(5)
به حال عادی که باز گشتم از خود ، خجل و شرمنده بودم . حرکتی که از من بروز کرد ، از یک دختر نوزده ساله بعید می نمود . عمو کار را رها کرد و آن مرد به تنهایی روی شیروانی رفت .
عمو کنارم نشست و شمرده و آرام گفت " کار نرگس کاملا بچگانه بود . او باید قبلا به تو می گفت که این اطراف مار آبی فراوان است . اما ترس ندارد . تو کم کم به چیز هایی که می بینی عادت می کنی " . دستش گرم و نگاهش مهربان بود . گفتم " عمو معذرت می خواهم . کار من بچگانه بود و نمی بایست از دیدن مار این طور وحشت زده می شدم . نرگس هشدار داده بود و ترسیدن من زیاد هم به جا نبود . به هر حال مرا می بخشید " مویم را نوازش کرد و گفت " برو استراحت کن . برای دیدن ده بهتر است با نسترن بروی . او عاقلتر است " . وقتی بلند شدم گفتم " عمو لطفا او را دعوا نکنید " . لبخندی زد و رفت .
به درون اتاق رفتم . نسترن و نرگس هر دو کنجی نشسته بودند و نرگس گریه می کرد . لحظه ای ایستادم و نگاهشان کردم ، درست مثل آن موقع که تو از من می رنجیدی و گوشه اتاق کز می کردی . گویی با تو سخن می گفتم ، لب به عذر خواهی گشودم . نرگس چشمان اشکبارش را به من دوخت و گفت " من باید معذرت بخواهم . کار نا شایستی کردم " . دستم را به سویش دراز کردم و گفتم " بیا فراموش کنیم " . لبهای آن دو به تبسمی گشوده شد و دستم میان دستهای نرگس فشرده شد . و این آغازی دیگر بود برای شناختن و ساختن .
یاد کلام پدر افتادم که می گفت ( عذر خواهی هیچ وقت انسان را کوچک نمی کند . اگر بدانی که قلبی را شکسته ای ، باید آن را ترمیم کنی ) و من گمان می کنم که قلب شکسته نرگس را ترمیم کردم .
من دیگر کسالت نداشتم و در ضمن غمی که در سینه داشتم ، می توانستم لبخند بزنم . آن روز عصر وقتی که عمو پرسید مایل هستم همراهش تا شهر بروم ، نپذیرفتم و ترجیح دادم پیش دختر عمو ها بمانم و برای چیدن سبزی از باغچه خانه به آنها کمک کنم .
روستاییان غالبا خود کفا هستند و مایحتاج خودشان را تامین می کنند ، نسترن در مورد اینکه – کار در روستا زیاد است و زن و مرد باید همدوش یکدیگر کار کنند – صحبت کرد و مرا با شیوه زندگی در روستا آشنا کرد . همان شب نسترن و نرگس اجازه گرفتند و در چادر من خوابیدند و من از تو برایشان گفتم و از آینده ای که ما می توانستیم داشته باشیم حرف زدم و اینکه چگونه تصمیم بزرگتر ها ما را از یکدیگر جدا کرد . . . صدای گریه هر دو را شنیدم و سکوت کردم . آنها دستهایشان را به گردنم آویختند و هر سه گریه کردیم ، برای تو که در کنارمان نبودی و من نمی دانستم در اصفهان چه می کنی .
صبح ، باز هم از صدای رمه بیدار شدم . این صدا ، زنگ ساعت من بود . مخصوصا زنگوله ای که به گردن یکی از بره ها که متعلق به نرگس بود آویزان بود . دختر عمو ها زود تر بیدار شده و چادر را ترک کرده بودند . زن عمو را چون روز قبل مشغول غذا دادن به مرغ و خروسها و دیگر پرنده ای خانگیش دیدم . رفتم تا به دختر ها در فراهم کردن صبحانه کمک کنم . عمو آن شب از شهر به ده برنگشته بود ، اما غیبت او وقفه ای در کار روزانه ایجاد نکرد . هر کس وظیفه خود را انجام داد . سر سفره صبحانه زن عمو پرسید " مینو دوست داری چه غذایی برایت درست کنم " و من به جای پاسخ دچار احساس شدم و اشکم سرازیر شد . گمان می کنم تو هم که این سطر را بخوانی چون من به گریه بیفتی . یادت هست که صبحها پیش از رفتن به مادر می گفتیم که برای نیمروزمان چه غذایی درست کند . یک روز نوبت تو بود و یک روز نوبت من . و زن عمو بدون آنکه بداند جای مادر را گرفت . اشک بی هنگام من موجب حیرت آنها شد .
اگر بخواهم بسازم ، باید گذشته را فراموش کنم . باید خاطرات شیرین و تلخ گذشته را فراموش کنم و باید به خود تلقین کنم که نگاه به گذشته دردی را دوا نمی کند .
بار دیگر در خود فرو رفتم و غم به سراغم آمد . بغض مثل یک هلوی بزرگ راه گلویم را بسته و هر چه گریه می کنم از آن کم نمی شود . و همین بغض است که به کوچکترین تلنگری اشکم را در می آورد . آه که نمی دانم چه باید بکنم .
هفته ها می گذرد و من روز را به امید شب سپری می کنم . دیشب هوا بارانی بود . آنقدر باران بارید که گویی سینه آسمان از آن نقطه باز شده بود . عمو می گوید که باید خود را آماده رفتن به شهر کنیم .
روز پیش برنجها را بر داشت کردند و عمو بسیار راضی بود . فکر می کنم دیگر به این محیط خو گرفته ام ، در شهر صدای بع بع گوسفندی نیست که مرا از خواب بیدار کند و غذا دادن به مرغ و خروسهایی که مرا سرگرم می کنند .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)