(36)
دست شستن از حیات و چشم بستن بر دنیا . همیشه خواب را به دلیل فراموشی اش ستایش کرده ام . چشم بستم تا ذهنم را متمرکز کنم و در آن حالت خوابم برد .

وقتی چشم گشودم به نظرم رسید که خورشید در حال غروب است . روی تخت نشستم و به اطرافم نگاه کردم . سکوت بود و سکون . کنار پنجره ایستادم و از دور کسی را دیدم که روی کنده درخت نشسته است . قلبم فرو ریخت . شاهین به خانه باز گشته است . از شاهین می ترسم ، اما نه یک احساس مخوف ، یک نوع ترس همراه با گریز . می ترسم اگر نزدیکش باشم نتوانم استقامت کنم و او به التهاب و هیجانم پی ببرد . ای کاش او هم مثل نیما بود ، اما این مرد روی هر واژه مکثی دارد . گویی تاثیر کلام بیش از خود کلام برایش اهمیت دارد . می دانم که خواهی گفت این توصیفات را قبلا کرده ای ، اما دست خودم نیست ، راستش از او می ترسم . زن عمو در اتاق را گشود و پرسید " بیدار شدی بیا عصرانه بخوریم و حرکت کنیم تا برسیم شب می شود " . زن عمو شاهین را هم صدا زد و او با گامهایی موزون به سوی اتاق پیش آمد . حس کردم قلبم بیش از حد به تپش در آمد . برای آرام ساختن قلبم ، نفس عمیقی کشیدم و کنار طاقچه ایستادم . شاهین که وارد شد ضربان قلبم باز هم شدت گرفت . با صدای آهسته که لرزش صدایم را هویدا نکند سلام کردم . نگاهی گذرا به من انداخت و گفت " چه عجب شد که یاد ما کردید " . زن عمو سینی عصرانه را مقابل ما گذاشت و گفت " زود بخورید که حرکت کنیم ." . اقدس خانم گفت " عجله نکن به موقع می رسی " اما زن عمو سر تکان داد و گفت " ما آن وقت که شاهین رسید باید حرکت می کردیم ، اما نگذاشت تو را از خواب بیدار کنم " . گفتم " متاسفم ، من نمی دانم چطور شد که به خواب رفتم . هوای اینجا آدم را کرخت می کند . به هر حال می بخشید " . اقدس خانم گفت " خواهرم بی علت ناراحت است . هنوز چند ساعتی تا شب مانده " . زن عمو گفت " اگر خیال خرید نداشتم مهم نبود ، می خواهم خرید کنم . به همین دلیل است که نگرانم " . صورت شاهین را خشمی گذرا پوشاند ، اما تبسمی بر لب آورد و گفت " من شما را فوری می رسانم " آن گاه دعوتم کرد تا عصرانه بخورم . از مزه عصرانه چیزی نفهمیدم و با شتاب خودم را آماده حرکت کردم . شتاب من ، شاهین را هم عصبانی کرده بود و هم لبخند می زد . چند بار پشت سر هم تکرار کرد " عجله نکنید . به موقع می رسیم " اما من بی توجه به او خودم را آماده کردم .