(20)
یک هفته گذشت و عمو کم کم به خود آمد . شاید هم فراموش کرد که در باغ چه اتفاقی رخ داده ، چون اصلا اشاره ای به باغ و اثاثی که بلا تکلیف در وسط اتاق رها شده بود نکرد . دلم به شور افتاد . و بیشتر می ترسیدم دزدی به آنجا دستبرد بزند . از اینکه پیشنهاد فرش کردن آن را به عمو داده بودم احساس پشیمانی می کردم . تا آن کلبه فاقد اثاث بود ، ترسی هم وجود نداشت . اما حالا با آن همه جنس بسته بندی شده خیالم مشوش بود و نمی دانستم چگونه به عمو بگویم که نگران هستم . من به رازی واقف بودم که دیگران نمی دانستند و دوست داشتم مثل یک ماجرا آن را تا به آخر دنبال کنم . وقفه ای در حرکت موجب کسالتم می شد . گمان مکن که به عنوان سرگرمی به آن می نگریستم . نه ، هرگز ! من با احساس عمو در آمیخته بودم و کند کاریهای او عصبانی ام می کرد . دوست داشتم وقتی اقدام به کاری می کند ، آن را تا آخر دنبال کند و در میان راه توقف نکند . اما عمو پشتکار لازم را نداشت و می بایست کسی او را به جلو هل بدهد . یک هفته سکوت و انتظار را تحمل کردم به امید اینکه عمو لب بگشاید و بگوید که – وقت رفتن به باغ است – اما چون اشاره ای نکرد حسی موذی و شیطانی مرا وا داشت تا تلنگری بر او وارد کنم . این کار را با کشیدن پروانه ای روی یک تکه کاغذ کردم . بالهای پروانه را با خالهای ریز و درشت در حالی که پشت شیشه بسته ای به انتظار داخل شدن بود ، رنگ کردم . عمو کارم را زیر نظر داشت و هنگامی که دید پنجره به روی پروانه بسته است ، مداد و کاغذ را از دستم گرفت و خودش پنجره ای باز را به سوی افق کشید که پروانه ای در حال ورود به اتاق بود .

ضمن کار گفت " دلت هوای پروانه کرده ؟ " با نگاه به او پاسخ دادم . همه چیز را فهمید . مداد و کاغذ را زمین گذاشت و گفت " فردا می رویم ، ساعت ده آماده باش " . حرف عمو ، زن عمو را خوشحال کرد و گفت " به جعفر بگویید چند مرغ و خروس سوا کند و شما با خودتان بیاورید . گونی پشم هم توی انباری است ، اگر بیاورید می دهم یک تشک پشمی برای مینو درست کنند " . تشکر کردم و گفتم " زحت نکشید " . زن عمو گفت " زحمتی ندارد ، هوا سرد است و تشک پشمی لازم است " . آن شب خود را به سبب عملی که انجام داده بودم سرزنش کردم . من از احساس عمو به نفع خودم بهره برداری کرده بودم و این عذابم می داد . صبح وقتی کنار دستش نشستم و حرکت کردیم مسافتی از راه را ساکت بودیم . تا بالاخره من سکوت را شکستم و گفتم " شما باید مرا ببخشید " . نگاهم کرد و گفت " برای نقاشی دیشب ناراحتی ؟ " سر فرود آوردم و تایید کردم . گفت " من که به تو گفته بودم پنجره باید باز بماند تا هیچ پروانه ای اسیر نباشد . شاید تو اسارت را در بیرون از اتاق می بینی و اتاق برایت حکم آزادی را دارد ؟ " گفتم " عم متاسفم ، چون من دیشب عمدا شکل پروانه را کشیدم تا شما را به یاد باغ بیندازم " . گفت " مادرت هم همین کار را می کرد . وقتی گردو می خواست ، شکل آن را می کشید و از من و عبدالله می پرسید – این شکل چیست ؟ - و من و عبدالله برای چیدن گردو از درخت بالا می رفتیم تا بزرگترین گردو را برای او از شاخه جدا کنیم . کاری که تو کردی تعجب نداشت و خوشحالم که مرا به یاد باغ انداختی . من نباید غافل بشوم " . گفتم " اما شاید بهتر این باشد که فراموش بشود " . پوزخندی زد وگفت " من اول هر فصل به باغ می آیم و خوشحالم که تو باعث شدی در طول یک ماه دو بار به باغ بروم و این بار سوم است . من از گردش لذت می برم و تو خوب این را می دانی " . گفتم " لذتی توام با درد ! " گفت " تو هنوز خیلی جوانی . نمی دانی گاهی سوزش یک درد چه لذتی به دنبال دارد . درست مثل تزریق یک مسکن به بیمار است . سوزش سوزن سخت است ، اما تاثیر دارو درد را تسکین می دهد . من سوزش سوزن را حاضرم هر لحظه تحمل کنم ، به امید مسکنی قوی که دردم را تسکین بدهد . تو طبیب منی . هر زمان لازم دانستی سوزن را فرو کن " .