(1)
بسم الله الرحمن الرحیم

دفتر سفید
نامه ای به بدری !
به همه چیز می توانم فکر کنم جز اینکه یتیم شده ایم . چگونه می توانم باور کنم که خوشبختی مان در اثر بی مبالاتی یک راننده خواب آلود اتوبوس تبدیل به مصیبت و بد بختی شده باشد ؟ این اتفاقات فقط در ستونهای حوادث روز نامه باور کردنی است و پذیرفتن اینکه ما نیز جزو آن دسته افراد مصیبت دیده قرار گرفته ایم برایم قابل پذیرش نیست .
هنوز دوست دارم به گذشته فکر کنم و با تو از آن روز ها سخن بگویم . از روز های شاد ، روز هایی که هر ثانیه اش با خوشبختی قرین بود و ما از آن غافل بودیم . در ذهن فارغ از غم ما مرگ مخصوص پیر مردان و پیر زنانی بود که کام دل از دنیا گرفته و به قدر کافی از آن متمتع شده اند . هرگز تصورش را هم نمی کردم که داس مرگ روزی دو تا از بهترین عزیزانمان را از روی زمین درو کرده ، بهار زندگیمان را مبدل به پاییز کند .
آیا تو باور می کنی ؟
من در کابوس غوطه ورم و می خواهم خود را از آن برهانم . شب با این اندیشه به خواب می روم که صبحی روشن و تابناک را آغاز خواهم کرد و کابوسها پایان گرفته اند . اما هیهات صفحه روز نامه خبر می دهد که آنچه درج شده ، تنها یک خبر نیست و به راستی من و تو و منصور یتیم شده ایم .
ای کاش ما سه تا هم با پدر و مادر همسفر بودیم و همگی در آن سانحه کشته می شدیم ، این طوری دیگر غم و دردی هم وجود نداشت .
با تو گفتم که ، دوست دارم در گذشته بمانم و حوادث جاری را فراموش کنم . چه دوران خوشی بود وقتی با هم از آموزشگاه پرستاری بر می گشتیم . مادر بی وقفه دستور می داد و می گفت " مینو ، بدری ، زود لباسهایتان را در بیاورید و بیایید عصرانه بخورید " و من و تو لباسهایمان را در می آوردیم و هر جا می رسید ولو می کردیم و خود را برای خوردن عصرانه به مادر می رساندیم . و شب ، پدر با پاکتهای میوه به خانه می آمد و پیش از همه نام تو را بر زبان می آورد ، و من همیشه فکر می کردم تو را بیش از من دوست دارد . چقدر احمق بودم که برای خود سهم بیشتری از محبت می خواستم . حالا که فکر می کنم ، به خود می خندم و منظور پدر و مادر را که به تو بیش از من محبت می کردند درک می کنم .
بدری ، تو پدر و مادر را با اینکه والدین حقیقیت نبودند ، بهتر از من شناختی و هرگز کای نکردی که دختر حق نشناسی به نظر بیایی . وقتی لب به اعتراض می گشودم که – هیچ پدر و مادری به سختگیری آنها نیستند – تو سرت را می گرداندی و می گفتی که من اشتباه می کنم . حالا می فهمم که سختگیری آنها برای هدایت ما به راهی صاف و دور از سنگلاخ بود . هر دوی آنها تلاش می کردند تا از ما فرزندانی خوب و شایسته بسازند و تحویل جامعه دهند .
آه بدری چگونه من در خواب خرگوشی ، اسیر اوهام و کج اندیشیهای خود بودم ، برای جبران گذشته و اشتباه ، خیلی دیر است . اگر می دانستم که سرنوشت با ما چنین می کند ، هرگز آن روز های خوب با هم بودن را از دست نمی دادم ، و از هر ثانیه اش استفاده می کردم . چرا آن قدر به تماشای مادر ننشستم تا در نی نی چشمان سیاهش محو و نابود شوم ؟ چرا پدر با دستهای گرم و صمیمانه اش آن قدر دستهایم را نفشرد تا شکستن بند ، بند استخوانهایم را در دستهای مردانه اش حس کنم ؟ چرا اتاقمان را آن طور که مادر دوست داشت مرتب نمی کردم . ای کاش فرصتی دیگر می یافتم و به جبران کار هایی که نکرده ام می پرداختم . می دانم که رجعت ممکن نیست . آنها دیگر زنده نمی شوند تا خطاهایم را جبران کنم . اما چرا تو در آن روز ها خود سریهایم را نا دیده گرفتی و بار وظایف مرا بر دوش کشیدی ؟ چرا مو هایم را با آن پنجه های استخوانیت نکشیدی تا از درد به خود بپیچم ؟ تو با سخاوتت ، با فروتنیت مرا گستاختر کردی و این باور را به من دادی که از تو برترم و نمی بایست ذرات غبار سینه ام را تحریک کند . تو مادر را می فهمیدی و چشمانت نگاه خسته او را می دید و بوسه های گاه و بی گاهت بر دست و صورت او ، حکایت از همدلی تو داشت . یادت می آید به مناسبت روز مادر پارچه ای خریدی و شبانه آن را دوختی ؟ من در آن شب نشسته بودم و با دفتر عقاید یکی از آموزشیاران کلنجار می رفتم تا قصیده ای زیبا به رسم یادگار برایش بنویسم . چشمانم تلاش تو را می دید ، اما ذهنم از حقیقت دور بود و در رویا سیر می کرد . قصیده کنار دستم بود ، اما در رویا به دنبال یک واژه می گشتم ! ای کاش با سوزن و نخ مرا به حقیقت می دوختی . می دانم از تو بر نمی آید که سخت بگیری . می دانم که خواهی گفت افسوس دردی را دوا نمی کند . اما ای کاش برای زخم درونم مرحمی می داشتی . چقدر خوب بود که تو در کنارم می بودی و من سر بر شانه ات می گذاشتم و می گریستم .
شب آخر با هم بودنمان را هرگز از یاد نخواهم برد . عمو نصرالله و دایی کاظم با پدرت در اتاق نشسته بودند و ما را مثل سیبی که رو به رویشان قرار داشت میان خود تقسیم کردند . در آن شب ، من و تو چه حالی داشتیم ؟ دو ماه از شب چهل پدر و مادر گذشته بود و آنها می خواستند به راه خود بروند . تمام وجودمان گوش شده بود و از لای در نیمه باز ، به سخنان آنها گوش می کردیم . پدرت از اصفهان آمده بود تا تو را ببرد ، تو دیگر دختر بزرگی بودی که می توانستی یار و یاورش باشی . وقتی پدرت تو را دست پدرم سپرد ، تو دختری شش ساله بودی . درست هم سن من ! تو را به تهران آوردند تا با من زندگی کنی و من و تو از علت واقعی بی خبر بودیم . شاید به دلیل ورم مفاصل پدرت بود که نمی توانست تو را یک تنه بزرگ کند ، پدرم تو را آورد تا با من هم بازی شوی ؟ یادت می آید تو با لهجه شیرین اصفهانی ات گفتی " من آمده ام خواهرت باشم . مرا به خواهری قبول می کنی ؟ " و من که از طرز صحبت تو خوشم آمده بود ، دستت را گرفتم و گفتم " بیا بریم بازی کنیم " و این شروع یک زندگی شیرین در کنار تو بود .