(9)
دایی و خواهر زاده صورت همدیگر را بوسیدند و کنج اتاق به گفت و گو نشستند . نجوا های آن دو ، مرا به یاد خودمان انداخت که گوشه اتاق می نشستیم و پچ و پچ می کردیم . و این کار موجب عصبانیت مادر می شد و می گفت ( شما چه حرفهای خصوصی دارید که یواش صحبت می کنید ) و من و تو به شک مادر می خندیدیم . فکر می کنم آن روز هم مادر مثل امروز من ، به ما حسادت می کرد . یادم نیست حسادت مادر او را به کجا می کشاند ، اما حسادت من موجب شد تا اتاق را ترک کنم و به حیاط بروم .
خانه عمو آبگیر ندارد ، فقط حوضی شش ضلعی در میان درختان نارنج دارد که مجسمه سنگی یک فرشته به جای فواره وسط آن نشسته و چند ماهی قرمز در آن شنا می کنند . مرغدانی خانه عمو قفس نسبتا کوچکی است که با سیم مسی از حیاط جدا شده و تعداد مرغ و خروسها محدود است . بهانه دادن دانه ، آن هم در آن وقت شب خودم را به خنده انداخت . نمی دانم چرا در جواب عمو که پرسید ( کجا می روی ) چنین گفتم . کنار قفس نشستم و به مرغها و خروسها نگاه کردم . روی شیروانی سقف مرغدانی چند جعبه خالی میوه بود . یکی را برداشتم و از آن به جای صندلی استفاده کردم و نشستم . خروس که حضور بیگانه ای را نزدیک حریم لانه اش حس کرده بود ، بلند شد و با سر و صدا دور لانه شروع به گردش کرد . پی بردم که حضور من در کنار لانه مانع از استراحت اوست . بلند شدم و قدم زدم . نگاهم به پشت وانت افتاد که کثیف بود و بوی زننده ای از آن به مشام می رسید . شیلنگ را به شیر وصل کردم و مشغول شدم که از صدای ریزش آب شاهین پشت شیشه آمد و مرا در حال شستن وانت دید . نیما هم کنار او آمد و مرا از شیشه نگریست . طولی نکشید که هر دو به حیاط آمدند و شیلنگ را از من گرفتند . آن دو به گمان خود مرا از کار و زحمت باز داشتند . چیزی که آنها نمی دانستند این بود که این تنها کاری بود که مرا برای چند دقیقه از کلافگی می رهانید و مدتی سرگرمم می کرد . عمو به گمان این که – من با این کار درس خوبی به نیما دادم تا دیگر وانت را کثیف به خانه بر نگرداند – به رویم لبخند زد و کارم را تایید کرد .
قضاوت میان نیت و عمل دشوار است . من قصد درس دادن نداشتم اما این طور تعبیر شد . چگونه است که گاهی یک عمل نا خواسته جایگاهی منطقی و با ارزش پیدا می کند ، دز صورتی که ممکن است اگر با قصد قبلی صورت بگیرد نتیجه مطلوبی به دست ندهد ؟ . . .
هنگامی که آن دو با شلوار های خیس به اتاق باز گشتند ، عمو نتیجه گیری خودش را با صدای بلند ابراز داشت و نیما را شرم زده کرد . نرگس و نسترن به جمع پیوستند و نرگس دفتری با جلد ضخیم در مقابل دایی اش گذاشت و گفت " دایی جان بنویس ! " شاهین برای یک لحظه لبخند به لب آورد و گفت " باز هم ؟ " و نسترن ادامه داد " روز از نو ، روزی از نو . سال جدید ، انشای جدید " . شاهین دفتر را باز کرد و اولین صفحه را آورد و با نگاهی به موضوع گفت " بهتر است بدهی مینو خانم بنویسد . خانمها زبان یکدیگر را بهتر می فهمند " . نرگس نگاهم کرد و من فقط چند بار سر تکان دادم . شاهین مخالفتم را دید و بدون گفت و گویی دیگر ، قلم را برداشت و نوشت .
چرا مخالفت کرد ؟ به درستی نمی دانم . شاید به دلیل این بود که میل همکاری در من مرده بود ، و یا این که نمی خواستم به گذشته برگردم . من فقط برای تو می نویسم ، چون تنها تو هستی که احساسم را درک می کنی . ابراز احساس برای دیگران ، بیان کردن مکنونات درون است ، و من نمی خواهم کسی به درونم راه پیدا کند . باید اندیشه هایم در صندوقچه سینه پنهان بماند . ما که دیگر شاگرد مدرسه نیستیم تا بخواهیم عقیده ای ابراز کنیم که رضایت معلم را تامین کند .
نرگس با صدای بلند خواند ، لحظه ای کنار پنجره بایست و به ریزش باران نگاه کن . دیدن باران حتی از پشت پنجره بسته هم زیباست . به مردی بنگر که برای دیدار تو شبانه به راه افتاده و به ریزش تند باران اعتنا نکرده . چشمانش تمنای دیدن را با خود آورده و لبهایش واژه سلام را . او می خواهد به تو باران سلام بگوید .
لحظه ای کنار پنجره بایست و به ریزش باران نگاه کن . خواهی دید که مسافر بدون نگاه با لبهایی کبود از سرما سر به زیر انداخته ، از زیر پنجره ات می گذرد . و شتاب می کند تا از فرو ریختن ذره های غرورش که در برابر چشمان تو با صلابت ایستاده اند ، جلوگیری کند . او به امید یک نگاه ، یک تبسم آمد اما . . .
نرگس در اینجا مکث کرد و پرسید " دایی جان این چیست که نوشتی ؟ پس چرا بقیه اش را ننوشتی ؟ این که سه خط بیشتر نیست ! " شاهین سر تکان داد و گفت " متاسفم ، آمادگی ندارم . اصلا این انشا نیست " . و با این کلام کاغذ را چند تکه کرد و در مشت مچاله کرد . نیما گفت " دایی را راحت بگذار برو به اتاقت و فکر کن . حتما می توانی بنویسی " . نرگس ناراحت اتاق را ترک کرد .
عمو نصرالله بلند شد و در حالی که روی سخن به نیما داشت گفت " امشب دایی ات خودش نیست . به ما که چیزی نگفت ، شاید تو بفهمی کجا سیر می کند " . این را گفت و اتاق را ترک کرد .
بارام مجددا شروع به بارش کرد و صدای آن نیما را به حیاط کشاند تا وانت را زیر درخت پارک کند . شاهین آرام به نسترن گفت " به نرگس کمک کن ! این اولین بار است که نمی توانم انشا بنویسم " . نسترن هم بلند شد و اتاق را ترک کرد .
دود ماهی که داشت سرخ می شد در اتاق پیچیده بود . شاهین کمی پنجره را باز کرد و گفت " از زمستان متنفرم . از خمودی آدمها ، از کنجکاویهای بی جا نفرت دارم . ای کاش نمی آمدم . اما گاهی اختیار از دستم بیرون می رود " .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)