(17)
احمقانه است که یک خنده بتواند چنین حسی را القا کند . اما من چنین برداشتی کردم و باز هم تحمل کردم . وقتی تو مادرت نیامدید ، به فکر افتادم که خود صاحب فرزندی بشوم ، شاید نگاه و لبخند تو را داشته باشد . نسترن به دنیا آمد ، زیبا بود و لبخندش زندگی بخش . با وجود نسترن می توانستم تو را فراموش کنم . اما اقرار کی کنم در دو چشم آبی نسترن به دنبال یک جفت چشم سیاه می گشتم . و نسترن زندگی ام شد و به دنبال آن نرگس . دیگر خودم را فراموش کردم و احساسم را ندیده گرفتم . شب و روز تلاش کردم ، الان هم کار می کنم تا آینده آنها مثل پدرشان نشود .

وقتی مادرم چشم از دنیا پوشید ، باز هم تو را دیدم . دختری بودی بزرگ و دبیرستانی . تو و مادرت سیاه پوشیده بودید و خواهرت بدری پذیرایی می کرد . بدری از نظر قیافه با تو فرق داشت ، اما مهربانی اش مثل تو بود . تو من را توی حیاط دیدی و بلند شدی آمدی کنار پنجره ایستادی و گفتی ( عم سلام ، تسلیت می گویم ! ) و من نگاهت کردم بدون آنکه جوابت را بدهم ، فقط نگاهت کردم . تو خندیدی و پرسیدی ( عمو مرا نمی شناسی ؟ ) جلو پنجره آمدم و دستت را گرفتم و گفتم ( چه کسی است که یک بار این صورت زیبا را دیده باشد و بعد فراموش کرده باشد ؟ ) و تو با تبسمی شیرین گفتی ( و چه کسی است که بتواند از میان تمام صورتها صورت زیبا و مردانه عمویش را بدون آنکه حتی یک بار دیده باشد ، تشخیص دهد ؟ ) این کلام تو اشک به چشمهایم آورد و از تو رو برگرداندم تا اشکم را نبینی . تو چند لحظه دیگر ایستادی و بعد پیش مادرت برگشتی .
میان من و تو پیوندی بود نا گسستنی که دوری و بی خبری آن را پاره نکرده بود . نسترن و نرگس نیامده بودند تا تو آنها را ببینی و بدانی که عمویت با نگاه به رنگ آسمانی چشمان آنها رنگ چشمان تو را هم در آمیخته .
به مادرت گفتم ( من آنجا کلبه ای ساخته ام که میان شاخ و برگ درختان پنهان شده ، اجازه بده لااقل مینو از آن دیدن کند ) . تبسمی تلخ به لبهایش آمد و گفت ( عجله نکن ، او خواهد آمد و به جای من لذت خواد برد ، اما تا به حال کسی آن را دیده ؟ ) می دانستم که منظور مادرت ، همسر و فرزندانم بود . گفتم ( نه ، هیچ کس ، جز خودم که سازنده آن هستم ) . مادرت با شنیدن این حرف گونه اش رنگ گرفت و گفت ( خوشحالم که بالخره حرف را تبدیل به عمل کردی . هر چند که خیلی دیر این کار را کردی ، اما عیب ندارد ، همه که به آرزویشان نمی رسند . ببینم ! پنجره کلبه ات رو به باغ باز می شود ؟ ) گفتم ( از پنجره می توانی تمام زیبایی باغ را ببینی ) . بعد پرسید ( پنجره باز است ؟ ) سر تکان دادم و گفتم ( تا نیایی پنجره به روی طبیعت بسته است ) . لبخند محزونش را تکرار کرد و گفت ( تو مرد بی رحمی هستی که در را به روی پروانه ها باز نمی کنی ) گفتم ( آن روز که پروانه شکار می کردم بی رحم بودم حالا هم که پنجره را بسته ام باز هم بی رحم حساب می شوم ؟ ) گفت ( تو هیچ وقت شکارچی خوبی نبوده ای و من خوشحالم . صدای گنجشکان ذهن مرا به سوی پروانه هایی که شکار می شوند می کشاند و پنجره ای که می توان کنارش نشست و به شکوفه ها نگاه کرد . و خوشحالم که نگذاشتم آن کسی که احساسم را درک می کرد ، دستش به خون پرنده ای آلوده بشود . وقتی مینو را با خودت بردی ، به او شکار یاد نده ! بگذار با این احساس که – شکارچیها انسانهای بی رحمی هستند – بزرگ بشود . به او تمام خوبیها را پیش کش کن و هر چه را که روزی برای من می خواستی به او هدیه کن . و بدان که مینو هم احساس من است . وقتی او لذت ببرد ، من خوشحال هستم ، اما تا رسیدن آن روزی که او قدم به باغ پروانه بگذارد ، هیچ کس را به آنجا راه نده . این سهم من است و تو این را به من مدیونی ) . نگاهش کردم . پر غرور بود اما صدایش می لرزید . وقتی از من رو برگرداند ، گفت ( برای همیشه خداحافظ ) . کلام آخرش آتش به جانم زد و من دیگر او را ندیدم .
وقتی برگشتم ، پیش از هر کاری به اینجا آمدم و پنجره را باز کردم . حالا اینجا مامنی شده برای پروانه ها . تا امروز که تو اولین مهمان این کلبه شدی .