(41)
رفته رفته خودم را برای حضور در این جشن آماده کردم . شاهین نگاه دیگری به قفس انداخت و در قفس را که باز بود امتحان کرد و پرسید " در را نمی بندید ؟ " گفتم " نه ! شاید مرغها هوس کردند پرواز کنند " . او رو به من کرد و گفت " شما هنوز معتقد هستید که باید رفت ؟ " گفتم " حس می کنم دیگر شوق پرواز ندارم و دارم معتقد می شوم که می شود به محیط انس گرفت و در آن احساس آزادی کرد " . برقی در چشمانش جهید و پرسید " شما در این مورد که می شود در یک خانه کوچک هم خوشبخت بود ، فکر کرده اید ؟ " شانه بالا انداختم و گفتم " دارم معتقد می شوم که همه چیز پوچ و بی معنی است و ما با زندگی کردن ، خودمان را گول می زنیم و خودمان را به بازی می گیریم . شبها از پس روز ها و روز ها از پس شبها می آیند و می گذرند . این سیر تغییر نا پذیر است ، مثل گذر عمر . پس چه فرقی می کند که من در کجا باشم و در کجا عمر را سر کنم ؟ هیچ چیز زندگی مهم نیست " . لبخند خشکی بر لب آورد و گفت " دلم را خوش کردم که بالاخره لحظه دلخواهم رسید و شما به احساس من واقف شدید . در یک لحظه و یک آن خودم را خوشبخت احساس کردم . اما مهم نیست ، من هم می توانم خودم را گول بزنم و این را به خودم بقبولانم که روزی نه به طور اجبار ، بلکه از روی اختیار ساکن این شهر بشوی ، روزی که تعلق خاطری پیدا کنی و با عشق به زندگی نگاه کنی " .
عمو در اتاق را باز کرد و گفت " بچه ها من حاضرم اگر کاری ندارید حرکت کنیم " .
جشن تولد با شکوهی بود . گمان نمی کردم در اینجا نیز جشنی چنین با شکوه برگزار شود . خانه نسیم بسیار بزرگ و مجلل بود و مهمانان نیز هر کدام به بهترین نحو خود را آراسته بودند . تزیینات محل برگزاری جشن زیبا و چشم نواز بود و از همه با شکوهتر ، خود نسیم بود ، که در آن لباس سفید و بلندش به نظر ، یک پرنسس جلوه می کرد . او چشمانش درشت و گیرا است و رنگ عسلی آن با مو های خرمایی اش هماهنگی کاملی دارد . نسیم هفدهمین سال تولدش را جشن گرفته بود . او با مهربانی و صمیمیت به من خوشامد گفت و من در کنار خانواده عمو جا گرفتم . انبوهی مهمانها و شور و نشاطشان مرا مجذوب کرد و همان طور که شاهین گفته بود ، غم و اندوه را فراموش کردم . شاهین و نیما با نسترن حرف می زدند . در آن هنگام من به این اندیشیدم که – شاهین چقدر برازنده دیگران است – و حسادت کردم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)