(38)
به خانه که رسیدیم ، همه جمع بودند . دختر ها مادرشان را دوره کردند و با سوالات گوناگونشان حوصله ام را سر بردند . بلند شدم و اتاق را ترک کردم . برایم تعجب آور بود که عمو آن گروه سر حال را رها کرد و به اتاق من آمد و گفت " چقدر پر چانه اند ! " پرسیدم " چه کسی ؟ " لب تختم نشست و گفت " همه ، هیچ حوصله سر و صدا ندارم . تو هم مثل من طالب آرامشی . بیا فردا با هم برویم به باغ . تو چند وقتی است که سراغ باغ را نمی گیری . دیدن باغ دیگر برایت جاذبه ندارد ؟ " گفتم " نمی دانم . شاید حق با شما باشد من . . . " عمو سخنم را قطع کرد و گفت " می دانم که دلت می خواهد به اصفهان بروی و بدری را ببینی ، اما به من حق بده تا رسیدن داییت تو را اینجا نگه دارم . دلم نمی خواهد آنها فکر های نا روا بکنند . اگر منصور قبول کرد خودم تو را به اصفهان می برم و برت می گردانم . خوب حالا موافقی ؟ " گفتم " هر چه شما بگویید " . لبخند رضایتمندانه ای بر لب آورد و گفت " می دانستم دختر عاقلی هستی و دلایلم را می پذیری تو و من حرف یکدیگر را خوب می فهمیم . یک خواهش دیگر هم دارم . اینکه برای روز پنجشنبه و شرکت در جشن تولد نسیم هیچ عذر و بهانه ای نیاوری . اگر تو از رفتن خودداری کنی ، نسترن و نرگس هم نخواهند رفت و من می دانم که بچه ها تا چه اندازه دلشان می خواهد به این جشن بروند " . خواستم لب به سخن باز کنم و بگویم که ( من مانع رفتن هیچ کس نیستم و واقعا آمادگی شرکت در این جشن را ندارم ) که عمو از نگاهم همه چیز را خواند و گفت " هیچ نگو ! فقط به من نگاه کن و بگو که شرکت خواهی کرد " . نگاهش کردم و به اجبار گفتم " شرکت خواهم کرد " . لبخند رضایتش را بار دیگر تکرار کرد و گفت " فردا به باغ می رویم و تو کار هایی را که کرده ام می بینی " .
صبح هنوز از خانه خارج نشده بودیم که پستچی نامه منصور را آورد . آنقدر ذوق زده شدم که چند بار آن را بوییدم و بر سینه گذاشتم . می خواستم به داخل خانه برگردم که عمو گفت ( توی ماشین بخوان ! ) و ما حرکت کردیم . نمی دانم چرا صبر کردم تا نامه را در باغ باز کنم . شاید دلم می خواست مادر هم نامه را ببیند و خوشحال شود . به هر حال آنقدر صبر کردم تا به باغ رسیدیم . تحولاتی که عمو از آن نام می برد ، خریدن دو چراغ لاله بود که اطراف عکس مادر روشن کرده بود .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)