(16)
حرفهای مادرم مثل نیش خنجر که پوست و گوشت را می شکافد و پیش می رود قلبم را شکافت . بلند شدم و دویدم ، اما نه به طرف بیمارستان . بلکه به طرف مادرت ، تا او یک بار دیگر تکرار کند و بگوید که – برو و کلبه را بساز – اما او خانه نبود . به اتفاق پدرش به عیادت برادرم رفته بود . و این پایان همه چیز بود . من سر خورده و حیران به خانه برگشتم و با یک چمدان راهی شمال شدم . آمدم تا کلبه را بسازم و ساختم . بعد به انتظار او نشستم و نهالها را یکی یکی با دست خودم کاشتم ، تابستان و پاییز و زمستان و بهار ، همیشه به انتظار فصل بعد ، اما بیهوده و عبث .

آن دو با هم ازدواج کردند و مادرت ساکن قصر شد . باید هم این طور می شد . هیچ ملکه ای توی کلبه زندگی نمی کند و خوشبخت نخواهد شد . ملکه به قصر تعلق دارد . کلبه چوبی من محل صید پروانه ها و عنکبوت ها شد .
وقتی انتظار فرسوده ام کرد ، در باغ را بستم و رفتم به یک روستای دیگر و آنجا زمین دیگری خریدم و خانه دیگری ساختم . و با شهین ازدواج کردم . این زن ترک است . از اردبیل به اینجا مهاجرت کرده . دیگر خوی و خصلت زنهای شمالی را گرفته . این زن ، روشنی خانه من است و از همه مهمتر مادر بچه های من است ، اما هنوز بعد از گذشت بیست و چند سال نتوانسته ام او را عشق خود بدانم . خود شهین این را می داند . می گوید – تو من را دوست داری ، اما شیدای پروانه هستی – البته ( شیدا ) برای بیان احساس من کلمه کوچکی است .
نمی دانم این چه آتشی است که هنوز روشن است و خاموش نمی شود . مادرت هرگز بعد از ازدواج به چشمهای من نگاه نکرد ، چون می ترسید . حق هم داشت . چطور ممکن بود آتشی که همه وجود مرا سوزاند و خاکستر کرد او را نسوزانده باشد ؟
چند سال از ازدواج هر دوی ما گذشته بود که به اتفاق شهین به تهران آمدم ، در حالی که دستهای نیما را در دست داشتم . منصور سه سال داشت و تو یک ساله بودی . من به خانه مادرم وارد شده بودم . پدر و مادرت بدون اطلاع از حضور ما به آنجا آمدند . مادرت با دیدن نیما که روی زانوهایم نشسته بود دچار چنان بهتی شد که تو از آغوشش به زمین رها شدی و من تو را میان زمین و آسمان گرفتم . تو به رویم لبخند زدی . لبخندی که کینه را مبدل به محبت کرد . وقتی تو را بوسیدم ، سرت را توی سینه ام پنهان کردی ، مادرت تو را از من گرفت و از اتاق خارج شد . پدرت دستم را گرفت و در آغوشم کشید . از یکدیگر رنجشی نداشتیم ، اما از هم خجالت می کشیدیم و نمی توانستیم به چشم هم نگاه کنیم . از اتاق دیگر صدای گریه تو می آمد و من توی این اتاق بی تابی می کردم . دلم می خواست می توانستم بلند شوم و بیایم و تو را از آنها بگیرم و آرامت کنم . احساس می کردم اگر تو را توی بغلم بگیرم آرام می شوی . اما به خودم نهیب زدم و سر جایم نشستم . سر سفره شام باز هم تو گریه کردی . این بار شهین تو را بغل کرد ، اما تو از دست او خودت را روی شانه ام انداختی و من بغلت کردم . سرت را توی سینه ام فشردی و آرام گرفتی . این حرکت تو همه را متعجب کرد و مادرم گفت ( بچه ، همخونش را می شناسد و بدون اینکه او را دیده باشد از بو تشخیص می دهد ) . تو از آن شب چنان در قلبم نشستی که حاضر بودم همه چیزم را بدهم و تو را داشته باشم . اما پدرت این علاقه را همان شب مهار کرد و گفت ( مینو غریبه و آشنا نمی شناسد . با هیچ کس غریبی نمی کند ) با این حرف به من فهماند که به تو دل نبندم و بهانه ای برای دیدار تو نداشته باشم . شاید هم چنین قصدی نداشت . خدا می داند ، اما من در آن لحظه این طور برداشت کردم . این بار سدی بستم روی طغیان احساسم نسبت به تو و تو را که آرام توی بغلم خوابیده بودی به شهین دادم و دیگر بغلت نکردم .
برادرم چه می دانست که یک نگاه می تواند محبتی عمیق و فراموش نشدنی به وجود بیاورد ! شاید اگر می دانست با آن سنگدلی حرف نمی زد ! و من این بار محبت تو را توی قلبم جا دادم و با خودم به شمال آوردم . خنده کودکانه تو مفهومی بزرگ برایم داشت . احساس کردم که تو به من می گویی – عمو غصه نخور ، من بزرگ می شوم و پیش تو می آیم ! فقط تحمل کن .