قسمت صد و چهارم فردای آن روز هنوز در بستر بودند که زن دکتر به شوهرش گفت دیگر غذای زیادی برایمان نمانده، باید باز برویم بیرون، خیال دارم امروز به انباری زیرزمینی سوپرمارکت بروم، همان جایی که روز اول رفتیم، البته اگر دیگران تا به حال آنجا را پیدا نکرده باشند، می توانیم برای یکی دو هفته غذا ذخیره کنیم،
من هم با تو می ایم و از یکی دو نفر دیگر هم می خواهیم که همراهمان بیایند،
ترجیح میدهم فقط با تو بروم، آسان تر است، خطر گم شدن هم کمتر است،
تا کی می توانی بار شش نفر آدم درمانده را بکشی،
تا هروقت که بتوانم، اما حق با توست، دارم کم کم خسته میشوم، گاهی حتی آرزو می کنم که من هم کور شوم تا مثل بقیه بشوم، تا از آنها مسئولیت بیشتری نداشته باشم،
ما عادت کرده ایم که به تو تکیه کنیم، اگر تو نبودی یک کوری دیگر هم به کوریمان اضافه شده بود، اما از تصدق چشم های تو کمتر کوریم،
تا هروقت که بتوانم کمک می کنم، بیشتر از این نمیتوانم قولی بدهم، همانطور که او گفت اگر روزی متوجه شویم که دیگر کار خوب و مثبتی از دستمان بر نمی اید، باید شهامت لازم را برای ترک این دنیا داشته باشیم،
کی این حرف را زد،
مرد خوش شانسی که دیروز به او برخوردیم،
حتم دارم که امروز دیگر این حرف را نمی زند،
هیچ چیز مثل امید واقعی عقیده ی آدم را عوض نمی کند، او این امید را دارد، و آرزو می کنم که همیشه داشته باشد.
وضع آب چطور است،
بد.
صبحانه ی بسیار مختصرشان با اشارات جسته گریخته به اتفاقات شب گذشته همراه بود که لبخند به لبشان آورد. کلمات را به خاطر مراعات حضور پسرک لوچ در لفافه می پیچیدند که در حقیقت اگر به یاد بیاوریم او در قرنطینه در چه صحنه های وحشتناکی حضور داشت، احتیاج بی جایی بود.
زن دکتر و همسرش راه افتادند و این بار فقط سگ اشکی که نمی خواست در خانه بماند همراهشان بود. وضع خیابان ها هر ساعت بدتر میشد. انگار در ساعات تاریکی بر حجم زباله ها افزوده میشد، انگار از جای دیگری، از کشوری که هنوز زندگی عادی در آن جریان داشت شبانه می آمدند و سطل های زباله شان را خالی می کردند،
اگر در سرزمین کورها نبودیم، از ورای این تاریکی سفید شبح کامیون ها و گاری هایی را می دیدیم مملو از اشغال، نخاله، قلوه سنگ، فضولات شیمیایی، خاکستر، روغن سوخته، استخوان، شیشه، دل و روده ی حیوانات، باطری خالی، کیسه نایلون، و کپه کپه کاغذ، آنچه نمی آورند پس مانده ی غذاست، حتی دریغ از پوست میوه که بتوانیم با آن از شدت گرسنگی مان بکاهیم و انتظار روزهای بهتری را بکشیم که همیشه در یک قدمی اند.
هنوز اول صبح است ولی گرما بیداد می کند. از توده عظیم اشغال ها بوی گند مثل ابری از گاز سمی بلند است،
دکتر باز گفت همین امروز و فرداست که انواع بیماری ها شیوع پیدا کند، هیچ کس جان به در نمی برد، همه بی دفاع شده ایم،
زن گفت از شانس ما به جای باران همیشه طوفان می اید، ای کاش اینطور بود، اقلاً باران رفع عطش می کرد و باد بوی گند را با خودش می برد.
سگ اشکی با بی تابی این ور و آن ور را بو می کشد، می ایستد تا توده ای از زباله را زیر و رو کند، شاید زیر زباله ها غذای لذیذ بی نظیری پنهان بود که نمی توانست پیدا کند، اگر تنها بود از این جا جم نمیخورد، اما زنی که گریسته بود به راهش ادامه داده و سگ وظیفه دارد دنبالش برود، کسی نمی داند کی لازم می شود اشک پاک کرد.
راه رفتن آسان نیست، در بعضی خیابان ها، بخصوص خیابان های سرازیر، باران سنگینی که مبدل به سیلاب شده بود، ماشین ها را به یکدیگر یا به ساختمان ها کوبیده و درها و ویترین مغازه ها را شکسته بود، کف زمین پوشیده از تکه های کلفت شیشه است. جسد مردی که میان دو ماشین گیر کرده در حال پوسیدن است. زن دکتر سرش را برمیگرداند. سگ اشکی نزدیک می رود، اما مرگ او را می ترساند، دو قدم جلو می گذارد، ناگهان موهای بدنش سیخ میشود، زوزه ی گوش خراشی از حلقومش بیرون می آورد، مشکل این سگ این است که زیادی به انسان ها نزدیک شده و مانند آنها زجر می کشد.
از میدانی عبور کردند که گروه های اشخاص کور با گوش دادن به سخنان افراد کور دیگر خودشان را سرگرم کرده بودند، سخنران ها سرشان را با هیجان به سوی شنوندگان می گرداندند و شنوندگان با دقت سرشان را به سوی سخنرانان می گرداندند.
سخنران ها از محسنات اصول بنیادی نظام های بزرگ سازمان یافته سخن می گفتند، از مالکیت خصوصی، از بازار پولی آزاد، از اقتصاد آزاد، از بورس اوراق بهادار و سهام، از مالیات، از بهره، از مصادره و تصرف، از تولید، از توزیع، از مصرف، از عرضه و تقاضا، از فقر و ثروت، از ارتباطات، از سرکوب و بزهکاری، از بلیت بخت آزمایی، از زندان ها، از قانون کیفری، از قانون مدنی، از مقررات راهنمایی و رانندگی، از فرهنگ نامه، از کتاب راهنمای تلفن، از شبکه های فحشا، از کارخانه های اسلحه سازی، از ارتش، از قبرستانها، از پلیس، از قاچاق، از داد و ستد مجاز کالاهای قاچاق، از پژوهش های دارویی، از قمر، از هزینه ی کشیش و کفن و دفن، از عدالت، از وام، از احزاب سیاسی، از انتخابات، از مجلس، از حکومت، از افکار محدب یا مقعر، افقی یا عمودی و مایل، متمرکز یا پراکنده، یا گذرا، از خراش تارهای صوتی، از مرگ واژه ها.
زن دکتر به شوهرش گفت دارند از سازمان دهی حرف میزنند،
دکتر جواب داد می دانم، و دیگر حرفی نزد. به راهشان ادامه دادند،
زن دکتر رفت نقشه ی شهر را که در نبش خیابانی بود نگاه کند که مثل یک علامت راهنمایی کهنه راه را نشان میداد. ما خیلی به سوپرمارکت نزدیک ایم،
در همین جا بود که روزی که راهش را گم کرده بود، دچار ضعف شده و گریسته بود، آن هم در حالی که کیسه های پلاستیکی غذا، که خوشبختانه پر و پیمان بود، از فرط سنگینی به طرز مضحکی کمرش را خم کرده بود، از شدت پریشانی و درماندگی برای تسلی به یک سگ متوسل شده بود، همان سگی که اکنون اینجا به گله های سگی که نزدیک می شوند چنگ و دندان نشان میدهد، انگار به آنها می گوید نمی توانید مرا گول بزنید، از این جا دور شوید.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)