(7)
وقتی شوقی نداشته باشی ، زیبایی رنگ می بازد . من احساس بی نیازی می کردم . گویی همه چیز داشتم ، در حالی که هیچ چیز نداشتم . حتی ساک لباسی را که از تهران با خود آورده ام دیگر متعلق به خودم نمی دانم . وقتی چیزی نداشته باشی ، آسوده تر زندگی می کنی . دستم خالی بود و این خیلی خوب بود که می توانستم آزادانه آن را تکان بدهم .
در دستهای دیگران کیسه هایی بود که از خرید انباشته شده بود ، اما دست من آزاد بود . دلم نمی خواست حتی برای کمک بسته ای از روی دستهای نیما بردارم تا راه رفتن را برایش آسانتر کنم . وقتی خسته و نفس زنان بسته ها را عقب وانت گذاشت ، از نگاهش خواندم که شماتتم می کند . می دانم اگر تو به جای من بودی کمکش می کردی زیرا تو همیشه برای یاری به دیگران آماده ای و من فراموش نمی کنم آن روز را که زنبیل زن همسایه را تا دم خانه اش با خود حمل کردی . تو انسان فداکاری هستی و این خصیصه از تو موجودی مهربان ساخته است .
چقدر دلم برای تو و منصور تنگ شده ، عمو نصرالله می گوید ( وقتی آنها برگردند به اولین جایی که سر خواهند زد شمال است ) اما من مطمئن نیستم . فکر می کنم اول به دیدار تو بیایند . فکر می کنم حس حسادت در من بر انگیخته شده . قلبا دوست دارم نین باشد ، چون وقتی به دیدار من بیایند ، بوی تو را هم با خود خواهند آورد و چه بسا خود تو را .
خانه شهر بزرگ است ، به صورت باغی . اما عمو آن را باغچه می خواند . و من اتاقی دارم که می گویند به خودم تعلق دارد . اما چه تعلقی ! پرده ای که جلو پنجره اش آویخته اند ، پرواز پروانه ها را نشان می دهد ، پرواز در رویا و آنچه در حقیقت امکان پذیر نیست . و من حالا مرکبی دارم و می توانم سوار بر بال پروانه ها به سوی تو بشتابم . راستی اگر تمام پروانه های روی پرده بزرگ شوند و جان بگیرند ، می توانند مرا از زمین بلند کنند ؟
در چهار شنبه بازار چشمم به چند لاک پشت افتاد که در طشت آبی شنا می کردند و نرگس بدون ترس لاک آنها را لمس کرد . لمس لاک لاک پشت که بسیار هم سخت است ، مرا به وحشت نینداخت و مو های دستم راست نشد . من عادت کردم . عادت کردم که صبحها تخم مرغ بخورم . بوی زخم دیگر آزارم نمی دهد . عادت کردم که چون نرگس و نسترن دستمال بر سر بگذارم و گره اش را روی پیشانی ببندم . عادت کرده ام که پستان گاو را قبل از دوشیدن تمیز کنم . این کار را در ده یاد گرفتم و اولین تجربه چقدر مضحک بود . لمس پستان گاو مشمئزم کرد و بوی بدن گاو و آغل حالم را به هم زد ، اما تکرار ! حساسیت را از بین برد و من عادت کردم . من توانایی خیلی از کار ها را که گمان نمی کردم روزی انجام دهم ، به دست آوردم . من یاد گرفتم مرغ کرچ شده را روی تخم بخوابانم . باورت می شود که مینو تنور روشن کند و به ماکیان نان خیس کرده گندم بدهد ؟
شهر دنیای دیگری است که با ده قابل مقایسه نیست ، حال و هوای خودش را دارد . اما نه . در اینجا هم هوا بوی سبزه و گیاه و دریا دارد و پشت بامهایش نیز شیروانی است . نانهایی که عمو از نانوایی می خرد ، به خوشمزگی آن نانی نیست که خواهر زن عمو می پخت . اما من عادت کردم که ایراد نگیرم و برای آنچه در مقابلم می گذارند ، بگویم ( متشکرم ) .
پاییز سختی را آغاز کرده ایم . باد و باران ، چون شلاق به همه چیز ضربه می زند . بوی زخم ماهی ، بوی مرداب و بوی سوزاندن برگهای خشک . به همه بو ها عادت کرده ام ، دیگر صدای جرق و جروق چوبی که به آرامی در بخاری می سوزد مرا به خود مشغول نمی کند . گاهی کتاب می خوانم و گاهی بی هدف در زیر درختان باغ قدم می زنم . یک نامه مختصر از منصور داشتم که نوشته بهار و هنگام شب سال مادر ، بر می گردد . به زن عمو گفتم که ( می خواهم کار کنم . آیا می تواند در همان کارخانه ای که پیش از ازدواج با عمو کار می کرده برایم کار پیدا کند ؟ ) چنان با عصبانیت نگاهم کرد که ترسیدم و از گفتن پشیمان شدم . او پر مرغ را از انگشتانش گرفت و با شماتت گفت " دیگر این حرف را تکرار نکن . اگر عمویت بفهمد از غصه دق می کند . اگر نیازی داری بگو تا برایت فراهم کنیم " و من کوتاه و مختصر گفتم " نه ! "
دیدن مرغ بی جانی که دقایقی پیش جان داشت و همراه دیگر مرغان از زمین دانه می چید ، مرا غمگین می کند و با خود فکر می کنم آیا او از مرگ خود آگاهی داشت ؟ جای شاهپر کنده شده اش ، روی پوست چال انداخته و شکل آبله به خود گرفته . آیا خوردن مرغی که شاهد سر بریدن و پر کندنش بوده ای می تواند لذت بخش باشد ؟ باور کن به دیدن خون عادت کرده ام و دیگر جلو چشمانم را نمی گیرم .
مردی با یک اتومبیل سواری آمد دنبال زن عمو و ما را با خود برد به خانه اش. او برادر زن عمو و بسیار ثروتمند است . ماشین شیک او گرم و روان بود . احساس نمی کردم که در حال حرکتم . زن عمو به او افتخار می کند . او صاحب دو کارگاه چوب بری است . خیلی جوان است . از سی سال کمتر دارد . در خانه اش سفره نذری انداخته بود و مقدار زیادی مهمان گرد سفره نشسته بودند . زنی مسن ، دعا می خواند و دیگران در سکوت می شنیدند . زن عمو گریه می کرد . وقت روضه من هم با دیگران گریه کردم . ابهت آن مجلس مرا گرفت و بی اختیار یاد ختم مادر و پدر افتادم . شمعها می سوختند و گریه پنهان آنها در صدای گریه ما محو شده بود . چشمم به برگ سبزی افتاد که درون یک کاسه بلور بی حرکت به تماشا نشسته بود . بی اختیار نذر کردم و از خدا خواستم تا ما را از سرگردانی نجات دهد و همه ما را دور هم جمع کند . سفره که تمام شد ، زن عمو گفت " برو کمی قدم بزن تا من به خواهرم کمک کنم . من سهم آجیل خود را برای تو کنار گذاشتم " و زن عمو یک شمع نیمه سوخته را هم به آن اضافه کرد .