(12)
اعتراف عمو ، چنان ضربه سختی بر روح و جان من وارد آورد که دیگر قادر به ایستادن نبودم . لب تخت نشستم و به فکر فرور رفتم . حالا می دانستم که چرا هیچ گاه در خانه مان صحبتی از عمو نصرالله یر زبان جاری نمی شد . و چرا پدر از یگانه برادرش چشم پوشیده بود .

صدای زن عمو مرا به خود آورد که پرسید " مینو جان ، صبحانه نمی خوری ؟ " نگاهش کردم . لبخندی ملایم و صمیمی روی لبش نشسته بود . کنارم آمد و دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت " حرفهای عمویت تو را شوکه کرده . بیا برویم ، چند مشت آب خنک حالت را جا می آورد " . با بهت نگاهش کردم و پرسیدم " شما هم می دانید ؟ " لبخندش به خنده مبدل شد و گفت " بیست و سه سال است که می دانم . دیگر برای من کهنه شده " . و کمکم کرد تا بر خیزم . او مرا با خود به حیاط برد تا هوای تازه تنفس کنم . هیچ کس در خانه نبود جز من و او . کنار سفره نشستم و زن عمو گویی هیچ اتفاقی رخ نداده ، برایم چایی ریخت . پرسیدم " شما از من و مادر من متنفر نیستید ؟ " با تعجب نگاهم کرد و پرسید " چرا باید متنفر باشم ؟ مادرت زن پاکدامنی بود ، تو هم دختر خوبی هستی . ما همه دوستت داریم . اما عمویت بیشتر ، چون تو یادگار اولین عشق اویی و در ضمن برادر زاده اش هم هستی . تو خیلی به مادرت شباهت داری ، این را می دانستی ؟ " با فرود آوردن سر ، حرفش را تایید کردم .
و زن عمو ادامه داد " در زندگی هر انسانی اتفاقات تلخ و شیرین فراوانی می افتد که گاهی یکی از این اتفاقات به کلی مسیر زندگی را تغییر می دهد . در مورد خودم ، فوت پدر نیما مسیر زندگی ام را از این رو به آن رو کرد .
وقتی پدر نیما توی دریا غرق شد ، مانده بودم حیران و سرگردان او هیچ چیزی از خودش باقی نگذاشت . شاهین هم خیلی کوچک بود ، پنج – شش سال بیشتر نداشت و نمی توانست به من کمک کند . مانده بود ارث پدری خودم که بد نبود ، اما چون شاهین صغیر بود ، مشکل می توانستیم به آن دست بزنیم . پس مجبور شدم بروم کار کنم . تا اینکه عمویت به ده ما آمد و با کمک شوهر خواهرم زمینی خرید و به کشاورزی مشغول شد .
من توی یکی از اتاقهای خانه خواهرم جا گیر شده بودم ، که همنیما تنها نباشد و هم کرایه ندهم . عمویت وقتی فهمید من در اول جوانی بیوه شده ام و یتیم هم دارم ، دلش سوخت و آمد خواستگاری و همه چیز را برایم تعریف کرد . و به من گفت که قبلا عاشق بوده . بالاخره تمام زندگی اش را برایم تعریف کرد . من هم قبول کردم که در شادیهایش شاد باشم و در ناراحتیها تنهایش نگذارم .
عمویت من و بچه ها را دوست دارد ، اما هنوز عشق اول خودش را فراموش نکرده . این تقصیر مادر تو نیست ، تقصیر پدرت هم نبود . قسمت این بود . حالا عمویت تو را به دست آورده و می خواهد آن چه را که به دست نیاورده در تو پیدا کند . پس با او مدارا کن و بگذار با این فکر که تو می توانی زندگی اش را کامل کنی ، دلخوش باشد . او گمان می کند که خداوند نتیجه صبرش را به او داده و تو نتیجه این صبر هستی . اگر تو او را ترک کنی ، دیگر زنده نمی مند . او با یاد مادرت زندگی کرد ، اما او را به دست نیاورد . اگر تو هم او را ترک کنی مسلم بدان که نابودش کرده ای " .
زن عمو دستم را گرفت و گفت " آینده من و بچه هایم بعد از خدا به دست توست . تو می توانی او را برای من و بچه هیم نگه داری ، یا نابودش کنی " . گفتم " من به عمو قول داده ام که همیشه در کنارش باشم و این کار را هم می کنم " . زن عمو اشکی را که در حال سرازیر شدن بود ، با پشت دست زدود و گفت " تو دختر مهربانی هستی . مهربانی را از مادرت به ارث برده ای . من بیش از دو بار او را ندیدم . اما توی همین دو ملاقات فهمیدم که زنی مهربان و با گذشت است . او برای من و بچه هایم ارزش قائل بود و هرگز کاری نکرد تا زندگی به کام ما تلخ بشود . من از او دعوت کردم که به شمال بیاید و چند روزی مهمانمان باشد ، اما او با خوش رویی دعوتم را رد کرد و به بهانه اینکه هوای شرجی شمال بیمارش می کند ، از آمدن سر باز زد . مادرت فکر می کرد که من از گذشته آقا نصرالله خبر ندارم . نمی خواست موجبی فراهم شود تا خاطرات گذشته برای خودش زنده شود . پدرت آقا نصرالله را دوست داشت ، اما علاقه به همسر و فرزندانش موجب شد که یکی را فدای دیگران کند . او می ترسید ، از سایه های شک و تردید می ترسید . با آن که سالها گذشته بود و نصرالله هم زن و فرزند داشت ، باز هم می ترسید . شاید هم حق داشت . نمی دانم ! حالا دیگر گفت و گو درباره گذشته بیهوده است . خدا هر دوی آنها را رحمت کند . نصرالله هم فراموش خواهد کرد . من مطمئنم . اما اگر هم فراموش نکند ، خرده نمی گیرم . تو هم به او مهلت بده ، بالاخره راضی می شود خارج از خانه کار بکنی . اما در حال حاضر می ترسد . او نگران است که مبادا تو را از دست بدهد " . گفتم " حال عمو را درک می کنم . او می خواهد به خود تلقین کند که برد با او بوده و شکست نخورده " . زن عمو سر فرود آورد و گفته ام را تایید کرد .