(27)
شاهین به دیدار خواهر آمد و قفسی در دست داشت که دو مرغ عشق مهمان آن بودند . نسترن و نرگس از شادی فریاد کشیدند و جلو قفس زانو زدند . شاهین که خود به تماشا ایستاده بود ، قفس را بر داشت و روی میز گذاشت و سپس از زن عمو پرسید " خواهر می توانیاز این دو پرنده خوب مراقبت کنی ؟ " زن عمو شانه بالا انداخت و گفت " من به قدر کافی گرفتاری دارم . چرا از دختر ها نمی خواهی مواظب پرنده ها باشند " . شاهین نگاهی گذرا به نرگس کرد و گفت " گربه های نرگس دشمن جان این پرنده ها هستند و نسترن هم که باید به درسهایش برسد . می ماند مینو خانم که نمی دانم حاضرند این مسئولیت را قبول کنند ؟ " سر فرود آوردم و موافقت خودم را اعلان کردم . زن عمو خوشحال از رهایی از این مسئولیت گفت " قفس را به اتاق مینو ببر ! جایشان آنجا امن است " . و شاهین قفس را به اتاق من آورد و جلو پنجره آویخت و پرسید " زیبا نیست ؟ " گفتم " چه چیزی ؟ قفس ؟ " لبخندی زد و گفت " نه ، مرغ عشق " . گفتم " زیباست ، اما دلم می سوزد و فکر می کنم این بی رحمی است که مرغها اسیر قفس باشند " . گفت " من فقط می خواستم شما زیبایی این مرغها را ببینید و ازنزدیک عشق و عاطفه پرنده ها را شاهد باشید . بهار که بیاید آزادشان می کنم تا دیگر به من نگویید بی رحم هستم " . و من خندیدم .

همان روز نیما با یک تیهوی شکار شده به خانه آمد و مرا متعجب کرد . وقتی شکار را روی میز آشپزخانه گذاشت ، پرسیدم " شما تیر اندازی هم می دانید ؟ " گفت " چند سالی است یاد گرفته ام . این فصل ، فصل شکار است ، پرندگانی که بدون غذا مانده اند طعمه شکار چی می شوند " . گفتم " شما آن شکار چی هستید که به کمین نشسته ؟ " خندید و من هم بی اختیار خندیدم . نه برای آنکه راضی و خشنود بودم نه ! فقط به این دلیل که فکر می کردم سخنم و شاید طعنه ام او را به تاسف وا دارد اما چنین نشد و او به تصور آنکه من کارش را تایید کرده ام افزود " این دفعه شما را با خودم می برم و به شما هم یاد می دهم که چطور تیر اندازی کنید " . و شاهین با تمسخر پوزخندی بر لب آورد و به اتق دختر ها رفت . بوی بهار را حس می کنم . در شمال بهار زود تر آغاز می شود . ببین که یک سال چه زود گذشت . مثل طوفان که هر چه سر راه ببیند با خود می برد . اما نه برای من که یک سال انتظار کشیدم ام . چه کسی باور می کند که ما این همه مدت یکدیگر را ندیده باشیم ؟ دستهایم نوازشهای تو را فراموش کرده اند و به جای بوی آشنای تو ، بوی گیاه می دهند ، بوی علف خود رو . من دیروز به باغ رفتم تا عمو در زیر پنجره باغچه درست کند . هوای اتاق گرم و دلچسب بود و ما یک فنجان چای خوردیم و بعد شروع به کار کردیم . عمو روی قاب عکس مادر دستمالی ابریشمی انداخته است . گمان می کنم برای حفظ آن از گرد و غبار این کار را کرده باشد . دور از چشم عمو دستمال ابریشمی را بر داشتم و نگاه کردم . نگاهش مثل گذشته به زمین بود ، به دانه چیدن پرندگان . فکر می کنم مادر گاهی دزدانه از زیر دستمال به بیرون نگاه می کند . می دانم فکر می کنی دیوانه شده ام ، اما باور کن که این طور احساس کردم . خمیدگی پشت مادر راست تر شده است . عکس را به خاطر بیاور ! یادت می آید که مادر خم شده بود و به گنجشکهایی که دور نیمکت نشسته بودند دانه می داد ؟ این بار وقتی به تصویر نگاه کردم به گمانم رسید که حالتی نشسته تر دارد و می تواند دزدانه از زیر دستمال بیرون را نگاه کند . وقتی از کلبه خارج شدم ، عمو کار کندن باغچه را به اتمام رسانده بود و داشت جلبکهایی با برگهای سبز درون باغچه می کاشت . کمکش کردم و تمام لباس و دستم گل آلود شد . عمو خندید و گفت " تو هرگز باغبان خوبی نخواهی شد " . هر دو خندیدیم و من دیگر در صورت به عرق نشسته او آثار خستگی ندیدم . دیدن خاک و باغچه ، مرا به یاد گور پدر و مادر انداخت . یادت هست که گور کن چه پر شتاب و بی خستگی دو گور کند ؟ دو بستر یک شکل و یک اندازه . من در آغوش عمو نصرالله از حال رفتم و نفهمیدم که اول کدام یک از آنها به خاک سپرده شدند . مادر یا پدر ! این تسکینم می دهد که آن دو در کنار هم دفن شده اند و تنها نیستند . بدری ! من و تو هم باید در کنار آنها دفن شویم ، چون من از تنهایی و تنها ماندن می ترسم . باید وصیت کنم که روزنه ای به آن اندازه که یک دست بتواند از آن عبور کند میان دو قبر به وجود آورند و دستهای ما را در دست هم قرار دهند تا دیگر نترسم . می دانم می خندی و با خودت خواهی گفت – باز هم فکر های بچگانه به سرش زده – و این حقیقتی است . می دانم می خندی و افکارم را بچگانه تلقی می کنی . می دانم که میان من و تو به وسعت ابری که بالای سرم در حال شکل گرفتن است ، فاصله وجود دارد . نفرین بر جدایی ، نفرین بر تمام تعلقات که انسان را پای بند می کند . من احساس را نفرین می کنم و قاتلان را که برای سرکوب علایق جنایت می کنند بی گناه می دانم . من دارم قاتل خودم می شوم و می خواهم تمام علایقم را در درونم خفه کنم و دیروز اولین جنایت را مرتکب شدم و مرغ عشق را از جفتش جدا ساختم .