(40)
دختر ها خودشان را برای رفتن به جشن آماده می کردند و من به تماشا نشسته بودم . فکر می کنم شور و شوق آنها در من نیز اثر کرده بود چون با هیجان در مورد آرایش و لباس آنها اظهار عقیده می کردم همچنین زن عمو را هم برای آراستگی هر چه بیشترش راهنمایی میکردم . به زن عمو قول داده بودم که همراه عمو در این جشن شرکت کنم . به این معنی که من و عمو جدا از دیگران و کمی دیر تر حرکت کنیم . نیما در کت و شلوار مشکی برازنده تر شده بود . وقتی گروه آنها آماده حرکت شد ، زن عمو بار دیگر از من قول گرفت و سپس آنها خانه را ترک کردند .
از سکوتی که به وجود آمد ، یک لحظه دلم گرفت . شاید هم ترسیدم . به اتاقم رفتم و کمد را گشودم و به تماشا ایستادم . لباس بنفش مادر را برداشتم و بر انداز کردم . این لباس که بادگار او بود ، کششی در من به وجود آورد . و آن را بر تن کردم و سپس با آرامش خودم را برای رفتن آماده ساختم و به انتظار عمو نشستم . وقتی صدای اتومبیلش را شنیدم ، یک بار دیگر خودم را در آینه بر انداز کردم . عمو کلید انداخت و وارد خانه شد و من به استقبالش رفتم ، ولی با تعجب دیدم که شاهین نیز همراه اوست و کمی پس زدم . آن دو لحظه ای از دیدن من هاج و واج ماندند . مشاهده من در آن لباس ، آنها را جذب کرده بود . قبل از آن مرا فقط در لباس مشکی دیده بودند .
عمو گوشه چشمش را تنگ کرد و گفت " عزیزم ! واقعا تو زیبایی " . گفتم " متشکرم " او جلو آمد و پیشانی ام را بوسید و سپس رو به شاهین کرد و گفت " ببین من و مینو تا چه حد از لحاظ احساس به یکدیگر نزدیکیم ! رنگ بنفش ، رنگ ایده آل من است و مینو هم همین رنگ را دوست دارد " . می خواستم بگویم که این لباس مال مادر است . او زنده نماند تا خودش این را بر تن کند . اما پشیمان شدم و لب فرو بستم . عمو ادامه داد " تا تو از شاهین پذیرایی کنی من لباسم را عوض می کنم " شاهین گفت " متشکرم ، چیزی میل ندارم . فقط دلم می خواهد اگر مینو خانم اجازه بدهند کمی به تماشای مرغهای عشق بنشینم " . من در اتاق را گشودم و او داخل شد . چند لحظه مقابل قفس ایستاد و به آن نگاه کرد و بعد بدون آنکه نگاهم کند گفت " خوشحالم که شما هم در جشن شرکت می کنید . وقتی شنیدم قبول کرده اید خوشحال شدم " . " متشکرم . ولی اگر در انتخاب آزاد بودم ، مسلما نمی آمدم متاسفانه انتخابی در کار نبود " . نگاهم کرد و سرش را به عنوان درک صحبت من حرکت داد و گفت " گاهی تابع رای اکثریت شدن هم مفید است . شاید اگر ما را به اختیار خودمان رها کنند باعث نابودی خودمان بشویم . من می توانم درک کنم که چرا رغبتی به حضور در جمع ندارید ، همچنان که خودم رغبت چندانی ندارم ، ولی باید رفت . چرا که عدم حضور ما تعبیراتی نا خوشایند به دنبال خواهد داشت و ما نا گزیریم با دیگران زندگی کنیم " . گفتم " و همین امر است که مرا وادار می کند علی رغم میلم در این جشن شرکت کنم " . تبسمی کرد و گفت " ما شرکت می کنیم و در شادی آنها سهیم می شویم . کسی چه می داند ؟ شاید جو آن محیط باعث شود که چند ساعت از خود غافل شویم و درد و اندوه را فراموش کنیم " . نگاهش کردم و لبخند زدم . لبخندم آرامشی تصنعی به همراه داشت .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)