قسمت هشتاد و نهم
ترسش یواشکی به سراغش برگشت، هنوز چند متری نرفته بود، شاید هم اشتباه می کرد، شاید در مقابلش، یک اژدهای نامرئی با دهان باز منتظر است.
یا روحی دست دراز کرده است و می خواهد او را به دنیای وحشتناک مُردگان ببرد که هیچوقت مُردنشان پایان نمی گیرد، زیرا همیشه کسی پیدا می شود که آنها را از نو زنده کند.
بعد با کسالت و تسلیم به غمی بی پایان به نظرش آمد جایی که کشف کرده انبار غذا نیست، بلکه یک گاراژ است، حتی تصور کرد بوی بنزین هم به مشامش می خورد، وقتی ذهن تسلیم هیولاهای خود ساخته می گردد دچار توهمات می شود.
سپس دستش به چیزی خورد که نه انگشتان چسبناک روح بود و نه زبان آتشین و نیش گزنده ی اژدها،
احساس کرد دستش به فلزی سرد خورده است، یک سطح صاف افقی، حدس زد اسکلت یک قفسه بندی است، نام دقیقش را نمی دانست.
پیش خود حساب کرد بنا بر رسم متعارف باید قفسه های دیگری هم موازی با این یکی باشد،
حالا فقط مسئله پیدا کردن محل خوراکی ها بود، اینجا که نبود چون این بو جای اشتباه ندارد، بوی مواد پاک کننده است.
بدون این که به مشکلات پیدا کردن پلکان اهمیت بدهد، شروع به کاویدن قفسه ها کرد، کورمال کورمال دست مالید و بویید و تکان تکانشان داد.
جعبه های مقوایی، بطریهای پلاستیکی و شیشه ای، شیشه های دهن گشاد در اندازه های مختلف، قوطی های کنسرو، کارتن ها و بسته ها و لوله ها و کیسه های گوناگون.
یکی از کیسه هایش را با هرچه دم دستش آمد پر کرد،
با نگرانی از خود پرسید آیا واقعاً اینها همه قابل خوردن است.
به سراغ قفسه های مجاور رفت، آنچه انتظار نداشت اتفاق افتاد،
دست کورش که نمی دید کجا می رود به چند جعبه ی کوچک خورد و واژگونشان کرد.
چیزی نمانده بود صدای زمین افتادن جعبه ها قلبش را از کار بیندازد، پیش خود گفت کبریت.
در حالی که از فرط هیجان می لرزید دولا شد، دست به کف زمین کشید، آنچه را جستجو می کرد یافت،
نه این بو با هیچ بوی دیگر اشتباه می شود، و نه صدای کبریت های کوچک وقتی جعبه را تکان می دهید، نه سُریدن درپوش جعبه، و نه زبری کاغذ سنباده که هاله ای از نور در اطرافش بوجود می آورد، مثل ستاره ای که از ماورای مه سوسو می زند، خدای مهربان، روشنایی وجود دارد و من هم چشم دارم ببینم، درود بر روشنایی.
حالا دیگر برداشت محصول آسان خواهد بود.
از قوطی کبریتها شروع کرد و یک کیسه را تقریباً انباشت.
عقل ندا داد که نیازی به برداشتن همه ی جعبه ها نیست، بعد شعله ی لرزان کبریتها قفسه ها را یکی یکی روشن کرد و طولی نکشید که کیسه ها پر و پیمان شد،
کیسه ی اولی را خالی کرد چون چیز به درد خوری در آن نبود، بقیه مملو از ذخایر ارزشمندی بود که می شد همه ی شهر را با آنها خرید،
از این معامله تعجب نکنیم، فقط یادمان بیاید که زمانی پادشاهی می خواست قلمروی خود را با یک اسب عوض کند ( اشاره است به ریچارد سوم نوشته ی شکسپیر)، پس تصور کنید که اگر این پادشاه داشت از گرسنگی می مُرد و این کیسه های پر از خوراکی وسوسه اش می کرد، چه چیزها که حاضر نمی شد بدهد.
پلکان اینجاست و راه خروجی در سمت راست.
اما زن دکتر اول روی زمین می نشیند، یک بسته سوسیس و بسته ای نان بریده ی سیاه و یک شیشه آب را باز می کند، و بدون عذاب وجدان مشغول خوردن می شود.
اگر حالا غذا نمی خورد قدرت حمل خوراکیها را به محلی که به آنها نیاز داشتند پیدا نمی کرد، هرچه باشد نان آور اکنون او بود.
پس از اینکه غذایش را خورد، سه کیسه به دور دستش آویخت و در حالی که پشت سر هم کبریت می کشید خود را به پلکان رساند، با اندکی زحمت از پله ها بالا رفت،
هنوز غذایش را هضم نکرده بود، زمان لازم است تا غذا از شکم به عضلات و اعصاب، و در مورد او، به محلی برسد که بیش از سایر اعضا مقاومت نشان داده بود، یعنی سرش.
در بی صدا روی ریل سُرید و باز شد،
زن دکتر پیش خود گفت اگر کسی در راهرو باشد تکلیف چیست.
و کسی در راهرو نبود، ولی دوباره از خود پرسید تکلیف من چیست.
وقتی بیرون آمد می توانست سر بگرداند و خطاب به کسانی که آنجا بودند فریاد بزند خوراکی ها در انتهای راهروست، پلکان به انباری سوپرمارکت می رود، استفاده کنید، در را باز گذاشته ام.
می توانست این کار را بکند، اما نکرد.
با شانه اش در را بست، به خود گفت بهتر است حرفی نزند،
تصورش را بکنید چه جنجالی می شود، زندانیان کور مثل دیوانه ها به همه جا خواهند دوید، همان اتفاقی تکرار می شود که هنگام آتش سوزی در تیمارستان افتاد، از پله ها به پایین می غلتند، زیر پای سایرین که پشت سر می آیند له و لورده می شوند، آنها هم خودشان سکندری می خورند و از پله ها سرنگون می شوند، پا گذاشتن روی یک پله ی محکم با پا گذاشتن روی یک پیکر لیز خیلی تفاوت دارد.
در ضمن فکر کرد وقتی غذایمان تمام شد می توانم باز هم به اینجا برگردم.
کیسه هایش را محکم چسبید، نفس عمیقی کشید و در راهرو به راه افتاد.
آنها نمی توانستند او را ببینند اما بوی آنچه خورده بود همراهش می آمد، عجب حماقتی کردم، بوی سوسیس مانند رد پایی زنده دنبالم می آید.
دندانهایش را بهم فشرد، کیسه ها را تمام توان چسبید و به خود گفت باید دوید.
به یاد مرد کوری افتاد که شیشه در زانویش فرو رفته بود، اگر همین بلا به سر من بیاید چه، اگر ندیده پا روی خرده شیشه بگذارم چه می شود،
یادمان باشد که این زن کفش پایش نیست، هنوز فرصت نکرده مانند سایر شهروندان کور به کفاشی سر بزند، آنها، ولو نابینا، لااقل با حس لامسه می توانند برای خودشان کفش انتخاب کنند.
لازم بود بدود، و دوید.
اول خواست مخفیانه از لابلای گروههای کور بخزد بی آنکه با آنها تماس پیدا کند، اما برای این منظور مجبور شد آهسته پیش برود و چند بار بایستد تا راهش را پیدا کند، و همین کافی بود تا بوی غذا از او بلند شود، زیرا هاله ی اطراف اشخاص فقط عطرآگین و آسمانی نیست،
یکی از کورها آناً فریاد زد کی دارد این طرف ها سوسیس می خورد،
زن دکتر با شنیدن این کلمات، احتیاط را کنار گذاشت و بی پروا فرار را بر قرار ترجیح داد، به سایرین می خورد، تنه می زد، به زمین می انداختشان، بی قید و باک، رفتاری درخور سرزنش، زیرا با کورها که دلایل خیلی زیادی برای بدبختی دارند چنین رفتاری صحیح نیست.
وقتی که به خیابان رسید باران سیل آسا می بارید،
پیش خود گفت چه بهتر، در این باران بوی غذایی که خورده ام کمتر معلوم می شود، نفس نفس می زد و پاهایش می لرزید.
اما کیسه هایی که به دست داشت بوی اشتها انگیز خوراکی ها را در ارتفاعی می پراکند که سگ ها را جلب می کرد،
سگ های بی صاحبی که کسی مواظبشان نبود و به آنها غذا نمی داد،
تقریباً یک گله سگ دنبال زن دکتر افتاده اند،
امیدوار باشیم که هیچکدامشان کیسه ها را برای امتحان مقاومت پلاستیک گاز نگیرند.
در چنین باران سیل آسایی، انتظار می رود مردم در جایی پناه بگیرند و منتظر بمانند هوا بهتر شود.
اما اینطور نیست، در همه جا افراد کوری دیده می شوند که با دهان باز سر به آسمان برداشته اند تا عطششان را فرو نشانند و آب باران را در گوشه و کنار بدنشان ذخیره کنند،
و عده ای که دور اندیش ترند یا عاقل ترند، دیگ و دیگبر و سطل و کاسه به سوی آسمان سخاوتمند دراز کرده اند،
پیداست که پروردگار به نسبت تشنگی ابر ارزانی می کند.
زن دکتر به فکرش نرسیده بود که حتی یک قطره از این مایع ارزشمند از لوله های هیچ خانه ای جاری نیست،
اشکال تمدن همین است، چنان به نعمت آب لوله کشی در خانه هایمان خو گرفته ایم که از یاد می بریم برای این منظور نیاز به افرادی است که شیر فلکه های توزیع آب را باز و بسته کنند، نیاز به مخزن های آب و تلمبه هایی است که با برق کار می کنند، و همچنین کامپیوترهایی تا کسری ها را تنظیم و ذخایر را اداره کنند و تمام این عملیات مستلزم استفاده از چشم است.
همچنین برای دیدن این صحنه نیاز به چشم داریم، زنی که بار چندین و چند کیسه ی پلاستیکی را با خود می کشد و در خیابانی که سیلاب در آن راه افتاده، میان زباله های گندیده و مدفوعات انسانی و حیوان پیش می رود، دور و برش ماشینها و کامیونهای رها شده خیابان اصلی را سد کرده اند، و هنوز هیچ نشده، دور لاستیکهای تعدادی از این ماشینها علف سبز شده،
و کورها، کورها با دهان باز به آسمان سفید زُل زده اند و باور نکردنی است که از چنین آسمانی باران ببارد.
زن دکتر اسم کوچه های مسیرش را می خواند و پیش می رود، اسم بعضی کوچه ها را به یاد دارد، اسم بعضی دیگر را اصلاً به خاطر ندارد، و زمانی می رسد که متوجه می شود راهش را گم کرده است.
جای تردید نیست، راهش را گم کرده است.
به خیابانی می پیچد، و بعد به خیابان های دیگر، نه خیابانها را به یاد می آورد و نه اسمشان را، بعد با حالتی درناده روی زمین کثیفِ گِل اندود و سیاه می نشیند و بی جان و بی رمق به گریه می افتد.
سگها دورش جمع شدند، کیسه هایش را بو کشیدند، اما رغبت زیادی از خود نشان ندادند، انگار ساعت غذایشان گذشته بود، یکی از سگها صورت زن دکتر را می لیسد، شاید از وقتی که توله بوده عادت کرده اشکها را خشک کند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)