(15)
آخرین تابستان که در دماوند بودیم کنار نهر آبی نشسته بودم و با ترکه روی شنهای نرم ، کلبه را برای مادرت از ذهن ترسیم می کردم و مادرت غرق نگاه بود . به او گفتم – با همین دستها آن قدر اطراف کلبه درخت خواهم کاشت که کلبه در انبوه درختها از دیده پنهان شود – و او با شادی دستهایش را به هم سایید و گفت ( وای چه زیبا ، من این طور کلبه ها را دوست دارم . دلم می خواهد از پنجره کوچک آن به درختها و شکوفه ها نگاه کنم . تو باید این کلبه را برایم بسازی ) . ( اگر کلبه را ساختم حاضری با من توی آن زندگی کنی ؟ ) خندید و گفت ( اگر نمی خواستم که نمی گفتم آن را بساز ) . به او گفتم ( بگو که هیچ کس را به من ترجیح نمی دهی و همیشه با من زندگی خواهی کرد ) و او تکرار کرد . به هیجان آمده بودم ، باز از او پرسیدم ( قول می دهی که هیچ وقت عشقمان را به نفرت تبدیل نکنی و از کلبه خسته نشوی و هوای قصر به سرت نزند ) و او قول داد و گفت ( همیشه با تو در آن کلبه زندگی خواهم کرد ) . آن قدر ذوق زده شده بودم که گمان نمی کردم در حقیقت این گفت و گو انجام گرفته باشد . با خود می گفتم – این یک خواب بیشتر نیست و من در رویا هستم – آه . . . باز خیالاتی شده ام ، در خیال است که می بینم ( پروانه ) به من می گوید کلبه را بساز . آن قدر در این فکر غوطه ور بودم که حتی متوجه نشدم مادرت از کنارم دور شده .

بعد از آن روز ، دیگر من روی زمین نبودم که راه می رفتم . توی آسمان قدم بر می داشتم و احساس بی وزنی می کردم . یک پارچه شوق و امید شده بودم . امید اینکه با او زندگی خواهم کرد . و او مرا به عبدالله و آن دیگری ترجیح داده . به قصد خریدن زمینی که مادرت دوست داشته باشد و بتوانم کلبه ای را که او دوست داشت در آن بسازم ، به شمال آمدم . در هیچ کجا نمی توانستم زمینی جادویی پیدا کنم ، جز اینجا . خیلی جست و جو کردم و زمینهای زیادی دیدم . هر جا را که انتخاب می کردم ، ساعتی بعد دچار ترس می شدم . ترس اینکه مادرت آن را لایق خودش نداند و بگوید دوست ندارم . من مردد و بی تصمیم مانده بودم . تا اینکه به خودم گفتم – پروانه خودش انتخاب می کند . او را می آورم هر جا را که او انتخاب کرد همان را می خرم – با این هدف برگشتم . اما غافل از اینکه ورق زندگی ام هم برگشته بود . وارد خانه که شدم ، مادرم را دیدم که صورتش زخمی و خون آلود است . متوحش شدم و پرسیدم ( چه اتفاقی افتاده ؟ ) که مادر گفت ( پدر پروانه تو و برادرت را مثل خودش دوست داشت و گمان نمی کرد که مار توی آستین پرورش داده و شما دو نفر قصد اغفال دخترش را کرده اید . چطور می توانید به صورت او نگاه کنید ؟ ) تا گفتم ( اما مادر من . . . ) نگذاشت حرفم را تمام کنم و گفت ( او هر دوی شما را مقصر می داند و تو را بیشتر . چرا می خواهی دختر یکی یک دانه اش را با خودت به ده ببری و مثل یک زن دهاتی وادارش کنی توی یک کلبه زندگی کند ؟ تو فکر می کنی پدر پروانه می گذارد او با تو به ده بیاید ؟ از اینها گذشته ، تو چطور به خودت اجازه می دهی در مقابل برادرت بایستی وقتی که می دانی او به امید ازدواج با پروانه خانه ساخته و رنج سفر را به خودش هموار می کند و حالا از غصه مریض شده و توی بیمارستان افتاده . اگر برادرت از دست برود تا عمر داری عذاب وجدان راحتت نمی گذارد . من صورتم را کندم چون از همین حالا مرگ او را می بینم ) .