(11)
شاهین را ندیدم ، او هنگامی که من خواب بودم خانه را ترک کرده بود . زن عمو در حیاط را بست و به اتاق رفت . کمی دیگر نشستم تا اگر مشاجره ای دیگر رخ دهد شاهد آن نباشم . اما چنین نشد و سکوت بر فضا حاکم شد . نمی دانستم چه باید بکنم . آیا باید اتاق را ترک می کردم یا اینکه آنقدر منتظر می شدم تا عمو هم خانه را ترک کند .

در این فکر بودم که عمو در اتاقم را گشود و مرا بلا تکلیف روی تخت دید . کنارم روی لبه تخت نشست و پرسید " امروز نیامدی با من صبحانه بخوری " . گفتم " متاسفم ، خواب ماندم " . دستم را گرفت و به چشمهایم نگاه کرد و گفت " می خواهم از تو سوالی بکنم ، به عمو راستش را می گویی ؟ " گفتم " خواهش می کنم " عمو گفت " از بودن در کنار ما ناراحتی ؟ آیا دوست داری جایی غیر از اینجا زندگی کنی ؟ " گفتم " من احساس ناراحتی نمی کنم ، اما دوست دارم در خانه خودمان زندگی کنم . که می دانم چنین چیزی در این شرایط ممکن نیست . من اینجا راحتم و همه چیز دارم و برای محبتی که به من می کنید از همه شما ممنونم " . عمو چانه ام را بالا گرفت و گفت " من خود خواهم ، این را قبول دارم . چون دلم می خواهد تو را در کنار خودم داشته باشم . این آرزویی است که پس از گذشت سالها به آن رسیده ام و نمی خواهم آن را از دست بدهم . اما با این وجود دوست ندارم مستبد قلمداد شوم و بگویند با سر نوشت و آینده تو بازی می کنم . تو تصور می کنی که من آینده ات را خراب می کنم ؟ " پوزخندی زدم و گفتم " عمو جان من هرگز چنین تصوری از شما نخواهم داشت . من می توانم آینده ام را طوری بسازم که کسی قادر به خراب کردنش نباشد . اما در حال حاضر این آمادگی را ندارم " . عم دستم را فشرد و گفت " من حرف تو را می فهمم ، اما این جوانها فکر می کنند که از من بهتر می دانند . برای تسلی دل عمو بگو که همیشه دوستم خواهی داشت و از من متنفر نمی شوی " . گفتم " دوستتان دارم و از شما جدا نخواهم شد " . اشک در چشمش حلقه زد و گفت " بگو که هیچ وقت به جای محبت تنفر توی قلبت نمی نشیند " و من تکرار کردم . گفت " یک روز مادرت این جمله را بر زبان آورد و من سالها با آن زندگی کردم و به آن صدا اعتماد کردم . اگر چه مقدر نبود ما با هم زندگی کنیم ، ولی من یقین دارم که او تا آخرین لحظه عمرش به این کلمات پایبند بود و همین برای من کافی است . و تو امروز همان حرفها را به زبان آوردی و آهنگ صدایت این یقین را به من داد که اشتباه نکرده ام " .
عمو بی اختیار در برابر من اقرار کرده بود . وقتی بلند شد و برابر پنجره ایستاد ، در خود فرو رفته بود . و من می دانستم که دارد خودش را محاکمه می کند . کنارش ایستادم و گفتم " عمو ! آنکه می فهمد دستش خالی است و آنکه دستش پر است نمی فهمد ". نگاهم کرد . در عمق چشمان درشت و سیاهش غمی به وسعت دریا دیدم . تبسمی تلخ بر لب آورد و گفت " به نظر تو من کدام یک هستم " . گفتم " شما از جمله کسانی هستید که از خود گذشتید تا دیگری به خوشبختی دست پیدا کند " . سرم را به سینه اش فشرد و گفت " عزیزم ، عزیزم ، عمویت آن قدر شجاع نبود که از خود گذشتگی کند . من یک بزدل و ترسو بودم . اما پدرت یک مرد کامل بود " . پرسیدم " شما مادر را دوست می داشتید ؟ " دستش را به شیشه چسباند و سر به زیر انداخت و گفت " دوست داشتن تنها کافی نیست . من او را می پرستیدم " . " پس چرا با او ازدواج نکردید ؟ گ چند بار سر تکان داد و با صدای بغض آلودی گفت " نمی توانستم ، چون برادرم هم او را دوست داشت و عشق او با شکوهتر بود . و چون به آن رسید ، من و یک نفر که نمی توانم اسمش را بر زبان بیاورم ، عقب نشستیم . آن یک نفر از من و پدرت بیشتر می دانست . اما برای آنکه خودش را به پدر بزرگت نزدیک کند ، حاضر شد میرزای او بشود و به حقوق نا چیزی که می گرفت قناعت کند ، و من که اسیر احساساتم بودم ، به آینده ای خیالی چشم دوخته بودم . تنها به یک صدا و یک قول خودم را دلخوش کرده بودم که او مال من است و متعلق به کسی دیگر نخواهد شد . اما برادرم فهمید که چه باید بکند . او رفت و استخدام شد و با دایی ات کار تجارت را شروع کرد و آن چنان در قلب پدر یزرگت جا گرفت که امیدی برای دیگران باقی نگذاشت . او برد ، چون دانست باید چه کار کند و مادرت دوستش داشت . باور کن ! " " دیگر کتمان حقیقت فایده ای ندارد . چون هر دوی آنها از این دنیا رفته اند . پس حقیقت را بگویید و مطمئن باشید که از مادرم متنفر نخواهم شد . او هم شما را دوست داشت ؟ " شراره خشم از چشم او بیرون جهید و گفت " من حقیقت را پنهان نمی کنم ، او مرا هم دوست داشت ، اما نه آنقدر که صبر کند تا کلبه ام را بسازم . اگر مرا بیش از پدرت می خواست صبر می کرد . من احمق بودم که با یک احساس و یک امید واهی زندگی کردم " . این را گفت و از اتاق خارج شد .