(30)
اتوبوس شلوغ است و جاده از آن شلوغتر . مسافران نوروزی به شمال می آیند و من و عمو و نیما و شاهین به تهران می رویم . توی ساکم بیش از هر چیز گل قاصدک است . آنها را با دقت در کیسه ای نایلونی ریخته ام تا وقتی تو را دیدم ، تمامش را به تو تقدیم کنم . هیچ کس نمی داند من چه ره آوردی با خود دارم . عمو برای تو کلوچه خریده و زن عمو نان ده سوغات داده با یک شیشه مربای بهار نارنج . سوغاتیها در ساک نیماست و من تنها گل قاصدک به همراه دارم . وقتی در انتظار باشی جاده بی انتها می شود . خمی در خم و پیچ دیگر . آن قدر به دور خود می پیچیم که به گمانم می رسد الان است که راننده سرش گیج برود و به ته دره سقوط کنیم . مه از کوه پایین آمده و چون چتری فضای سبز ده را پوشانده است . دلم می خواهد پنجره را باز کنم و دستم مه را لمس کند . اما هنوز هموا سرد است و شیشه ها ورود بهار را باور نکرده اند . وقتی به شمال می رفتم بیشتر جاده را با چشم بسته طی کردم . اما حالا که به سوی تو برمی گردم ، چشم به جاده دوخته ام این جاده کی به پایان می رسد . شوق انتظار و دیدار عزیزان ، از من موجودی منقلب ساخته و قادر نیستم آرام بگیرم . عمو نصرالله حالم را می فهمد و برای آرام ساختنم گاهی فشاری به انگشتانم وارد می کند . نگاهم نمی کند او هم چشم به جاده دوخته و منتظر پایان است .
در مهمانخانه میان راه توقف کردیم و همگی صبحانه خوردیم . به خوردن تخم مرغ عادت کرده ام . نیما مجله فکاهی اش را با صدای بلند برای شاهین می خواند . آه که از هر جاده است بیزارم .
از عمو پرسدم " عمو ما زود تر می رسیم یا بدری ؟ " گفت " فکر می کنم با هم برسیم و چقدر خوب بود که هر دو در یک محل پیاده می شدیم و هر دو در همان جا یکدیگر را ملاقات می کردیم . اما عیب ندارد ، من که این همه روز را تحمل کردم ساعتی دیر تر .
وقتی به تهران رسیدیم اشک در چشمم حلقه بست و هوای دود آلود شهر پذیرایم شد . از اتوبوس که پیاده شدم ، اولین کاری که کردم ریه ام را از هوای تهران پر کردم و سپس به اطرافم نگاه کردم . شهرم را دوست دارم و به زادگاهم که روز های کودکی و جوانی ام را به یاد دارد عشق می ورزم و به این معتقدم که هر انسانی باید به زادگاه خودش برگردد .
از اسم مهاجرت بیزارم و رویای سفر مرا مجذوب نمی کند . کمتر از یک سال است که از زادگاهم جدا مانده ام . اما گویی قرنی است آن را ندیده ام . با حرصی سیری نا پذیر به خیابانها و اتومبیلها چشم دوخته ام و عبور شتاب آلود رهگذران را نگاه می کنم و همپای آنها بر سرعت گامهایم می افزایم . تند و پر شتاب می روم و برایم مهم نیست که مقصد کجاست . شمال و جنوب خیابان برایم یکی است همه جا یکی است و من در سطح خیابان شهری راه می روم که از آن خودم است . احساس تملک می کنم و دوست دارم با صدایی بلند فریاد بزنم و به همه اعلان کنم که به شهر خود باز گشته ام . دلم می خواهد به مهاجران فخر بفروشم چنانکه آنها به من فخر فروخته بودند .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)