(3)
عمو برای آنکه مرا با طبیعت آشتی دهد گفت " مینو ! شمال مثل بهشت است " و من به جای پاسخ پرسیدم " عمو ما زود تر می رسیم یا بدری ؟ " عمو گفت " فکر می کنم با هم برسیم " . گفتم " ای کاش هر دو از یک گاراژ سوار می شدیم تا من می توانستم باز هم او را ببینم " . عمو سر تکان داد و گفت " می بینی ! کمی که اوضاع رو به راه بشود و منصور بتواند از شما دو تا سر پرستی کند ، همه تان باز هم دور هم جمع می شوید " . گفتم " این اشتباه بود که ما را از همدیگر جدا کردید . ما هر سه نفرمان کار می کردیم و چرخ زندگی را می گرداندیم " . عمو گفت " منصور باید همراه دایی ات می رفت . پدر مرحومت شغلی به او یاد نداد تا بتواند روی پای خودش بایستد ، تو و بدری هم آن قدر سن ندارید که بتوانید مشکلات را تحمل کنید . تصمیم من و دایی ات به نفع خود شما بود . چند سالی که بگذرد خودتان این حقیقت را بهتر درک می کنید " . با صدای کمک راننده به پا خاستیم . من نگاهی اجمالی به پیرامونم انداختم . فکر می کردم در آن سفری که همگی با هم بودیم ، به این مهمانخانه آمده بودیم . به درستی یادم نیست ، شاید شباهت مهمانخانه های میان راه مرا به این فکر انداخت . اما در آن لحظه بی اختیار با چشم به جستجوی تو و دیگران بودم . شاید به این امید که همگی با من سوار شوید و باز هم من مثل آن سفر مجله فکاهی را با صدای بلند برایتان بخوانم . آخرین کسانی که سوار شدند من و عمو بودیم . عمو داشت می گفت که ( زندگی مثل عبور کردن اتوبوس ، شاید هم گفت اتوبوس مرکب مرگ است که بالاخره همه سوار می شوند ، یکی زود تر و یکی دیر تر . فکرش را نکن ) . در صدای عم ، غم موج می زد و می توانستم بفهمم که یاد برادر از دست رفته آتشی در وجودش انداخته است . نگاهش کردم و در عمق چشمانش شبنم اشکی را که برق می زد دیدم . عمو سر به زیر انداخت و آرام گفت " تو شکل مادرت هستی و همان نگاه را داری . خدا هر دوی آنها را رحمت کند " .

وقتی سوار شدیم اشکهایم را بدرقه راهی کردم که روزی همگی از آن عبور کرده بودیم . چه روز های خوشی بود . آن روز ها . من باز دیده بر هم گذاشتم تا به خوشبختی فکر کنم . مه آنقدر از کوه پایین آمده بود که دید راننده را مشکل می کرد و عمو نصرالله از من می خواست دیده باز کنم و به این منظره نگاه کنم . شیشه باز اتوبوس رطوبت مه را به صورتم نشاند و همراه با بوی سبزه و درخت ، رخوتی در وجودم بر انگیخت . اگر غمی در کار نبود ، این طبیعت می توانست جادو کند . آیا در بهشت هم انسان غمگین پیدا می شود ؟
به شهر که رسیدیم کنار فلکه ای پیاده شدیم و عمو مرا به پارک برد . نگاههای گاه و بیگاهی که عمو به ساعتش می کرد ، به من فهماند چشم به راه کسی است که برای بردن ما می آید . احساس خستگی می کردم . نه آن خستگی که جسم را آزرده باشد ، روحم از اضطراب آینده ای مجهول ملول شده بود و اگر به اختیار خودم بود راه را پیش می گرفتم و می رفتم . آن قدر می رفتم تا از پا در بیایم . اما روی نیمکت نشستم . رو به رو باغچه ای بود با گلهای شیپوری قرمز . من برای فرار از کسالت ، یک گل چیدم و بدون آنکه حتی آن را بو کنم ، ریز ریز کردم . این یک واکنش بود ، می خواستم به خودم ثابت کنم که هنوز توانایی دارم و هنوز می توانم کاری انجام بدهم .
شاید به نظرت مسخره بیاید ، اما در تمام طول سفر ، من بیش از یک مرده متحرک نبودم . حتی در مهمانخانه وقتی لیوان چای را به لبم نزدیک کردم ، حسی در لبهایم نبود ، شاید هم به همین دلیل بود که توانستم آن تخم مرغ را فرو بدهم . تنها سر انگشتانم بود که گرمی لیوان را حس کرد . گمان می کنم از گردن به بالا فلج شده بودم ، یا بهتر بگویم : بی حس شده بودم . سرم سنگین و منگ بود . بی حسی موضعی ، و با پر پر کردن گل می خواستم حسهای رفته را به دست آورم . گلهای آن باغچه مرا به یاد باغچه خانه خودمان انداخت که در بهار با گلهای بنفشه زنده اش می کردیم . . . چه بهار سیاهی را گذراندیم . دیگر گمان نمی کنم از هیچ بهاری خوشم بیاید . جعبه کوچک بنفشه را بین خود تقسیم می کردیم . عادلانه . همیشه همین طور بود . همیشه همه چیز میان من و تو عادلانه تقسیم می شد . اما امیدوارم در مورد زجر کشیدن و تقسیم بد بختی این طور نشده باشد . آیا تو هم به اندازه من زجر می کشی ؟
بدری ! سخت است در نگاه دیگران ترحم را تحمل کردن . و من در نگاه پسر عمو نصرالله ، این را دیدم . او با وانت به استقبال ما آمده بود . وقتی به ما رسید سلام کرد و به من گفت ( فوت والدینتان را به شما تسلیت می گویم ) . من و تو هیچگاه او را ندیده بودیم و من آن ساعت نمی دانستم چه کسی است که دارد به من تسلیت می گوید . بعد از آن بود که عمو نصرالله گفت ( داین پسرم نیماست و از برادرت منصور دو سال بزرگتر است ) . نیما به انتظار پاسخ نماند و ساکهای من و عمو را عقب وانت گذاشت و در را برای ما گشود . اسم نیما مرا به یاد نیمای شاعر انداخت و بی اختیار این شعرش از حافظه ام گذشت که گفت :
در فرو بند که با من دیگر
رغبتی نیست به دیدار کسی
فکر کاین خانه چه وقت آبادان
بود بازیچه دست هوسی
نیما به زبان محلی شروع کرد با عمو نصرالله صحبت کردن . و من مبهوت به جاده چشم دوختم که ما را با خود می برد . عمو نصرالله به خانه ای زیبا اشاره کرد و گفت " این خانه ماست . زمستان اینجا زندگی می کنیم اما وقت نشا و میوه چینی توی ده هسنیم " از خنه که رد شدیم ، فهمیدم که راه ده را در پیش داریم . و هنگامی که وانت به جاده خاکی پیچید مجبور شدم شیشه را بالا بکشم تا گرد و خاک به داخل نیاید .
بدری ! از هنگامی که به جاده خاکی پیچیدیم تا زمانی که وانت مقابل یک در آهنی بزرگ ایستاد ، به این فکر می کردم که اگر این مرد جوان پسر عموی من است ، چرا ما تا به حال او را ندیده ایم و چرا به جای این که بگوید ( فوت عمو و زن عمویم را به شما تسلیت می گویم ) از کلمه والدین استفاده کرد ؟ آیا او ما را فامیل به حساب نمی آورد ؟ یا این که او فرزند حقیقی عمو نیست و زن عمو پیش از این همسر دیگری داشته و این جوان ثمره ازدواج اول اوست ؟