(2)
آن روز ها ، قلبهای کوچکمان پذیرای محبت و دوستی بود و انس و الفتمان نا گسستنی . اما ای کاش در بزرگسالی هم محبت و انس خود را از یکدیگر دریغ نمی کردیم و در مقابل تقسیم غیر عادلانه بزرگتر ها ایستادگی می کردیم . تو باید با پدرت می رفتی ، و من نمی دانم . چرا منصور باید از من و تو جدا می شد . و من باز نمی دانم چرا و به چه علت ما نمی توانستیم در کانون خود باقی بمانیم . پدرت پایش را که هنوز از رماتیسم درد داشت دراز کرده بود و به سخنان دایی کاظم گوش می کرد . من و تو گریه می کردیم و نمی خواستیم از هم جدا شویم . با تو گفتم که ما هر سه نفر به قدر کافی بزرگ هستیم که بتوانیم خودمان برای آینده و سرنوشتمان تصمیم بگیریم . گفتم که به دایی کاظم خواهم گفت حق ندارد تو را از من جدا کند . من و تو تازه درس پرستاری را شروع کرده ایم و می خواهیم در آینده پرستار بشویم – تو لبخند محزونی بر لب آوردی و گفتی – همه چیز زیبا بود ، اما افسوس . . . –
تو بهتر از من می دانستی که تصمیم بزرگتر ها قابل تغییر نیست . منصور را دایی برگزید تا در مسافرتهای تجاری شریک راهش باشد و من را عمو نصرالله بر داشت تا با خود به شمال ببرد تا بتوانم در کنار او و خانواده اش درد یتیمی را تحمل کنم . و تو همراه پدرت می رفتی . پولی که دایی کاظم برای ساختن آینده تو به پدرت داد ، اشک شادی به چشمان او آورد ، اما اشک ما اشک شادی نبود . آن پول گسستن من و تو بود که مبادله شد . گریه ما گر چه جانسوز بود اما قلب آنها را که از سنگ خارا بود نرم نکرد و ناله و فغان من و تو را نشنیدند . شب یلدای من و تو در آغاز تابستان فرا رسیده بود . گرمای هوا با بغضی که راه گلویمان را بسته بود ، نفس کشیدن را مشکل می کرد . با هم رفتیم روی بام تا برای آخرین بار ستاره ها را شماره کنیم . دستهای ما به یکدیگر قفل شده بود و ستاره ها در بلور اشک ما می شکستند و کم و زیاد می شدند و به شماره نمی آمدند . تو گفتی " مینو ! همه چیز تمام شد " و من گفتم " بیا تا چشمهایمان را ببندیم و بعد باز کنیم ! این یک خواب است . خوابی توام با کابوس " و تو با لبخندی حزن آلود گفتی " این یک کابوس حقیقی است ، آن چه گذشته ها داشتیم خواب بود ، خوابی رویایی و شیرین ، بله ، این حقیقت است ، حقیقتی تلخ که باید بپذیریم و آن را باور کنیم " .
من ستاره ای را دیدم که به زمین سقوط کرد و ابری که با شتاب می رفت تا روی ماه را بپوشاند . آن شب ، شب غریبی بود ، چرا که آسمان پر ستاره را ابر سیاه پوش کرد و آسمان ، به حال من و تو رقت آورد و گریست و ما بی مهابا جسم خسته مان را به قطرات باران سپردیم و باران را همراه با اشکهای شورمان مزمزه کردیم . نگاهمان به یکدیگر دوخته شده بود . بیزار از رفتن و به دیگران پیوستن ، خیس شدن از باران را بر قلبهای سنگ آنها ترجیح دادیم و تا زمانی که از آسمان باران بارید ، از چپشمهای ما هم اشک بارید . صدای دایی کاظم که تکرار می کرد ( مینو ، بدری ، شما دو نفر کجا غیبتان زد ) بار دیگر نگاهمان را به هم پیوند داد و بی تفاوت از آوایی که می شنیدیم ، فقط به باران پناه برده بودیم . گفتم " بدری من بدون تو تنها می مانم " و تو آرام گفتی " من هم " . گفتم " تو خوشبختی ، چون با پدرت بر می گردی . تو او را داری هر چند که بیمار است . اما هست ، زنده است ، و تو می توانی دستهای کوچکت را میان دستهایش بگذاری و بگویی – پدر دستهایم را بفشار ! آن قدر که حس کنم تو مال منی و به من تعلق داری – " . خندیدی و در خنده ات هزاران راز نهفته بود . از میان بغض گلویت گفتی " دستهای پدرم از بیماری ورم کرده و دیگر نمی تواند مشت کند " . گفتم : " با او باش و تنهایش نگذار . از تمام لحظه های با او بودن لذت ببر و به پدرت تکیه کن ! اگر چه او بیمار و نا توان است ، برای تو ستونی سخت و محکم است . قدرش را بدان و با او خوشبخت باش . شاید روزی ، روزگاری دوباره توی همین خانه دور هم جمع شدیم و از خاطراتمان برای هم گفتیم . من به همین امید راهی می شوم ، به امید روزی که بر گردم و دوباره با تو همخانه شوم " . تو دستم را به گونه ات گذاشتی و گفتی " قول بده که فراموشم نکنی " . ما یکدیگر را در آغوش کشیدیم و برای اولین بار در مو های یکدیگر چنگ انداختیم . حس لمس کردن و به خاطر سپردن . در آن لحظه دوست داشتم تمام وجودت را چون اسفنج در خودم جمع می کردم و در مشتم پنهان می کردم و دور از چشم عمو نصرالله و دایی کاظم و پدرت ، به شمال می بردم . همیشه آرزو هایم به نا کاکی می انجامند . قدرت ساحری افسانه ای بیش نیست .
صبح هر دو راهی شدیم هر کدام با چمدانی در دست تا سر خیابان . تا اینجا راهمان یکی بود . اما سر خیابان ، دو اتومبیل مخالف هم پارک شده بودند . یکی به طرف شمال ، دیگری به طرف جنوب . بدری ! تو گریه نکردی و من هم ! شاید به راستی هر دو سحر شده بودیم ، یا اینکه نمی خواستیم بقیه غرورمان جلو چشم آنها که ظالمانه ما را از یکدیگر جدا کرده بودند خرد شود . و یا اینکه هنوز باورمان نشده بود ما برای همیشه از یکدیگر جدا می شویم . خواب بودیم و هر دو در خواب راه می رفتیم . بی اراده و مسخ . دستهای یخ کرده یکدیگر را فشردیم و از هم فاصله گرفتیم . هر دو راهی سرنوشتی نا معلوم شدیم ، با نجوای منصور در گوشمان ، که گفت " روزی همه باز دور هم جمع خواهیم شد . تا آن روز مقاوم و محکم باشید و زندگی را سخت نگیرید " .
من در تمام طول سفر چشم بر هم گذاشتم تا جاده را نبینم . از جاده ای که ما را از همدیگر جدا می کرد متنفر بودم و به گمانم تو نیز چنین کرده باشی . شامه علفهای باران خورده را بو می کشید ، اما چشم ، زیبایی طبیعت را نمی دید . دست عمو نصرالله به گرمی دست پدر بود اما نه به مهربانی دست او . کف دست عمو نصرالله زبر و زمخت بود ، درست مثل دست کشاورزان ، اما وقتی سرم را روی شانه اش گذاشتم ، احساس غریبی نکردم ، شاید بوی پدرم را می داد . هوای دم کرده اتوبوس و بوی عرق بدن همسفران در هم مخلوط شده بود . از میان تمام بو ها ، بوی شانه عمو نصرالله زننده نبود . بوی همخونی از آن به مشام می رسید . مقابل یک مهمانخانه وقتی اتوبوس از حرکت باز ایستاد ، عمو نصرالله کنار گوشم زمزمه کرد " مینو جان ! بیدار شو تا چاشت بخوریم و کمی رفع خستگی بکنیم " . دلم می خواست مثل آن بار که همگی به شمال سفر کرده بودیم و من میل پیاده شدن و رفتن به مهمانخانه را نداشتم ، می نشستم و به طبیعت زیبا نگاه می کردم . اما این بار فرق می کرد . دیگر من جذب هیچ چیز زیبا نشده بودم که بخواهم از خوردن صرفنظر کنم . دیده که باز کردم اغلب مسافران پیاده شده بودند . تنها من و عمو نصرالله مانده بودیم . عمو به انتظار ایستاده بود . بلند شدم و همراه او از اتوبوس پیاده شدم . همه مسافران شاد ، و به پندار من بی غم ، وارد مهمانخانه می شدند . من و عمو در کنار شیر آبی که به حوضچه کوچکی می ریخت ایستادیم تا عمو صورتی تر کند . من دستهایم را زیر شیر گرفتم و خنکی آب را حس کردم . ما در ایوان مهمانخانه نشستیم و یک مرد برایمان صبحانه آورد . تخم مرغ بود و تو می دانی که من هیچ وقت از بوی زخم تخم مرغ خوشم نیامده است . اما بوی آن را تحمل کردم و با لیوانی چای آن را فرو دادم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)