت را به روی همه چیز دوست داشتنی ببندی ؟ " گفتم " من این مبارزه را شروع کرده ام و تا حدی هم موفق شده ام " . پرسید " یعنی می خواهی محبت خودمان را هم فراموش کنی " . گفتم " ببین عمو جان ! مرا به شک و تردید نیندازید . علاقه ما گسستنی نیست . همه چیز جز این مورد ! " تبسمی لبهایش را از هم گشود و گفت " پس با این حساب برادرت و بدری و دایی کاظم هم استثنا هستند ؟ " گفتم " بله ، آنها هم استثنا هستند " . گفت " پس کدام تعلق را می خواهی ازخودت دور کنی ؟ " گفتم " تعلق و دوست داشتن زادگاهم را ، تعلق و دلبستگی به اینکه کجا باید با شم و چرا باید باشم . دیگر نمی خواهم کاخ و کوخ برایم تفاوت داشته باشد . من مثل مادر قصر را به کلبه ترجیح نخواهم داد . من مثل او با زندگی هیچ انسانی بازی نمی کنم . وقتی به چیزی دل نبندی ، زجر هم نمی کشی " . عمو با تاسف سر تکان داد و گفت " متاسفم . نه برای تو ، برای طرز قضاوتت که می بینم در مورد مادرت این طور قضاوت می کنی . اگر او زنده بود و این را می شنید ، مسلما از تو می رنجید ، همین طور که من از تو رنجیدم . محبت ما پاک و خالص بود . من پشیمان نیستم که دل به او باختم . یک روز هم به تو گفتم مقصر خودم بودم که اهمال کردم . زمانه ما زمانه ابراز نبود . واضحتر بگویم : این طور تربیت نشده بودیم که راحت زبان باز کنیم . پدر بزرگت سرنوشت دخترش را قلم زد و مادرت خودش را رسوا نکرد . من اگر گفتم او کاخ را به کوخ ترجیح داد ، می خواستم با محکوم ساختن او غقده ام را بیرون بریزم . اما حقیقت این است که او صبر کرد و من تعلل کردم . تو نمی توانی او را به چیزی محکوم کنی ! به من نگاه کن و بگو آیا هر بار که من به خطایم اعتراف میکنم ، تو آرامش پیدا نمی کنی ؟ " گفتم " چرا ، فکر می کنم که یک جسم سنگین از روی قفسه سینه ام برداشته می شود و بهتر تنفس می کنم ". عمو تبسم کرد و گفت " من تو را دوست دارم و از این که هر بار به گناه خودم اعتراف کنم پشیمان نیستم . پس بلند شو تا برویم و به دیگران بپیوندیم " گفتم " عمو ! " نگاهم کرد . گرم و عمیق . گفتم " اگر بتوانم همه را فراموش کنم ، شما را نمی توانم ! " با صدای بلند خندید و گفت " همین اعتراف را می خواستم بشنوم . بلند شو عزیزم ، بلند شو که دنیا به روی ما می خندد " .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)