(4)
در این فکر بودم که با صدای بوق ، آن در آهنی قرمز رنگ باز و وانت وارد محوطه وسیعی شد . درختان با نظم و ترتیب در کنار هم کاشته شده بودند و ساختمان با فاصله ای نه چندان دور از در حیاط بنا شده بود . زن عمو را دیدم که برای استقبال و خوش آمد گویی آمد . یادت می آید که اندام فربه او را مسخره کرده بودیم و پنهانی به او خندیدیم ؟ اما به نظرم رسید که او ضعیف شده است . نمی دانم چرا در مراسم ختم متوجه این دگرگونی نشده بودم . بهر حال او پیش آمد و مرا در آغوش کشید و خوش آمد گفت . حرفهایی که برای تسلای قلب مجروحم بر زبان آورد به دلم نشست و از اینکه کسی غمم را درک می کند آرامش یافتم . دختر عمو ها لباسهای قشنگی بر تن داشتند ، اما رفتارشان مثل زن عمو گرم نبود . وقتی عمو آنها را به من معرفی کرد دستشان را فشردم و هر دو آرام گفتند ( خوش آمدید ) . فکر نمی کنم هیچ ملاقاتی به زیبایی ملاقات من و تو باشد ! نرگس کوچکتر است و نسترن دو سال از او بزرگتر . هر دو دبیرستانی هستند . نرگس به نظرم شیطان تر رسید و بعد ها گمانم تبدیل به یقین شد . او دختر زیرک و شلوغی است که گربه ها را دوست دارد و از سگها فرار می کند . ما هیچ وقت در این مسئله که چرا پدر با عمو نصرالله معاشرت نمی کرد کنجکاوی نکردیم ، و من هنوز نمی دانم چه چیزی موجب جدایی این دو برادر بود و چرا در تمام عمرمان بیش از دو بار او را ملاقات نکرده بودیم . یادت می آید که وقتی به شمال هم سفر کردیم ، پدر به دیدن او نرفت ، حتی ما نمی دانستیم عمو در کدام استان از شمال زندگی می کند . باید رازی در میان باشد که آن دو از یکدیگر دوری می کردند . وقتی دوری تو تا این حد مرا آزار می دهد ، در حیرتم که چگونه دو انسان ، دو برادر ، دو همخون از دوری یکدیگر زجر نمی کشند و چگونه عمو نصرالله که زاده پایتخت است توانسته به زندگی در شهرستان عادت کند ؟ وقتی به این مسئله می اندیشم که چگونه حضور دیگران را در زندگی نا دیده گرفته ام ، بر خود خشم می گیرم و به دختر عمو ها حق می دهم که با من مثل بیگانه رفتار کنند و یا اینکه نیما به جای ( عمو ) از کلمه ( والدین ) استفاده کند . من هیچ چیز از زندگی نزدیکترین اقوام خود نمی دانم . این کاملا مسخره است که کسانی قیم من شده اند که فقط نام فامیلمان ما را به هم نزدیک ساخته .
آنها هنگام خواب پشه بندی برایم افراشتند تا از گزند حشرات در امان باشم و عمو بالای سرم نشست و با من گفت و گو کرد تا بخوابم . کاش صدای عمو را می شنیدی که محزون و غمگین ، در حالی که دستش را روی پیشانی ام گذاشته بود گفت ( فکر هیچ چیز را نکن من و تو همدردیم و درد هم را می فهمیم . باید با بودن در کنار هم ، خودمان را تسلی بدهیم و غم را فراموش کنیم ) و من آرام گریه کردم و اولین شب را بدون تو به صبح رساندم . صبح زود هنوز خورشید طلوع نکرده بود که از بانگ خروس و صدای ماکیان بیدار شدم . نسیم خنکی می وزید و میل دوباره خوابیدن را در خود حس می کردم . غلتی زدم تا دوباره خواب رفته از چشم را به دیده باز گردانم ، اما این بار از صدای زنگوله و بع بع گوسفندان بیدار شدم و نشستم و بوی تند احشام شامه ام را آزرد . از چادر خارج شدم . کار ، پیش از طلوع آفتاب آغاز شده بود .پسر کوچکی دو گاو و چند گوسفند را با چوبدست به خارج از خانه هدایت می کرد و تعداد زیادی غاز و بوقلمون و اردک ، دور زن عمو حلق زده بودند و به درون ظرفی که او غذایشان را در آن خیس می کرد نوک می زدند . نزدیکش رفتم و دیدم که او مقداری نان را با چیز دیگری در طشت کوچکی برای آنها خیس می کرد . زن عمو چادری را سفت و محکم دور کمرش بسته بود و گالش به پا اشت . سلام کردم و او نگاه مهربانش را در دیدگانم دوخت و گفت " سلام ، صبحت به خیر ، از سر و صدا بیدار شدی ؟ برو به اتق و روی تخت عمویت بخواب " . گفتم " نه ، متشکرم . دیگر خوابم نمی آید . این همه مرغ و خروس و اردک مال شماست ؟ " خندید و سر فرود آورد . گفتم " غذا دادن به این همه باید مشکل باشد ؟ " باز هم خندید و گفت " نه ، ما عادت داریم " زن عمو تشت را برداشت و گفت " باید تنور را گرم کنم . خواهرم برای پختن نان می آید . وقتی توی ده هستیم همه کار ها را خودمان انجام می دهیم " . با زن عمو به پشت ساختمان رفتیم و او طشت نان خیس کرده را نزدیک لانه مرغها گذاشت و بعد چوبهای نازکی را از میان چوبهای دسته شده جدا کرد تا تنور را روشن کند . در همین زمان زنی چاق با قدی کوتاهتر از زن عمو آمد و با زن عمو به زبان محلی شروع به صحبت کرد . من سلام کوتاهی کردم و از آن قسمت دور شدم . بوی درختها و علفهای خود رویی که زمین را فرش کرده بود ، مرا به آخر محوطه کشاند . در آنجا کنار سیمهای خار دار که به جای دیوار کشیده شده بود ، ایستادم و به شالیزار وسیع نگاه کردم . حضور کسی را در کنارم حس کردم . نسترن بود و با گفتن سلام پرسید " تا به حال شالی ندیده بودید ؟ " گفتم " نه ، از آبی که پای این بوته هاست ، حدس زدم که اینجا شالیزار است " . گفته ام را تایید کرد و گفت " بله ، معمولا برنج در اواسط اردیبهشت و خرداد کاشته می شود و شهریور ماه درو می شود . اواسط خرداد یک وجین و بعد به نوبت تیر ماه و مرداد باز هم وجین می شود تا شهریور که محصول برداشت شود . بعد از صبحانه اگر فرصت شد با هم می رویم بیرون و ده را نشانتان می دهم " . با نسترن به طرف اتاق می رفتیم که عمو هم به ما ملحق شد و گفت " سحر خیز هستی یا اینکه از سر و صدا بیدار شدی ؟ " گفتم " هر دو " . لبخند زد و گفت " به نرگس گفته ام سفره را توی ایوان بیندازد تا تو ضمن خوردن صبحانه درختها را هم تماشا کنی " .
سر سفره صبحانه متعجب شدم وقتی دیدم هیچ کس چایش را شیرین نکرد و تنها من و عمو بودیم که چای شیرین خوردیم . دیگران با خامه و سر شیر خود را سیر کردند و بعد چای نوشیدند . من آن روز طعم صبحانه را حس کردم . فکر می کنم بی حسی لبهایم بر طرف شده بود .
بعد از صبحانه هر کسی به کاری مشغول شد و کار خانه زود سر و سامان گرفت . از پنجره به تلاش دیگران نگاه می کردم . مردی شاخه خشک شده ای را از درخت برید و به زمین انداخت . با خود فکر کردم برای نمو شاخه نو ، جدا کردن و بدور انداختن شاخه خشک لازم است . پس برای ساختن یک زندگی نو ، فراموش کردن گذشته . صدای در ، نگاهم را از بیرون گرفت . نرگس بود ، به درون آمد و گفت " پدر اجازه داده با هم برویم بیرون و من ده را به شما نشان بدهم " .
با او از خانه خارج شدم . کوچه باغی مصفا که پیچکهای وحشی از روی دیوار باغها به کوچه ریخته بود . خانه عمو هم در همین کوچه است . خودم را در اختیار نرگس گذاشتم تا هر کجا که دوست دارد مرا ببرد . از کوچه که خارج شدیم ، سر بالایی را پیش گرفتیم تا در برابرمان استخری بسیار بزرگ نمایان شد . این استخر کاملا طبیعی بود و نرگس از آن به اسم ( آب بندان ) نام برد . مرغابیها در بستر فراخ آب به شنا مشغول بودند . سکوتی عجیب بر فضا حاکم بود . گویی تنها من و نرگس و این مرغابیها ساکنین این ده بودیم . در کنار پایم غوکی به درون آب پرید که باعث وحشتم شد و جیغ بلندی کشیدم . نرگس به این کار من خندید و گفت " قورباغه که ترس ندارد ، اگر چیز دیگری نشانتان بدهم حتما از وحشت غش می کنید " . به این دختر پانزده ساله که خود را شجاع و نترس قلمداد می کرد نگاه کردم و گفتم " ترس یک غریزه است . انسان از چیزی که با آن مانوس نیست می ترسد " . گفت " معذرت می خواهم ، باید می دانستم که شما توی شهر قورباغه ندارید . دلتان می خواهد آن چیزی را که گفتم ببینید ؟ " چون نمی دانستم آن چیست ، خونسرد گفتم " بله ، نشانم بده " . نرگس ترکه ای برداشت و میان بوته ای را باز کرد و گفت " نگاه کنید ! " چندین مار زیر بوته به هم پیچیده بودند و به محض آنکه نرگس ترکه را به آنها نزدیک کرد به جنبش در آمدند . من با دیگر از وحشت جیغ کشیدم و این بار فرار کردم و از همان راهی که رفته بودیم باز گشتم و شیب آب بندان موجب شد سر بخورم و به زمین بیفتم . پایم به شدت درد گرفته بود . اما اهمیت ندادم و باز هم فرار کردم . صدای نرگس را می شنیدم ، اما بی توجه به آن ، خودم را به کوچه رساندم و با شدت در حیاط را کوبیدم . نسترن در را گشود و مرا که وحشت زده بودم با تعجب بر انداز کرد و دیگران را نیز خبر کرد . عمو که روی نردبان بود ، با دیدن من که سراپا گل آلود بودم ، از پله ها به سرعت پایین آمد و خودش را به من رساند و پرسید " مینو ! چی شده ؟ چه اتفاقی اقتاده ؟ " زبانم بند آمده بود و قادر به تکلم نبودم . نسترن به دستور عمو یک لیوان آب آورد و عمو مجبورم کرد جرعه ای بنوشم . زن عمو نگران ، پشت سر هم تکرار می کرد " چی شده مینو ؟ چه اتفاقی افتاده ؟ " و عمو با خشم بر سرش فریاد کشید " مگر نمی بینی زبانش بند آمده ؟ کمی صبر کن حالش جا بیاید " مرد باغبان گفت " شاید سگی به او حمله کرده " در همین زمان نرگس هراسان وارد شد و تمام نگاهها را متوجه خود کرد . او به زبان محلی شروع به صحبت کرد و من با مشاهده خنده دیگران کمی آرامش یافتم . عم بغلم کرد و گفت " مینو ، عزیزم ، تو از مار آبی ترسیدی ؟ مار آبی که ترس ندارد " ولی ضمن این حرفها نگاه خشم آلودی به نرگس کرد که او شرمنده سر به زیر انداخت و به درون اتاق رفت .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)