(35)
نیما خبر آورد که اقدس خانم سخت بیمار است و در بستر خوابیده . وقتی زن عمو پرسید ( برای احوالپرسی همراه من می آیی ؟ ) با خوشحالی پذیرفتم . نه برای دیدار اقدس خانم چون می دانم او نظر خوشی نسبت به من ندارد . دوست داشتم بار دیگر آبگیر را از نزدیک ببینم . ولی اقرار می کنم که ته دلم به حال او می سوخت . تو که می دانی نظر من نسبت به بیماران چیست . هرگز دلم به ناراحتی انسانی رضایت نداده ، هر چند که او دشمن باشد . به هر حال با زن عمو برای عیادت رفتیم . اقدس خانم در بستر سفید رنگی خوابیده بود . وقتی مرا همراه زن عمو دید ، لبخندی تصنعی بر لب آورد و خوش آمد گفت . حرفهایش بر دلم ننشست ، اما من هم چون او نقش بازی کردم و با لبخندی از او تشکر کردم و حالش را پرسیدم . آه عمیقی کشید و گفت " ای . . . بد نیستم " . بعد با زبان محلی با زن عمو شروع به صحبت کرد . هاله اندوهی که بر صورت زن عمو نقش بست ، به من فهماند که صحبت مسرت بخش نیست . از خلال حرفها هم چیزی نفهمیدم . من در فرا گیری زبان محلی کند هستم . حوصله ام سر رفت و از زن عمو اجازه گرفتم که کنار آبگیر بروم . زن عمو قبول کرد و اقدس خانم ضمن خارج شدن من ار اتاق گفت " می شود خواهش کنم که به غاز ها غذا بدهی همه چیز توی انباری کنار آبگیر هست " . قبول کردم و با شتاب خود را به آبگیر رساندم . غاز ها و اردکها ظرف غذا را که در دستم دیدند با سر و صدای زیاد دورم حلقه زدند . منظره غذا خوردن ماکیان ، زیبا و سرگرم کننده بود . کنار آبگیر نشستم و بی اختیار به یاد اولین ملاقات با شاهین افتادم و احساس غریبی وجودم را در بر گرفت . دلم می خواست او روی کنده درخت نشسته بود و با هم صحبت می کردیم . مرد خوبی است و نگاهش صاف و صادقانه است . از آن نوع مردانی است که در نگاه اول هیبت مردان اساطیری را به ذهن می آورد . فکر می کنم قبلا در مورد خصوصیات او برایت نوشته ام ، اما اینکه چرا باید او برایم مهم باشد را نمی دانم ، می دانی حس بخصوصی دارم . گمان می کنم حرفم را می فهمد . یعنی خیلی بهتر از دیگران . و حتی از عمو ! او مرد تحصیل کرده و دانشگاه دیده ای است و به خوبی می داند چگونه صحبت کند . مثل نیما از این شاخه به آن شاخه نمی پرد . کلامش موزون و دلنشین است . به چشم نگاه نمی کند چون برای تاثیر کلامش از نگاه بهره نمی گیرد و به خوبی می داند که سخنش بر قلب و روح تاثیر خواهد گذاشت . از حرافی گریزان است و این امتیاز بزرگ اوست .
از کنار آبگیر بلند شدم و شروع به قدم زدن کردم ، این کار به من توان می دهد تا بهتر فکر کنم و به مفهوم جملات گفته شده بیشتر اندیشه کنم . می دانم که در هر کلمه از سخنانش رازی نهفته است . درک سخنانش دشوار نیست . اما طمانینه های کلامش گاهی درک را مشکل می کند و در لفافه صحبت کردنش احتیاج به تعمق دارد و من در آن لحظات مطلب را زود فراموش می کنم و باید که در فرصتی مناسب بنشینم و باز مروری به سخنان گفته شده بکنم و تازه در این هنگام نیز پاره ای از آنها را فراموش می کنم .
صدای زن عمو که مرا به داخل دعوت می کرد ، مانع شد تا از آن محیط ساکت توشه بر گیرم و فکر کنم . زن عمو فنجان چای معطری مقابلمگذاشت و اقدس خانم به خاطر زحمتی که تقبل کرده بودم تشکر کرد . او نمی دانست که غذا دادن به ماکیان تا چه حد باعث شادی ام می شود . هر سه کنار سفره کوچکی نشستیم و در غذای ساده بیمار شریک شدیم . هیچ گاه به یاد ندارم خواب نیمروز کرده باشم ، اما وقتی اقدس خانم پیشنهاد کرد ، پذیرفتم و زن عمو مرا به اتاقی راهنمایی کرد و من روی تخت دراز کشیدم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)