(8)
انتهای باغ آنها آبگیری هست که مرغابیها و غاز ها در آن شنا می کنند . این آبگیر مرا یاد ده انداخت . روی کنده درختی نشستم و تماشا کردم . صدای پایی شنیدم ، و چون روی برگرداندم ، برادر زن عمو را دیدم که به من نزدیک می شد . وقتی کنارم رسید گفت " تنها نشسته اید ؟ " گفتم " شنای مرغابیها را تماشا می کنم " . لبخند زد و گفت " بله ، زیباست . دوست دارید بگویم برایتان نوشیدنی بیاورند ؟ توی این محیط زیبا می چسبد " گفتم " نه ، متشکرم " . بدون آنکه بپرسد من مایل هستم یا نه ، روی کنده درختی نزدیک من نشست و پرسید " شما زمستان را هم در شمال می مانید ؟ " چه می توانستم بگویم ! . خجالت کشیدم به او بگویم من جز خانه عمو جای دیگری ندارم . به ناچار گفتم " نمی دانم " . بغض شدیدی در گلو داشتم ، و تلنگر آن مرد بر شیشه احساس من ، اشکم را جاری نکرد . مثل این بود که چشمه اشکم سر سفره خشکید . با صدای لرزان و آرامی شروع به صحبت کرد و گفت " من تازه از سفر آمده ام . همین چند روز پیش بود که خواهرم در مورد شما صحبت کرد . او به من گفت که شما بهار غم انگیزی داشته اید . هنوز هم آثار غم در چهره تان پیدا است . من متاسفم ، هر چند برای اظهار تاسف دیر است ، اما می دانم که روز های تلخ ، آن قدر پر دوامند گویا همین یک ساعت پیش اتفاق افتاده . در صورتی که روز های خوش زندگی زود می گذرد" . گفتم " بله همین طور است " و او ادامه داد " مثل اینکه هرگز اتفاق نیفتاده اند .
اما من این روز را هرگز فراموش نمی کنم . و از یاد نمی برم که روزی دختر زیبای غمگینی روی کنده درخت نشسته بود و به رقص مرغابیها نگاه می کرد . مرا در غم خود شریک بدانید " . نمی دانم کلمه " متشکرم " را که از دهانم خارج شد شنید یا نه ! چون بلند شد و آهسته به طرف اتاق رفت .
او مرد زیبایی است . چشمانی آبی و پوستی سفید دارد . و مو هایی صاف به رنگ قهوه ای روشن که او را زیبا تر می نماید . نمی دانم چرا در این لحظه به او فکر کردم و حتی تصویرش را به ذهن سپردم . دیدن مردی که با دیگران فرق داشت . بله باید همین باشد . چشمان نیما هم آبی است و همین طور چشمان دختر عمو ها . تازه متوجه شدم که تنها من و عمو در میان آنها دارای چشمانی سیاه هستیم . اما رنگ چشم این مرد با دیگران فرق دارد . یک شفافیت خاصی دارد . به گمانم روشن تر است . شاید بگویم زاغ و بور است ، اما من هیچ وقت رنگ شناس خوبی نبوده ام .
وقتی زن عمو روی بالکن ظاهر شد و مرا به اسم خواند ، هنوز داشتم به راهی که او می رفت نگاه می کردم . بلند شدم و مسیر او را دنبال کردم . حس کردم گامهایش را کند بر می دارد تا به او برسم ، همین طور هم بود . وقتی در یک خط قرار گرفتیم ، بار دیگر نگاهش را به من دوخت و بدون حرف قدم بر داشت . او در ورودی بالکن را برایم گشود و منتظر شد تا داخل شوم . زن عمو لیوان آبی به دستم داد و گفت " بخور ، این آب دعاست " . و من نوشیدم . انتظار داشتم طعم و مزه بخصوصی داشته باشد ، اما کمی بعد متوجه معنویت آن شدم و به نظرم گوارا آمد .
هنگام برگشتن ، زن عمو برای غایبین از هر چه در سفره مانده بود سهمی بر داشت و کنار برادرش نشست و حرکت کردیم .
سنگینی نگاه او را حس می کردم . چشم به جاده دوخته بودم و کومه های روستاییان را که در دشت بنا شده بود شمارش می کردم . او از خواهرش پرسش می کرد و زن عمو با دقت تمام پاسخ می گفت . حرفهایشان را می شنیدم . آنچه از دهان زن عمو خارج می شد ، شرح زندگی من بود و من که مصیبت دیده این فاجعه بودم ، شرح تلخ زندگی خود را از زبان دیگری می شنیدم . شنیدن از زبان دیگران حزن انگیز است . بدری چرا ما دوست داریم غمهایمان را دیگران باز گو کنند ؟ آیا لازمه تسکین درد ، بر انگیختن حس ترحم دیگران است ؟ وقتی قصه به پایان رسید ، من در چشم آن مرد رگ سرخی دیدم . گمان می کنم گریه کرده بود . گریه از بار اندوه می کاهد . من همیشه گریه می کنم .
دیگر من یک دختر خود خواه نیستم . غروری که همیشه با من بود و وادارم می کرد تا خود را بالا تر از دیگران بدانم و حرف خود را بر کرسی بنشانم ، در من شکسته و فرو ریخته است . روزی که نام پدر و مادر را در صفحه تسلیت به چاپ رساندند ، اسم ( مینو ) را هم جزو کشته شدگان نوشتند . اما مرکب نام من ، به پر رنگی نام پدر و مادر نبود .
همه می گویند زمستان سختی در پیش خواهیم داشت ، اما زمستان هر قدر هم که سخت باشد تحمل خواهم کرد ، چون با رسیدن بهار شما را خواهم دید .
اینجا رنگین کمان بسیار زیباست و به آسانی می شود رنگهایش را شمرد . نسترن گفت " رنگین کمان را که دیدی آرزو کن ، آرزویت بر آورده می شود " و من این کار را کردم . آرزو کردم بهار را با هم آغاز کنیم و برای همیشه در کنار هم بمانیم .
گل قاصدک . من یک نایلون پر قاصدک جمع کرده ام و دور از چشم دیگران از ده با خود آورده ام . می دانم که اگر هر روز دو تا قاصدک هم راهی کنم کم نمی آورم . کار های کودکانه است ، اما برای منی که مونسی ندارم کار های کودکانه نشاط انگیز است . یادت باشد وقتی همدیگر را دیدیم ، به تو هم قاصدک بدهم . قاصدک سفر را دوست دارد و راه دور خسته اش نمی کند .
برادر زن عمو برایمان ماهی آورد و عمو نصرالله را خوشحال کرد . وقتی آمد خورشید می رفت تا در افق پنهان شود . لباس تیره ای پوشیده بود و ریش هم داشت . نگاهش غمگین و گرفته بود . عمو زود به اندوه او پی برد و پرسید : " شاهین حالت خوب نیست ، چرا گرفته ای ؟ " و او نگاهش را به صورت عمو دوخت و آرام زیر لب گفت " خوبم ! " عمو که قانع شده بود ، دستش را روی شانه شاهین گذاشت و گفت " مال دنیا خسته ات کرده جوان ! کمی هم به فکر خودت باش و از زندگی لذت ببر " . شاهین تبسمی کرد و هیچ نگفت . خواهرش از روی دلسوزی گفت " شاید سرما خورده . هوا بد طوری تغییر کرده ! " شاهین بی حوصله بلند شد و کنار پنجره ایستاد و پرسید : " نیما کی می آید ؟ " زن عمو گفت " دیر نکرده . از وقتی که آقا نصرالله قول اتومبیل سواری به او داده ، هوش و حواسش پیش ماشین است . هر شب که می آید ، قیمت یک ماشین را گزارش می دهد . آخر هم معلوم نیست که چی بخرد " . عمو گفت " خوب ، او جوان است و دل نازکی دارد . یک روز ماشین کوچک را خوب می داند ، روز دیگر ماشین چند سیلندر می خواهد . حقش این است که هر چه می خواهد برایش بخرم ، منتی سرش ندارم . او مزد زحمتش را می گیرد " . شاهین گفت " شما حق پدری به گردنش دارید و محبت به او را کامل کردید " . عمو سر تکان داد و گفت " نیما جوان پاکی است . توی کار حق را نا حق نمی کند . سنگ تموم می گذارد . اگر خدا پسری به من می داد ، فکر نمی کنم بیشتر از نیما دوستش داشتم . دلم می خواهد او به هر چی که دوست دارد برسد و اگر زنده بمانم یک عروسی مجلل برایش می گیرم و سر و سامانش می دهم ". توی صورت زن عمو شادی نشسته بود و از این که عمو نصرالله از نیما تعریف می کرد ، اشک شوق در چشمانش حلقه زده بود . صدای وانت که آمد ، نسترن بلند شد و گفت " نیما آمد " .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)