(18)
گفتم " مادر رسیدن مرگ را حس کرده بود " . عمو دستهایش را به چار چوب پنجره گذاشت و نفس عمیقی کشید و گفت " بله ، حس کرده بود . چون بعد از بیست و اندی سال سکوت لب باز کرد و حرف زد . به دایی کاظم التماس کردم تا – اجازه بدهد جسد آنها را به شمال بیاورم و اینجا دفن کنم – نپذیرفت . و مادرت هرگز این باغ را ندید " .
پرسیدم " با این باغ چه می خواهید بکنید ؟ " نگاه از باغ بر گرفت و چشمان سرخش را به دیدگانم دوخت و گفت " ما باغ را محافظت می کنیم . تا زمانی که من هستم از آن مراقبت می کنم و پس از من نوبت تو است که آن را نگه داری و برای آن باغبانی دلسوز باشی . این باغ متعلق به تو است و سهم مادر توست . روزی فرزندان تو شاد و خوشحال زیر این درختها می دوند و بازی می کنند . و تو به یاد خواهی داشت که عمویت تک تک این درختها را با عشق به ثمر رسانده . و تو هیچ وقت فراموش نمی کنی که به فرزندانت بیاموزی شکار گنجشک و پروانه ممنوع است . تو به پسرت شکار یاد نمی دهی و آنها با این احساس که همه باید آزاد باشند و در اسارت نمیرند بزرگ بشوند و تو هیچ وقت از روی میل گوشت شکار نخواهی خورد " . گفتم " عمو جان ! من هرگز بوی زخم گوشت گنجشک را تحمل نخواهم کرد و اسارت پروانه ها را دوست نخواهم داشت " . اشک روی گونه هایش غلتید و میان گریه و خنده گفت " می دانم دختر جان می دانم ! "
راز باغ پروانه را تنها من و عمو می دانیم و تو . هیچ کس دیگر از وجود این باغ خبر ندارد . فکر می کنم که هر مردی دوست دارد رازی را فقط برای خودش نگه دارد ، همان طور که شاهین هم دوست داشت کسی به راز درونش آگاه نشود .
کار دزدانه من و عمو تکرار شد . و آن زمان ، آغاز زمستان بود . گامهای عمو سست و بی ثبات بود . خیال می کردی که به اختیار خود گام بر نمی دارد . او بی توجه به مناظر اطرافش قدم بر می داشت و مرا به دنبال خود می کشید . هوای درون کلبه سرد و نمناک بود . مدتی بدون حرف پشت میز نشستیم و به صدای باد که زوزه کشان از میان درختان می گذشت گوش سپردیم . احساس سرما می کردم . اما عمو ، بدون توجه به سرما در خود فرو رفته بود . بی اختیار گفتم " چقدر سرد است ! بیایید برگردیم " . عمو به خود آمد و پرسید " چه گفتی ؟ " سخنم را تکرار کردم . عمو از روی تاسف سر تکان داد و گفت " متاسفم ، هیچ حواسم نبود . الان اینجا را گرم می کنم " . بلند شد و اتاق را ترک کرد . من هم بلند شدم و پنجره را بستم . عمو با مقداری چوب باز گشت و در اندک مدتی بخاری دیواری را روشن کرد . درخشش آتش در مقابل روشنایی روز تلالویی نداشت ، اما گرمای اجاق لذت بخش بود . دو تا از کنده ها را مقابل بخاری گذاشتیم و دستهای سردمان را روی شعله آتش گرفتیم و گرم شدیم . عمو نگاهی به سقف انداخت و با چشم اطراف را کاوید . می خواست یقین کند که از جایی آب به درون راه پیدا نکرده باشد . در همین وارسی چشمش به پنجره افتاد که بسته بود . بلند شد و بدون آنکه از من پرسشی کند آن را گشود . فهمیدم که نمی خواهد پنجره بسته بماند . گفتم " عمو جان ای کاش این کلبه را فرش می کردید و قدری لوازم اولیه هم برایش تهیه می کردید تا می توانستم برایتان چای درست کنم " . به رویم لبخند زد و گفت " خیال می کنی می توانستم توی این خانه زندگی کنم ؟ اگر تو با من نبودی حتی به خودم اجازه نمی دادم این آتش را روشن کنم . این کلبه باید بکر و دست نخورده باقی می ماند " . پرسیدم " حالا چی ؟ باز هم نمی خواهید آن را فرش کنید ؟ " نگاهم کرد . نگاهی عمیق که چیزی را در آن جستجو می کرد . پرسید " دوست داری از چه فرشش کنم ؟ " و من بدون فکر گفتم " از فزش هایی که ترکمنها می بافند " . مثل برق گرفته ها قدمی عقب گذاشت و گفت " بس کن ، لطفا بس کن " . عمو این را گفت و در میان حیرت من از اتاق خارج شد . گیج و مبهوت نشسته بودم و به کار عمو فکر می کردم . به نظرم رسید که عمو برای یک لحظه مشاعرش را از دست داده است . بلند شدم تا او را بیابم . او را میان درختان دیدم که سرش را بر درختی گذاشته بود . صدای خش خش پایم را که از روی برگها بر می خواست شنید . سرش را بلند کرد . کنارش ایستادم . او نگاهی ژرف به چشمانم دوخت و با صدایی که آشکارا می لرزید پرسید " دیگر چه می خواهی ؟ " گفتم " متاسفم عمو جان ! اگر نمی پرسیدید اظهار عقیده نمی کردم " . چنان با صدای بلند خندید که موجب وحشتم شد . گفت " همیشه همین طور بوده ای ، بخواه ، بخواه آرام جانم . هر چه دوست داری بخواه . اگر از من نخواهی از چه کسی می توانی بخواهی . تو فقط فرمان بده تا من اطاعت کنم " . دستش را گرفتم و از سرمای آن مشمئز شدم . دست او را به دهانم نزدیک کردم و ها کردم تا گرم شود . با دست دیگرش مویم را نوازش کرد و گفت " من گرمم ، سرمای دستم را نبین . توی کلبه یک لحظه خون در عروقم یخ زد ، اما حالا گرمم . بیا برویم آتش را خاموش کنیم " .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)