صفحه 10 از 12 نخستنخست ... 6789101112 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 100 , از مجموع 111

موضوع: کوری | ژوزه ساراماگو

  1. #91
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت هشتاد و نهم
    ترسش یواشکی به سراغش برگشت، هنوز چند متری نرفته بود، شاید هم اشتباه می کرد، شاید در مقابلش، یک اژدهای نامرئی با دهان باز منتظر است.

    یا روحی دست دراز کرده است و می خواهد او را به دنیای وحشتناک مُردگان ببرد که هیچوقت مُردنشان پایان نمی گیرد، زیرا همیشه کسی پیدا می شود که آنها را از نو زنده کند.

    بعد با کسالت و تسلیم به غمی بی پایان به نظرش آمد جایی که کشف کرده انبار غذا نیست، بلکه یک گاراژ است، حتی تصور کرد بوی بنزین هم به مشامش می خورد، وقتی ذهن تسلیم هیولاهای خود ساخته می گردد دچار توهمات می شود.

    سپس دستش به چیزی خورد که نه انگشتان چسبناک روح بود و نه زبان آتشین و نیش گزنده ی اژدها،

    احساس کرد دستش به فلزی سرد خورده است، یک سطح صاف افقی، حدس زد اسکلت یک قفسه بندی است، نام دقیقش را نمی دانست.

    پیش خود حساب کرد بنا بر رسم متعارف باید قفسه های دیگری هم موازی با این یکی باشد،

    حالا فقط مسئله پیدا کردن محل خوراکی ها بود، اینجا که نبود چون این بو جای اشتباه ندارد، بوی مواد پاک کننده است.

    بدون این که به مشکلات پیدا کردن پلکان اهمیت بدهد، شروع به کاویدن قفسه ها کرد، کورمال کورمال دست مالید و بویید و تکان تکانشان داد.

    جعبه های مقوایی، بطریهای پلاستیکی و شیشه ای، شیشه های دهن گشاد در اندازه های مختلف، قوطی های کنسرو، کارتن ها و بسته ها و لوله ها و کیسه های گوناگون.

    یکی از کیسه هایش را با هرچه دم دستش آمد پر کرد،

    با نگرانی از خود پرسید آیا واقعاً اینها همه قابل خوردن است.

    به سراغ قفسه های مجاور رفت، آنچه انتظار نداشت اتفاق افتاد،

    دست کورش که نمی دید کجا می رود به چند جعبه ی کوچک خورد و واژگونشان کرد.

    چیزی نمانده بود صدای زمین افتادن جعبه ها قلبش را از کار بیندازد، پیش خود گفت کبریت.

    در حالی که از فرط هیجان می لرزید دولا شد، دست به کف زمین کشید، آنچه را جستجو می کرد یافت،

    نه این بو با هیچ بوی دیگر اشتباه می شود، و نه صدای کبریت های کوچک وقتی جعبه را تکان می دهید، نه سُریدن درپوش جعبه، و نه زبری کاغذ سنباده که هاله ای از نور در اطرافش بوجود می آورد، مثل ستاره ای که از ماورای مه سوسو می زند، خدای مهربان، روشنایی وجود دارد و من هم چشم دارم ببینم، درود بر روشنایی.

    حالا دیگر برداشت محصول آسان خواهد بود.

    از قوطی کبریتها شروع کرد و یک کیسه را تقریباً انباشت.

    عقل ندا داد که نیازی به برداشتن همه ی جعبه ها نیست، بعد شعله ی لرزان کبریتها قفسه ها را یکی یکی روشن کرد و طولی نکشید که کیسه ها پر و پیمان شد،

    کیسه ی اولی را خالی کرد چون چیز به درد خوری در آن نبود، بقیه مملو از ذخایر ارزشمندی بود که می شد همه ی شهر را با آنها خرید،

    از این معامله تعجب نکنیم، فقط یادمان بیاید که زمانی پادشاهی می خواست قلمروی خود را با یک اسب عوض کند ( اشاره است به ریچارد سوم نوشته ی شکسپیر)، پس تصور کنید که اگر این پادشاه داشت از گرسنگی می مُرد و این کیسه های پر از خوراکی وسوسه اش می کرد، چه چیزها که حاضر نمی شد بدهد.

    پلکان اینجاست و راه خروجی در سمت راست.

    اما زن دکتر اول روی زمین می نشیند، یک بسته سوسیس و بسته ای نان بریده ی سیاه و یک شیشه آب را باز می کند، و بدون عذاب وجدان مشغول خوردن می شود.

    اگر حالا غذا نمی خورد قدرت حمل خوراکیها را به محلی که به آنها نیاز داشتند پیدا نمی کرد، هرچه باشد نان آور اکنون او بود.

    پس از اینکه غذایش را خورد، سه کیسه به دور دستش آویخت و در حالی که پشت سر هم کبریت می کشید خود را به پلکان رساند، با اندکی زحمت از پله ها بالا رفت،

    هنوز غذایش را هضم نکرده بود، زمان لازم است تا غذا از شکم به عضلات و اعصاب، و در مورد او، به محلی برسد که بیش از سایر اعضا مقاومت نشان داده بود، یعنی سرش.

    در بی صدا روی ریل سُرید و باز شد،

    زن دکتر پیش خود گفت اگر کسی در راهرو باشد تکلیف چیست.

    و کسی در راهرو نبود، ولی دوباره از خود پرسید تکلیف من چیست.

    وقتی بیرون آمد می توانست سر بگرداند و خطاب به کسانی که آنجا بودند فریاد بزند خوراکی ها در انتهای راهروست، پلکان به انباری سوپرمارکت می رود، استفاده کنید، در را باز گذاشته ام.

    می توانست این کار را بکند، اما نکرد.

    با شانه اش در را بست، به خود گفت بهتر است حرفی نزند،

    تصورش را بکنید چه جنجالی می شود، زندانیان کور مثل دیوانه ها به همه جا خواهند دوید، همان اتفاقی تکرار می شود که هنگام آتش سوزی در تیمارستان افتاد، از پله ها به پایین می غلتند، زیر پای سایرین که پشت سر می آیند له و لورده می شوند، آنها هم خودشان سکندری می خورند و از پله ها سرنگون می شوند، پا گذاشتن روی یک پله ی محکم با پا گذاشتن روی یک پیکر لیز خیلی تفاوت دارد.

    در ضمن فکر کرد وقتی غذایمان تمام شد می توانم باز هم به اینجا برگردم.

    کیسه هایش را محکم چسبید، نفس عمیقی کشید و در راهرو به راه افتاد.

    آنها نمی توانستند او را ببینند اما بوی آنچه خورده بود همراهش می آمد، عجب حماقتی کردم، بوی سوسیس مانند رد پایی زنده دنبالم می آید.

    دندانهایش را بهم فشرد، کیسه ها را تمام توان چسبید و به خود گفت باید دوید.

    به یاد مرد کوری افتاد که شیشه در زانویش فرو رفته بود، اگر همین بلا به سر من بیاید چه، اگر ندیده پا روی خرده شیشه بگذارم چه می شود،

    یادمان باشد که این زن کفش پایش نیست، هنوز فرصت نکرده مانند سایر شهروندان کور به کفاشی سر بزند، آنها، ولو نابینا، لااقل با حس لامسه می توانند برای خودشان کفش انتخاب کنند.

    لازم بود بدود، و دوید.

    اول خواست مخفیانه از لابلای گروههای کور بخزد بی آنکه با آنها تماس پیدا کند، اما برای این منظور مجبور شد آهسته پیش برود و چند بار بایستد تا راهش را پیدا کند، و همین کافی بود تا بوی غذا از او بلند شود، زیرا هاله ی اطراف اشخاص فقط عطرآگین و آسمانی نیست،

    یکی از کورها آناً فریاد زد کی دارد این طرف ها سوسیس می خورد،

    زن دکتر با شنیدن این کلمات، احتیاط را کنار گذاشت و بی پروا فرار را بر قرار ترجیح داد، به سایرین می خورد، تنه می زد، به زمین می انداختشان، بی قید و باک، رفتاری درخور سرزنش، زیرا با کورها که دلایل خیلی زیادی برای بدبختی دارند چنین رفتاری صحیح نیست.

    وقتی که به خیابان رسید باران سیل آسا می بارید،

    پیش خود گفت چه بهتر، در این باران بوی غذایی که خورده ام کمتر معلوم می شود، نفس نفس می زد و پاهایش می لرزید.

    اما کیسه هایی که به دست داشت بوی اشتها انگیز خوراکی ها را در ارتفاعی می پراکند که سگ ها را جلب می کرد،

    سگ های بی صاحبی که کسی مواظبشان نبود و به آنها غذا نمی داد،

    تقریباً یک گله سگ دنبال زن دکتر افتاده اند،

    امیدوار باشیم که هیچکدامشان کیسه ها را برای امتحان مقاومت پلاستیک گاز نگیرند.

    در چنین باران سیل آسایی، انتظار می رود مردم در جایی پناه بگیرند و منتظر بمانند هوا بهتر شود.
    اما اینطور نیست، در همه جا افراد کوری دیده می شوند که با دهان باز سر به آسمان برداشته اند تا عطششان را فرو نشانند و آب باران را در گوشه و کنار بدنشان ذخیره کنند،

    و عده ای که دور اندیش ترند یا عاقل ترند، دیگ و دیگبر و سطل و کاسه به سوی آسمان سخاوتمند دراز کرده اند،

    پیداست که پروردگار به نسبت تشنگی ابر ارزانی می کند.

    زن دکتر به فکرش نرسیده بود که حتی یک قطره از این مایع ارزشمند از لوله های هیچ خانه ای جاری نیست،

    اشکال تمدن همین است، چنان به نعمت آب لوله کشی در خانه هایمان خو گرفته ایم که از یاد می بریم برای این منظور نیاز به افرادی است که شیر فلکه های توزیع آب را باز و بسته کنند، نیاز به مخزن های آب و تلمبه هایی است که با برق کار می کنند، و همچنین کامپیوترهایی تا کسری ها را تنظیم و ذخایر را اداره کنند و تمام این عملیات مستلزم استفاده از چشم است.

    همچنین برای دیدن این صحنه نیاز به چشم داریم، زنی که بار چندین و چند کیسه ی پلاستیکی را با خود می کشد و در خیابانی که سیلاب در آن راه افتاده، میان زباله های گندیده و مدفوعات انسانی و حیوان پیش می رود، دور و برش ماشینها و کامیونهای رها شده خیابان اصلی را سد کرده اند، و هنوز هیچ نشده، دور لاستیکهای تعدادی از این ماشینها علف سبز شده،

    و کورها، کورها با دهان باز به آسمان سفید زُل زده اند و باور نکردنی است که از چنین آسمانی باران ببارد.

    زن دکتر اسم کوچه های مسیرش را می خواند و پیش می رود، اسم بعضی کوچه ها را به یاد دارد، اسم بعضی دیگر را اصلاً به خاطر ندارد، و زمانی می رسد که متوجه می شود راهش را گم کرده است.

    جای تردید نیست، راهش را گم کرده است.

    به خیابانی می پیچد، و بعد به خیابان های دیگر، نه خیابانها را به یاد می آورد و نه اسمشان را، بعد با حالتی درناده روی زمین کثیفِ گِل اندود و سیاه می نشیند و بی جان و بی رمق به گریه می افتد.

    سگها دورش جمع شدند، کیسه هایش را بو کشیدند، اما رغبت زیادی از خود نشان ندادند، انگار ساعت غذایشان گذشته بود، یکی از سگها صورت زن دکتر را می لیسد، شاید از وقتی که توله بوده عادت کرده اشکها را خشک کند.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #92
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت نود زن سر سگ را نوازش می کند، دست به پشت خیسش می کشد، و سگ را در آغوش می گیرد و اشک می ریزد.
    وقتی بالاخره سرش را بلند می کند، هزار بار درود به الهه ی چهارراهها، نقشه ی بزرگی مقابلش می بیند، از آن نقشه های بزرگی که انجمن شهر در مرکز شهرها نصب می کند، بیشتر برای استفاده و اطمینان خاطر جهانگردان که به همان اندازه که مایلند بگویند کجا رفته اند، مایلند بدانند دقیقاً کجا هستند.
    اکنون که همه کور شده اند شاید وسوسه شوید بگویید این کار پول دور ریختن است، اما نکته در صبر و طاقت شماست، نکته در گذشت زمان است، باید برای دفعه ی اول و آخر هم که شده این را یاد بگیریم که تقدیر پیچ و خم های زیادی می خورد تا سرانجام به جایی برسد، فقط تقدیر می داند چقدر خرج برداشته که این نقشه به اینجا آورده شود تا این زن بداند کجاست.
    برخلاف آنچه فکر می کرد، از مقصد خیلی دور نشده است، فقط یک مسیر فرعی را در جهت مخالف پیموده، کافیست این کوچه را بگیرد و برود تا به میدان برسد، آنجا به سمت چپ بپیچد و دو کوچه را رد کند و به اولین کوچه ی دست راست برود، این کوچه ی مورد نظر است و شماره ی پلاک را نیز از یاد نبرده است.
    سگها کم کم از دورش متفرق شدند، در راه یا چیزی حواسشان را پرت کرد، و یا چنان به آن محله خو گرفته بودند که نمی خواستند از آنجا دور شوند،
    فقط سگی که اشکهای زن را پاک کرده بود همراه شخصی که اشکها را ریخته بود می رفت، لابد این رویارویی زن با نقشه ی شهر که تقدیر به این خوبی تدارک دیده بود شامل سگ هم می شد.
    واقعیت اینست که با هم وارد مغازه شدند، سگ اشکی از دیدن اشخاصی که چنان بی حرکت روی زمین دراز کشیده بودند که انگار مُرده اند، تعجب نکرد، سگ به این منظره ها عادت داشت، گاهی می گذاشتند میانشان بخوابد، و وقتِ بلند شدن، تقریباً همیشه همه کم و بیش زنده بودند.
    زن دکتر گفت اگر خوابید بیدار شوید، غذا آورده ام،
    اما اول در را پشت سرش بسته بود تا مبادا کسی در کوچه صدایش را بشنود.
    پسرک لوچ اولین کسی بود که سرش را بلند کرد، احساس ضعف اجازه ی حرکت دیگری به او نمی داد،
    سایرین بیشتر طول دادند، خواب می دیدند سنگ شده اند، و همه می دانیم سنگ چه خواب سنگینی دارد، یک گردش ساده در بیرون شهر این را ثابت می کند، آنجا سنگهای نیمه مدفون در خاک آرمیده اند و خدا میداند انتظار کدام بیداری را می کشند.
    اما واژه ی غذا دارای قدرت جادویی است، بخصوص وقتی گرسنگی فشار می آورد،
    حتی سگ اشکی هم که زبانی نمی داند، دُمش را تکان می دهد، این حرکت غریزی به یادش می آورد که واکنش سگهای خیس را نشان نداده است، سگهای خیس معمولاً خودشان را شدیداً تکان می دهند و تمام دور و برشان را آب پاشی می کنند، برای آنها که اشکالی ندارد چون پوست پشم دارشان مثل پالتو است.
    آب متبرک، از با خاصیت ترین نوعش، مستقیماً از آسمان به زمین می ریخت، و شَتَکهایش سنگها را تبدیل به انسان می کرد، و زن دکتر با پیاپی گشودن کیسه ها به این تحول شتاب می داد.
    همه ی کیسه ها هم بوی محتوای خودشان را نمی دادند، اما از عبارات فاخر استفاده کنیم و بگوییم که رایحه ی یک لقمه نان بیات به خوبیِ جوهر ناب زندگی است.
    حالا دیگر همه بیدارند، دستهاشان می لرزد، اشتیاق از وجناتشان می بارد،
    آنگاه دکتر، همانطور که قبلاً برای سگ اشکی پیش آمد، یادش می افتد که کیست،
    مواظب باشید، پرخوری نکنید، برایتان خوب نیست،
    مردی که اول کور شد گفت گرسنگی برایمان خوب نیست،
    زن دکتر سرزنش کنان گفت حرف دکتر را گوش کنید،
    و شوهرش سکوت کرد و اندکی با دلخوری فکر کرد او که هیچ دانشی راجع به چشم ندارد،
    این کلمات ناحق بود، بخصوص اگر به خاطر داشته باشیم که دکتر از بقیه بیناتر نیست، دلیلش هم اینکه متوجه لباس پاره پاره زنش نبود،
    زنش بود که از او خواست کتش را بدهد تا خود را بپوشاند، سایر زندانیان کور سر را به سمت او گرداندند، اما دیر شده بود، ای کاش زودتر نگاه کرده بودند.
    وقتی که غذا می خوردند زن از ماجراهایش برایشان تعریف کرد، از آنچه بر سرش رفته بود و آنچه کرده بود، اما به آنها نگفت که در انباری را بسته است، به انگیزه های انسان دوستانه ای که به خودش نسبت داده بوداطمینان کامل نداشت،
    برای جبران کتمان این کارش از مرد کوری گفت که شیشه به زانویش فرو رفته بود، و از شوخی هایی که دیگران با آن مرد کرده بودند،
    همه از ته دل خندیدند، خُب، نه همه،
    پیرمردی که چشم بند سیاه داشت با لبخندی خسته واکنش نشان داد، و پسرک لوچ فقط به صدای جویدن غذایی که می خورد گوش می داد.
    سهم سگ اشکی هم داده شد و سگ فوراً این عمل را با پارس کردن شدید به هر کس که از بیرون در را تکان می داد جبران می کرد.
    هر کس پشت در بود پافشاری نمی کرد، شایعه ی سگهای هار در شهر پیچیده بود، همین اندازه که نداند به کجا قدم می گذارد به اندازه ی کافی عصبانی کننده بود.
    آرامش برقرار شد، و آن وقت بود که پس از تخفیف یافتن گرسنگی شان، زن دکتر گفت و شنودش را با مردی که از همان مغازه بیرون آمده بود تا ببیند آیا باران می آید برایشان تعریف کرد.
    در خاتمه گفت اگر حرفهایی که به من گفت راست باشد، نمی شود حساب کرد که خانه هایمان در همان وضعی باشد که ترکشان کردیم،حتی معلوم نیست بتوانیم داخلشان شویم، مقصودم آنهایی هستند که وقتی از خانه بیرون آمدند یادشان رفت کلیدشان را بردارند، یا کلیدها را گم کرده اند، مثلاً خود ما کلید نداریم، در آتش سوزی گم شد، امکان ندارد حالا توی خاکسترها پیدا شود،
    این حرف را چنان زد که انگار شعله هایی که قیچی اش را می بلعند می بیند، اول آتش بقایای خون دلمه شده ی روی قیچی را می سوزاند، بعد نوک تیز آن را می لیسد و کُند می کند، و قیچی رفته رفته کدر می شود، تاب برمی دارد، نرم و بی شکل می شود،
    هیچکس باور نخواهد کرد که این شیء توانسته باشد گلوی کسی را سوراخ کند،
    وقتی آتش کارش را تمام کند، امکان ندارد در این توده ی یکپارچه ی آهنی ذوب شده بتوان قیچی را از کلیدها تمیز داد،
    دکتر گفت کلیدها پیش من است، و ناشیانه سه انگشت در جیب کوچک نزدیک کمر شلوار ژنده اش کرد و حلقه ی کوچکی را با سه کلید بیرون آورد،
    چطور این کلیدها پهلوی توست،
    من آنها را در کیفی که جا گذاشتم انداخته بودم، کلیدها را از کیفت برداشتم، می ترسیدم گم شوند، فکر کردم بهتر است نزد من باشند، در ضمن می خواستم به خودم اطمینان بدهم که بالاخره روزی به خانه مان برمی گردیم،
    حالا که کلیدها پیدا شد راحت شدم،
    اما ممکن است ببینیم در خانه مان را شکسته اند،
    شاید هم نشکسته باشند.
    برای چند لحظه سایرین را فراموش کرده بودند، اما حالا برایشان اهمیت داشت بدانند آنها با کلیدهاشان چه کرده اند،
    اولین نفری که جواب داد دختری بود که عینک دودی داشت،
    وقتی آمبولانس دنبالم آمد، پدر و مادرم هنوز خانه بودند، نمی دانم بعداً چه بر سرشان آمد،
    سپس نوبت پیرمردی شد که چشم بند سیاه داشت،
    وقتی کور شدم در منزل بودم، در زدند، صاحب خانه آمد و به من گفت چند پرستار مرد دنبالم می گردند، وقت فکر کردن به کلید نبود،
    حالا فقط زن مردی که اول کور شد باقی مانده بود،
    اما او گفت نمی دانم، یادم نیست،
    هم می دانست و هم یادش بود، اما آنچه نمی خواست اعتراف کند این بود که وقتی دید ناگهان کور شده، و باید بگوییم دیدن در اینجا اصطلاح ابلهانه ای است اما چنان در زبان رسوخ کرده است که نمی شود از بکار بردنش اجتناب کنیم، وقتی دید ناگهان کور شده فریاد زنان از خانه بیرون دویده و همسایه ها را به کمک طلبیده بود، آنهایی که هنوز در ساختمان بودند تردید می کردند به یاری اش بشتابند، و او که لیاقت و استواری اش را هنگام مصیبت شوهرش نشان داده بود اکنون داغان شد، خانه را با در باز ترک کرد و هرگز به فکرش نرسید اجازه بخواهد یک دقیقه برگردد، در را ببندد و بگوید همین الان می آیم.
    کسی از پسرک لوچ درباره ی کلید خانه اش سوالی نکرد، چون او حتی به یاد ندارد خانه اش کجاست.
    بعد زن دکتر به آرامی دست دختری را که عینک دودی داشت لمس کرد، خانه ی شما از همه نزدیک تر است، از آنجا شروع می کنیم، اما اول باید کفش و لباس پیدا کنیم، نمی توانیم اینطوری با لباس پاره و سر و روی نشسته دوره بیفتیم.
    وقتی از جا برمی خاست متوجه پسرک لوچ شد که با شکم سیر آرام گرفته و خوابیده بود.
    زن دکتر گفت پس استراحت کنیم، قدری بخوابیم، بعداً می رویم و می بینیم چه چیزی در انتظارمان است.
    دامن خیسش را درآورد، بعد، برای گرم شدن، در آغوش شوهرش جا خوش کرد،
    مردی که اول کور شد و همسرش نیز همین کار را کردند.
    شوهرش پرسید تویی، و زن به یاد خانه شان افتاد و غصه خورد، به شوهرش نگفت مرا دلداری بده، اما از رفتارش برمی آمد که چنین فکری داشته،
    آنچه نمی دانیم اینست که چه احساسی باعث شد دختری که عینک دودی داشت دستش را دور شانه ی پیرمردی که چشم بند سیاه داشت بگذارد و بخوابد، اما پیرمرد خوابش نبرد.
    سگ رفت و مقابل در دراز کشید و راه ورود را بست، وقتی کسی را ندارد که اشکهایش را خشک کند حیوانی خشن و بدخلق می شود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #93
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت نود و یکم

    لباس پوشیدند و کفش پایشان کردند، ولی مسئله ی شستشویشان همچنان لاینحل مانده بود،
    اما از همین حالا هم از سایر کورها متفاوت بودند، علیرغم محدودیت نسبی انتخاب، رنگ لباسهاشان هماهنگی دارد، چون همانطور که مردم می گویند میوه از میوه رنگ می گیرد، این هم به حساب مزیتِ داشتن مشاور در محل است،
    این را بپوش، با شلوارت بیشتر جور است، راه راه و خالدار با هم نمی آیند،
    البته برای مردها این جزئیات کوچکترین اهمیتی ندارد، اما دختری که عینک دودی داشت و همسر مردی که اول کور شد هر دو مُصر بودند بدانند چه رنگ و مدلی به تن دارند تا به یاری قدرت تخیلشان مجسم کنند چه شکل و شمایلی پیدا کرده اند.
    در مورد کفش اتفاق نظر داشتند که راحتی بر زیبایی ترجیح دارد،
    کفشِ بندبندی فانتزی یا پاشنه بلند، اصلاً،
    چرم گوساله یا ورنی، ابدا،
    با این وضع خیابانها اینجور ظرافتها مضحک بود، چکمه لاستیکی ضد آب که تا زانو برسد به دردشان می خورد که راحت بپوشند و درآورند، چیز بهتری برای راه رفتن توی گِل وجود ندارد.
    متأسفانه از این چکمه ها برای همه پیدا نشد، چکمه ای که به اندازه ی پای پسرک لوچ باشد نبود، اندازه های بزرگ به پایش مثل قایق بود، بالاخره مجبور شد به یک جفت کفش اسپرت که مورد مصرفش روشن نبود قناعت کند.
    اگر مادرش بود، که معلوم نبود کجاست، می گفت عجب تصادفی، این دقیقاً همان کفشی است که اگر پسرم می توانست ببیند انتخاب می کرد.
    پیرمردی که چشم بند سیاه داشت، و پاهایش بزرگ بود، مسئله را با پوشیدن یک جفت کفش بسکتبال حل کرد، این کفشها مخصوص بازیکنان بلند قامت بود و خیلی هم مقاوم درست شده بود.
    درست است که در این کفشها اندکی مضحک به نظر می آید، انگار کفش راحتی سفید پایش کرده باشد، اما وضعیت مضحک او چندان طولی نمی کشد، پس از ده دقیقه کفشهایش کثیف می شوند، مثل هر چیز دیگر زندگی، باید گذشت زمان سیر طبیعی اش را طی کند تا راه حل پیدا شود.
    باران بند آمده است، دیگر از کورهای هاج و واج خبری نیست.
    دوره افتاده اند و نمی دانند چه کنند، کوچه ها را زیر پا می گذارند، رفتن و ایستادن برایشان یکی است،
    جز جستجوی غذا هدفی ندارند،
    موسیقی دیگری وجود ندارد، دنیا هرگز تا این حدّ در سکوت نبوده است،
    سینماها و تئاترها فقط جولانگاه بی خانمانهایی است که از جستجوی عبث برای غذا خسته شده اند،
    از بعضی تئاترهای بزرگتر به عنوان قرنطینه برای نگهداری کورها استفاده شده بود، زمانی که دولت، یا چند نفری که هنوز از هیئت دولت باقی بودند، هنوز باور داشتند که بیماری ابلیس سفید با ترفندها و تدابیری قابل علاج است که در گذشته بی ثمری شان برای مقابله با تب زرد و سایر بیماری های مهلک همه گیر اثبات شده بود، ولی این اقدامات پایان گرفت، دیگر در اینجا حتی به آتش سوزی هم نیازی نبود.
    اما در مورد موزه ها، حقیقتاً دردآور است که، تمام این مردم، و مقصودم واقعاً مردم است، و این همه تابلوی نقاشی و مجسمه، بدون حتی یک بازدید کننده باقی مانده اند.
    کورهای این شهر در انتظار چه پدیده ای هستند، کسی چه می داند، شاید منتظر علاج هستند، اگر هنوز کسی به آن اعتقاد داشته باشد، اما این امید نیز از دست رفت وقتی که معلوم شد اپیدمی کوری هیچکس را در امان نگذاشته، هیچ چشم بینایی باقی نمانده تا بتواند از لنز میکروسکوپ چیزی ببیند، آزمایشگاه ها متروکه شده اند چون باکتری ها برای بقاء چاره ای جز خوردن همدیگر ندارند.
    در ابتدا، بسیاری از کورها، به همراهی اقوامشان که هنوز بستگی های خانوادگی را احساس می کردند، به بیمارستان ها می شتافتند،
    اما فقط با دکترهای کوری مواجه می شدند که نبض بیمارانی را که رؤیت نمی کردند می گرفتند، یا گوش به پشت و تخت سینه شان می چسباندند زیرا هنوز حس شنوایی شان را داشتند و این تنها کاری بود که از دستشان برمی آمد.
    اما بعد، با احساس درد گرسنگی، بیمارانی که هنوز توان راه رفتن داشتند از بیمارستانها پا به فرار گذاشتند، عاقبتشان جز این نبود که تنها و بی کس در خیابانها بمیرند، خانواده هایشان، اگر هنوز خانواده ای باقی بود، معلوم نبود کجایند،
    و تازه، برای کفن و دفن شان، کافی نبود که کسی برحسب اتفاق پایش به جسدشان گیر کند، اجساد بوی تعفن گرفته بودند، و حتی در این صورت، فقط اگر در خیابان اصلی افتاده بودند، دفن می شدند.
    جای تعجب نیست اگر این همه سگ همه جا پرسه می زنند،
    بعضی هاشان از حالا شبیه کفتار شده اند، خال خالِ پوست پشم دارشان مثل آثار عفونت شده است، وقت پرسه زدن اعضای خلفی شان را توی شکم نگه می دارند.
    انگار می ترسند مُرده ها و کسانی که بلعیده اند زنده شوند و به خاطر گاز گرفتن بی شرمانه ی انسانهای بی دفاع تنبیه شان کنند.
    پیرمردی که چشم بند سیاه داشت پرسید حالا دنیا چه جوری شده،
    و زن دکتر جواب داد دیگر بین تو و بیرون، بین اینجا و آنجا، بین اکثریت و اقلیت، بین امروز و فردا فرقی نیست،
    دختری که عینک دودی داشت پرسید مردم چطور، مردم از عهده ی کارهایشان چطور برمی آیند،
    مثل ارواح دوره افتاده اند، حالا که مطمئنم زندگی وجود دارد، لابد معنی روح باید همین باشد، چون هوش و حواستان این را تداعی می کند، ولی باز نمی توانید آن را ببینید،
    مردی که اول کور شد و نمی توانست از یاد ببرد که ماشینش را دزدیده اند پرسید آیا ماشین زیاد است،
    مثل گورستانِ ماشین است.
    دکتر و همسر مردی که اول کور شد هیچکدام سوالی مطرح نکردند، اگر بنا بود جواب ها از این دست باشد چه فایده داشت.
    و اما پسرک لوچ، به آرزویش رسیده است و کفش رویاهایش را به پا دارد و از این واقعیت که نمی تواند آنها را ببیند غمگین هم نیست.
    شاید به همین دلیل مثل ارواح نشده است.
    و سگ اشکی را هم که دنبال زن دکتر است حقاً نمی توان کفتار نامید، او دنبال بوی گوشت مُرده نیست، دنبال یک جفت چشم زنده وبینایی است که می شناسد.
    خانه ی دختری که عینک دودی داشت دور نیست، اما پس از یک هفته گرسنگی، تازه حالا اعضای گروه دارند رمقی پیدا می کنند، به همین دلیل خیلی آهسته گام برمی دارند، برای رفع خستگی چاره ای جز نشستن روی زمین ندارند،
    ارزش نداشت برای انتخاب رنگ و مدل لباسشان این همه وسواس به خرج بدهند، چون به همین زودی لباسهاشان کثیف شده است.
    کوچه ی محل سکونت دختری که عینک دودی داشت تنگ و کوتاه است، به همین دلیل ماشینی در آن دیده نمی شود، کوچه یک طرفه بود، اما جای پارک نداشت، پارک کردن در آن ممنوع بود.
    خلوتی کوچه هم جای تعجب نداشت، در این قبیل کوچه ها بعضی وقتها در طی روز هیچ تنابنده ای دیده نمی شود،
    زن دکتر پرسید شماره ی ساختمانتان چند است،
    شماره ی هفت، در آپارتمان طبقه ی دوم سمت چپ زندگی می کنم.
    یکی از پنجره ها باز بود، در مواقع دیگر این نشانه ی حضور کسی در خانه بود، اما حالا همه چیز نامشخص بود.
    زن دکتر گفت لزومی ندارد همگی برویم بالا، ما دو نفری می رویم و شماها پایین منتظر بمانید.
    متوجه شد که درِ ورودی ساختمان به زور باز شده است، معلوم بود زبانه ی قفل شکسته، یک تراشه چوب درازا هم از چارچوب در کنده شده بود.
    زن دکتر در این باره حرفی نزد.
    دختر را گذاشت جلو جلو برود چون راه را می شناخت، از سایه های تاریکی که در پلکان افتاده بود پروایی نداشت.
    دختری که عینک دودی داشت دو بار از فرط هیجان پایش لغزید، اما با خنده گفت تصورش را بکنید، این همان پله هایی است که می توانستم با چشم بسته بالا و پایین بروم،
    عبارتهای قالبی زبان اینطورند، از درک هزاران نکته ی ظریف مفهومی عاجزند، مثلاً در این مورد میان چشم بستن و کور بودن تفاوتی احساس نمی شود.
    در پاگرد طبقه ی دوم، درِ آپارتمان مورد نظر بسته بود.
    دختری که عینک دودی داشت دست به دیوار کشید و زنگ را پیدا کرد،
    زن دکتر یادآور شد چراغ جایی روشن نیست،
    دختر پذیرای این چهار کلمه ای شد که برای همه خبر ناخوشایندی را تداعی می کرد.
    در زد،
    یک بار، دو بار، سه بار،
    بار سوم با مشتهایش محکم به در کوبید و به صدای بلند گفت مامان، بابا، و کسی در را باز نکرد،
    این کلمات محبت آمیز واقعیت را تغییر نداد، کسی نیامد بگوید دخترک عزیزم، بالاخره آمدی، دیگر از دیدنت ناامید شده بودیم، بیا تو، بیا تو، و این خانم دوستت هم بفرمایند، ببخشید که خانه کمی ریخت و پاش است،
    درِ آپارتمان همچنان بسته ماند.
    دختری که عینک دودی داشت گفت کسی خانه نیست.
    و به در تکیه داد، سر را بر دستهایش که به سینه داشت گذاشت و گریه کرد، انگار تمام بدنش با درماندگی مطلق طالب ترحم بود،
    ارگ تجربه ی کافی نداشتیم و نمی دانستیم روح بشر تا چه حد پیچیده است، از این عشقی که نسبت به والدینش داشت و موجب چنین واکنش غمزده ای شد تعجب می کردیم، آن هم از دختری آزاد و ماجراجو، اما در همین نزدیکی ها شخصی هست که قبلاً تصریح کرده است که هیچ یک از این دو عامل دیگری را نفی نمی کند.
    زن دکتر کوشید دختر را تسلی دهد، اما حرفی برای گفتن نداشت،
    همه می دانند که امکان زندگی دراز مدت در خانه برای مردم اندک است، پیشنهاد کرد از همسایه ها بپرسیم، اگر همسایه ای باقی باشد،
    دختری که عینک دودی داشت گفت بله، برویم بپرسیم، اما لحنش نومیدانه بود.
    درِ آپارتمان آن طرف پاگرد را زدند، این بار نیز کسی جواب نداد.
    در طبقه ی بالا دو در باز بود.
    آپارتمانها غارت شده بود، گنجه های لباس خالی بود و در قفسه های غذا چیزی پیدا نمی شد.
    علائمی دیده می شد که نشان می داد کسی اخیراً آنجا بوده، لابد یک دسته ولگرد، حالا دیگر همه کم و بیش ولگرد شده بودند، از این خانه به آن خانه می رفتند، از این غیبت به آن غیبت.
    به طبقه ی اول برگشتند.
    زن دکتر درِ نزدیکترین آپارتمان را زد، یک سکوت پُرانتظار، و بعد صدای خشنی که با سوءظن پرسید کیه،
    دختری که عینک دودی داشت جلو رفت، منم، همسایه ی بالا، دنبال پدر و مادرم می گردم، می دانید کجایند، و پرسید چه بر سرشان آمده،
    صدای لِخ لِخ پا کشیدن شنیده می شد، پیرزن نحیفی در را باز کرد، یک مُشت پوست و استخوان، نی قلیان، با موهای بلند سفید ژولیده.
    بوی توصیف ناپذیر و مهوع ترشیدگی و گندیدگی موجب شد دو زن خود را عقب بکشند.
    پیرزن چشمهایش را گشاد کرد، چشمهایش تقریباً سفید بود،
    از پدر و مادرت خبری ندارم، فردای روزی که تو را بردند دنبالشان آمدند، من هنوز می توانستم ببینم،
    آیا هیچکس دیگر هم در ساختمان هست،
    گاهی صدای رفت و آمد اشخاصی را از پله ها می شنوم، اما مال بیرون هستند و فقط برای خواب به اینجا می آیند،
    پس پدر و مادر من چطور،
    گفتم که چیزی از آنها نمی دانم،
    شوهر و پسر و عروستان کجایند،
    آنها را هم بردند،
    اما شما را گذاشتند، چرا،
    چون قایم شده بودم،
    کجا،
    تصورش را بکن، در آپارتمان شما،
    چطور وارد آپارتمان شدید، از عقب، از پله های فرار، شیشه ی یک پنجره را شکستم و از داخل در را باز کردم، کلید به در بود،
    زن دکتر پرسید زا آن به بعد چطور توانستید تنهایی در آپارتمان تان زندگی کنید،
    پیرزن با تعجب سرگرداند و پرسید دیگر کی اینجاست،



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #94
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت نود و دوم
    دختری که عینک دودی داشت به او اطمینان خاطر داد و گفت دوست من است، همراه با گروه من است،
    زن دکتر اصرار کرد که مسئله فقط تنهایی نیست، غذا هم هست، در این مدت چطور توانستید برای خودتان غذا دست و پا کنید،
    برای اینکه من ابله نیستم و کاملاً می توانم مواظب خودم باشم،
    اگر نمی خواهید جوابم را بدهید، ندهید، من فقط کنجکاوم،
    خب پس به شما جواب می دهم، اولین کاری که کردم این بود که به تمام آپارتمانها سر بزنم و هر چه غذا بود جمع کنم، خراب شدنیها را فوراً خوردم و بقیه را نگه داشتم،
    دختری که عینک دودی داشت پرسید چیزی هم باقی مانده،
    پیرزن جواب داد نه، تمام شده،
    چشمهای کورش ناگهان حاکی از بدگمانی شد،
    همیشه در چنین موقعیت هایی نحوه ی گفتار همین است، اما در حقیقت پایه ندارد، چون چشمها، و دقیقاً چشمها حالتی ندارند، حتی اگر از کاسه بیرون آمده باشند، دو شیء مدور و بی حرکتند، این پلک ها و مژه ها و ابروها هستند که در فصاحت و لفاظی بصری نقش دارند، گو اینکه معمولاً این خصوصیات را به چشم نسبت می دهند،
    زن دکتر پرسید پس حالا غذا از کجا پیدا می کنید،
    پیرزن با لحنی مرموز جواب داد مرگ پاورچین پاورچین در خیابانها روان است، اما زندگی در باغچه ی پشت خانه ها ادامه دارد.
    در باغچه ی پشت خانه ها کلم و خرگوش و مرغ پیدا می شود، گل هم هست، اما نه برای خوردن،
    خب شما چه می کنید،
    بستگی دارد، گاهی با کلم شکمم را سیر می کنم، گاهی یک خرگوش یا مرغ را می کشم و خام خام می خورم، اولها روی آتش درست می کردم اما بعد به خوردن گوشت خام عادت کردم، ضمناً ساقه های کلم شیرین هستند، نگران من نباشید، من دختر خلف مادرم هستم و از گرسنگی نخواهم مُرد.
    دو قدم عقب رفت و در تاریکی خانه اش تقریباً ناپدید شد، فقط درخشش چشمهای سفیدش پیدا بود،
    از داخل آپارتمان گفت اگر می خواهی به آپارتمانت بروی، برو، من مانعت نمی شوم.
    دختری که عینک دودی داشت می خواست جواب بدهد نه، خیلی ممنون، فایده ای ندارد، نمی ارزد، پدر و مادرم که نیستند،
    اما ناگهان احساس کرد دلش می خواهد اتاقش را ببیند، اتاقم را ببینم، چه احمقانه، من که کورم، اقلاً دیوارهایش را لمس کنم، روتختی ام، بالشی که سرِ دیوانه ام را رویش می گذاشتم، اثاث اتاقم، شاید گلهایی که یاد دارم هنوز روی کمدم در گلدان باشد، مگر اینکه پیرزن، وقتی فهمید خوردنی نیستند، آنها را زمین انداخته باشد.
    دختر گفت بسیار خوب، اگر زحمتی نباشد پیشنهادتان را قبول می کنم، خیلی ممنون،
    بیاید تو، بیاید تو، اما انتظار نداشته باشید غذا پیدا کنید، غذایی که دارم زورکی کفاف خودم را می دهد، تازه، به دردتان هم نمی خورد مگر اینکه گوشت خام دوست داشته باشید،
    نگران نباشید، ما غذا داریم،
    عجب، پس غذا دارید، در این صورت باید کارم را جبران کنید و به من کمی غذا بدهید،
    زن دکتر گفت نگران نباشید، به شما غذا می دهیم.
    حالا راهرو را پیموده بودند، بوی گند قابل تحمل نبود.
    در آشپزخانه که با نور رو به زوالِ بیرون اندکی روشن بود، کفِ زمین پوست خرگوش و پَر مرغ و استخوان ریخته بود و روی میز، در یک بشقاب کثیف که پوشیده از خون دَلَمه شده بود، تکه های گوشت غریبی که انگار مکرر در مکرر جویده شده باشد دیده می شد،
    زن دکتر پرسید پس خرگوشها و مرغها چه می خورند،
    پیرزن جواب داد برگ کلم، علف هرز، پس مانده های جورواجور،
    مقصودتان اینست که خرگوش و مرغ گوشت می خورند،
    خرگوشها هنوز نه، اما مرغها خیلی گوشت دوست دارند، حیوانات هم مثل انسان بالاخره به هر چیزی عادت می کنند.
    پیرزن منظم راه می رفت، تلو تلو نمی خورد، یک صندلی را که سدِّ راه بود برداشت، گویی می توانست ببیند،
    بعد اشاره به دری کرد که به پلکان فرار باز می شد، از اینجا، مواظب باشید سُر نخورید، نرده ی پله ها خیلی محکم نیست.
    دختری که عینک دودی داشت پرسید درِ ورودی چطور،
    فقط باید آن را زور بدهید، کلید پهلوی من است، همینجاهاست.
    دختر می خواست بگوید کلید مال من است، اما در همان لحظه فکر کرد کلید به چه دردش می خورد اگر پدر و مادرش، یا شخصی از طرف آنها، بقیه ی کلیدها را، کلیدهای درِ ورودی آپارتمان را، برده باشند، نمی شد که هر بار بخواهد به آپارتمان رفت و آمد کند مزاحم همسایه اش شود.
    احساس کرد قلبش کمی فشرده شد، حتماً به این خاطر که در آستانه ی ورود به خانه اش بود تا بفهمد پدر و مادرش آنجا نیستند، یا به هر دلیل دیگری.
    آشپزخانه تمیز و مرتب بود، خاک زیادی روی لوازم منزل ننشسته بود، این هم یکی دیگر از مزایای هوای بارانی،
    مضافاً که عامل رشد کلم و سبزیجات هم بود، در واقع باغچه ی پشت خانه ها، از طبقه ی بالا، به چشم زن دکتر مثل جنگلهای مینیاتوری جلوه کرده بود،
    از خود پرسید آیا خرگوشها آزادانه جولان می دهند، حتماً نه، لابد هنوز در لانه ی خرگوشها در انتظار دست کوری بودند که برایشان برگ کلم بیاورد و سپس گوششان را بگیرد و در حالی که دست و پا می زنند و بیرونشان بکشد، و دست دیگر آماده ی ضربه ی کوری گردد که مهره های نزدیک جمجمه شان را بشکند.
    دختری که عینک دودی داشت به یاری حافظه به آپارتمانش آمد، همانطور که پیرزن طبقه ی پایین به یاری حافظه نه سکندری رفت و نه از خود تزلزلی نشان داد،
    رختخواب پدر و مادرِ دختر جمع نشده بود، لابد صبح زود دنبالشان آمده بودند،
    نشست و گریه سر داد،
    زن دکتر کنار او نشست و گفت گریه نکن، چه چیز دیگری می توانست بگوید، وقتی دنیا بی معنی است اشک چه معنایی می تواند داشته باشد،
    روی کمد اتاق دختر گلهای خشکیده در گلدان شیشه ای قرار داشت، آب گلدان تبخیر شده بود،
    دست های کور دختر آنجا را تجسس می کرد، انگشتهایش به گلبرگهای خشکیده خورد،
    زندگی وقتی به حال خود رها شود، چقدر بی دوام است.
    زن دکتر پنجره را باز کرد و کوچه ی زیر پایش را نگریست، همه شان بودند، روی زمین نشسته بودند و صبورانه انتظار می کشیدند، سگ اشکی تنها موجودی بود که سرش را بلند کرد، گوش تیزش به او هشدار داده بود.
    آسمان که دوباره ابری شده بود رو به تاریکی می رفت، شب نزدیک می شد.
    فکر کرد امروز لازم نیست برای خواب شب به جستجوی سرپناه بروند، می توانند همینجا بمانند.
    زیر لب گفت پیرزن اگر همه خانه اش را لگدکوب کنند خوشش نخواهد آمد.
    در همان لحظه، دختری که عینک دودی داشت شانه ی او را لمس کرد و گفت کلیدها به در بود، با خودشان نبرده اند.
    پس مسئله، اگر مسئله ای در کار بود، حل شده بود، لزومی نبود متحمل بدخلقی پیرزنِ طبقه ی اول شوند،
    زن دکتر گفت می روم پایین بقیه را صدا کنم، نزدیک شب است،
    چه خوب، اقلاً می توانیم زیر سقفِ یک خانه ی حقیقی بخوابیم، شما و شوهرتان می توانید در تخت پدر و مادرم بخوابید،
    حالا ببینیم، این منم که دستور می دهم،
    اما اینجا خانه ی من است،
    زن دکتر دختر را در آغوش کشید و گفت حق با توست، هر جور میلت است، سپس دنبال سایرین پایین رفت.
    وقتی گروه از پله ها بالا می رفت و با هیجان با یکدیگر سخن می گفت، علیرغم هشدار راهنمایشان که هر طبقه ده پله دارد، گاهی پایشان به پله ها می گرفت، مثل این بود که به بازدید محل آمده اند.
    سگ اشکی بی صدا پشت سرشان می آمد، گویی این کار یومیه اش بود.
    دختری که عینک دودی داشت از پاگرد بالا هوای پایین را داشت، وقتی کسی از پله ها بالا می آید رسمش همین است، چه برای شناسایی او، اگر ندانیم کیست، چه برای خوشامد گویی،اگردوست باشد، اما در این مورد نیازی به چشم نبود تا بداند چه کسانی می آیند.
    بفرمایید، بفرمایید، خانه ی خودتان است.
    پیرزن طبقه ی اول با کنجکاوی بیرون آمد، فکر کرد یکی از گروه هایی سر رسیده اند که برای خواب به آنجا می ایند، اشتباه نمی کرد، پرسید کیه،
    و دختری که عینک دودی داشت از بالا گفت گروه من است،
    پیرزن متعجب شد، چگونه دختر خودش را تا پاگرد طبقه ی دوم رسانده است، بعد ذهنش روشن شد و دمغ شد که چرا کلیدها را در قفل جا گذاشته است، انگار امتیازات انحصاری مالکیت ساختمانی را که در چند ماه گذشته به تنهایی دارا بود از دست می دهد.
    برای جبران ناخرسندی ناگهانی اش حرف بهتری به نظرش نرسید، در را باز کرد و گفت یادتان باشد که گفتید به من غذا می دهید، زیر قولتان نزنید.
    و از آنجایی که زن دکتر و دختری که عینک دودی داشت هیچکدام جواب ندادند، چون یکی سرگرم هدایت گروه بود و دیگری سرگرم استقبال از آنها، با عصبانیت داد کشید شنیدید چه گفتم،
    اشتباه کرد، چون سگ اشکی که دقیقاً در همان لحظه از کنارش عبور می کرد پرید و دیوانه وار شروع به پارس کرد.
    غوغا در تمام راه پله پیچید، از این بهتر نمی شد، پیرزن فریادی از وحشت کشید و به سرعت وارد آپارتمانش شد و در را پشت سرش محکم بهم زد.
    پیرمردی که چشم بند سیاه داشت پرسید این جادوگر کیست،
    این هم از آن حرفهایی است که وقتی بلد نیستیم خودمان را ببینیم از دهانمان می پرد، اگر پیرمرد هم روزگاری را که پیرزن چشیده بود، زا سر گذرانده بود، بدمان نمی آمد بدانیم رفتار با نزاکتش تا چه مدت ادامه پیدا می کرد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #95
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت نود و سوم بجز آنچه در کیسه ها آورده بودند غذایی نبود، باید حداکثر امساک را به خرج می دادند.
    در مورد روشنایی بخت یارشان بود، دو شمع در گنجه ی آشپزخانه پیدا شد که برای استفاده در زمان قطع برق بود و زن دکتر برای خودش آنها را روشن کرد، سایرین به نور احتیاجی نداشتند، نور آنها در سرشان بود، نوری چنان شدید که کورشان کرده بود.
    با اینکه سهم غذای این گروه کوچک اندک بود، ولی انگار یک میهمانی خانوادگی برپاست، یکی از آن میهمانی های نادری که هر چه هر کس دارد به همه تعلق می گیرد.
    پیش از اینکه دور میز بنشینند، دختری که عینک دودی داشت با زن دکتر به طبقه ی پایین رفتند، رفتند به قولشان وفا کنند، یا شاید صحیح تر اینکه رفتند ادای دین کنند و با دادن غذا باج عبور بپردازند.
    پیرزن با نِق نِق و ترشرویی تحویلشان گرفت، معجزه بود که آن سگ لعنتی پاره پاره اش نکرد،
    باید خیلی غذا داشته باشید که می توانید این حیوان را سیر کنید،
    با این بینش محکوم کننده انگار می خواست عذاب وجدان دو فرستاده را برانگیزد،
    اما آنچه در واقع می گفت این بود که خلاف انسانیت است که بگذارید پیرزنی از گرسنگی تلف شود و یک حیوان خرفت تا خرخره پس مانده ی غذاها را بخورد.
    اما دو زن برای آوردن غذای بیشتر بالا نرفتند، آنچه همراه آورده بودند سخاوتمندانه بود، بویژه اگر شرایط دشوار زندگی کنونی را در نظر داشته باشیم،
    و عجبا که پیرزن طبقه ی پایین به این امر واقف بود، روی هم رفته باطنش از ظاهرش بهتر بود، وارد آپارتمانش شد و با کلیدهای درِ عقب بازگشت و به دختری که عینک دودی داشت گفت بگیر، این کلید توست، و انگار این عملش کافی نباشد وقتی در را می بست زیر لب زمزمه می کرد خیلی متشکرم.
    دو زن که حیرت زده شده بودند مجدداً بالا رفتند،
    پس جادوگر پیر هم احساس داشت،
    دختری که عینک دودی داشت ظاهراً بی آنکه به حرف خودش اعتقاد داشته باشد گفت آدم بدی نیست، زندگیِ تنهایی در این مدت مشاعرش را مختل کرده است.
    زن دکتر جواب نداد، مصمم بود گفتگو را به بعد موکول کند،
    و وقتی همه به رختخواب و بعضی ها به خواب رفتند، آن دو زن مثل یک مادر و دختر در آشپزخانه نشسته بودند و برای انجام سایر کارهای خانه تجدید قوا می کردند،
    زن دکتر پرسید حالا چه خیالی داری،
    هیچی، می مانم تا پدر و مادرم برگردند،
    کور و تنها،
    من به کوری عادت دارم،
    با تنهایی چه میکنی،
    باید قبولش کنم، پیرزن طبقه ی پایین هم تنها زندگی می کند،
    تو که نمی خواهی مثل او بشوی، شکمت را با کلم و گوشت خام سیر کنی، در ساختمانهای دور و اطراف هیچکس زندگی نمی کند، می مانید شما دو نفر و از ترس تمام شدن غذا نسبت به هم احساس تنفر پیدا می کنید، با کندن هر برگ کلم انگار لقمه را از دهان دیگری بیرون کشیده اید، تو سر و ریخت آن زن بدبخت را ندیدی، فقط بوی گند آپارتمانش را شنیدی، به تو اطمینان می دهم که حتی جایی که قبلاً بودیم هم تا این حد مشمئزکننده نبود،
    دیر یا زود همه مثل او می شویم، بعد هم آخر خط است، زندگی بی زندگی،
    اما در این فاصله ما زنده ایم،
    گوش کنید، شما به مراتب از من فهمیده ترید، در مقایسه با شما من دختر نادانی هستم، اما به عقیده ی من ما از همین حالا هم مُرده ایم، اگر کوریم به این خاطر است که مُرده ایم، یا اگر می خواهید، اینطوری بگویم مُرده ایم چون کوریم، نتیجه یکی است،
    من هنوز می بینم،
    خوش به حالتان، خوش به حال شوهرتان، خوش به حال من و سایرین، اما نمی دانید تا کی خواهید توانست ببینید، اگر کور شدید مثل ما می شوید، همه سرنوشت همسایه ی پایین را پیدا می کنیم،
    امروز امروز است، فردا هرچه باید بشود می شود، امروز من مسئولم، فردا اگر کور شدم دیگر مسئول نیستم،
    مقصودتان از مسئولیت چیست،
    مسئولیت بینا بودن وقتی سایرین بینایی شان را از دست داده اند.
    شما نمی توانید به تمام کورهای دنیا یاری کنید و غذا برسانید،
    باید برسانم،
    اما نمی توانید،
    من هرچه از دستم بربیاید می کنم،
    البته که می کنید، اگر شما نبودید من امروز زنده نبودم،
    من هم نمی خواهم حالا بمیری،
    من اینجا می مانم، وظیفه دارم، می خواهم اگر پدر و مادرم برگردند اینجا باشم،
    خودت گفتی که اگر برگردند، ما نمی دانیم هنوز پدر و مادرت باشند،
    مقصودتان را نمی فهمم،
    تو گفتی همسایه ی پایین باطناً زن خوبیست، زن بیچاره، پدر و مادر بیچاره، تو خودت بیچاره، وقتی به هم برسید، با چشم و احساس کور، زیرا احساساتی که با آن زنده بودیم و به ما امکان زندگی ویژه مان را می داد با چشمهایی ارتباط داشت که با آنها به دنیا آمده بودیم، بدون چشم احساسات فرق می کند، نمی دانیم چرا، نمی دانیم چطور، شما می گویید ما مُرده ایم چون کوریم، حالا فهمیدی،
    آیا شما شوهرتان را دوست دارید،
    بله، به اندازه ی خودم، اما اگر کور بشوم، ارگ وقت یکور بشوم دیگر آدمی که الا ن هستم نباشم، چطور می توانم باز هم دوستش داشته باشم، با کدام عشق،
    پیش تر، قبل از کور شدن، آدم های کوری هم وجود داشتند،
    به نسبت خیلی کم، احساساتشان شبیه احساسات اشخاص بینا بود، نتیجه اینکه کورها با احساسات دیگران حس می کردند و نه احساس کوری خودشان، حالا البته احساسات حقیقی کورها بروز می کند، تازه اولش است، هنوز با یاد آنچه احساس می کردیم زندگی می کنیم، برای درک کیفیت زندگی امروز نیازی به چشم نیست، اگر کسی به من می گفت که یک روزی آدم می کشم حرفش برایم توهین امیز بود، اما من آدم کشته ام،
    پس می خواهید من چه کنم،
    با من بیا، به خانه ی ما بیا،
    تکلیف سایرین چه می شود،
    آنها هم همینطور، اما من بیشتر از همه نگران تو هستم،
    چرا،
    من هم این سوال را از خودم می کنم، شاید چون مثل خواهرم شده ای،
    ولی ما مثل انگل خون شما را خواهیم مکید،
    حتی وقتی می توانستیم ببینیم هم انگل فراوان بود، باید خون علاوه بر زنده نگه داشتن بدین که در آن جاری است فایده ی دیگری هم داشته باشد، حالا بهتر است سعی کنیم قدری بخوابیم چون فردا روز دیگری است.
    روز دیگر، یا همان روز.
    وقتی که پسرک لوچ بیدار شد می خواست به توالت برود، اسهال گرفته بود، لابد با ضعفی که داشت چیزی خورده بود که به او نمی ساخت،
    اما خیلی زود معلوم شد نمی توان به توالت رفت، پیرزن طبقه ی پایین ظاهراً از تمام توالتهای ساختمان استفاده کرده بود و دیگر امکان رفتن به هیچکدام نبود،
    دیشب به خاطر یک حُسن تصادف استثنایی هیچ یک از آن هفت نفر پیش از خواب نخواستند خود را سبک کنند، وگرنه تاکنون فهمیده بودند توالتها چه وضع مشمئزکننده ای دارند.
    اما اکنون همگی این نیاز را پیدا کرده بودند، به خصوص پسرک بیچاره که دیگر نمی توانست جلوی خودش را بگیرد،
    حقیقت اینکه این واقعیت های ناخوشایند زندگی را هر قدر هم از اذعانش اکراه داشته باشیم، باید به حساب آوریم، وقتی مزاج درست عمل کند، فکر همه کار می کند و می شود مثلاً بحث کرد که آیا میان بینایی و احساسات رابطه ی مستقیمی وجود دارد، و یا مثلاً آیا احساس مسئولیت نتیجه ی طبیعی یک دید خوب است یا نه، اما هنگام ناراحتی مفرط و وقتی اسیر درد و پریشانی هستیم جنبه ی حیوانی شخصیتمان بارزتر می شود.
    زن دکتر ناگهان با صدای بلند گفت باغچه،
    و حق با او بود، اگر صبح به این زودی نبود همسایه ی آپارتمان پایین را در باغچه می دیدیم، اکنون موقعش است که دیگر او را بی ادبانه پیرزن خطاب نکنیم،
    همانطور که گفتیم اگر صبح سحر نبود او را در میان مرغها چمباتمه زده می دیدیم، و اگر این حرف برای کسی سوال برانگیز است به احتمال قوی او نمی داند مرغها از چه قماشی هستند.
    پسرک لوچ که در پیچ و تاب بود در حالی که دلش را می فشرد همراه زن دکتر از پله ها سرازیر شد، بدتر اینکه تا پایین پله ها برسند عضله ی تنگ کننده اش مغلوب، فشار درونی گردیده بود، و حالا پیامدهایش را می توانید متصور شوید.
    در این فاصله، پنج نفر بقیه به هر مشقتی که بود از پله های اضطراری، که اسم بامسمایی است، پایین می رفتند، اگر پس از زندگی در قرنطینه هنوز هم خجالتی در کارشان بود حالا زمان فراموش کردن هر نوع خجالت رسیده بود.
    در گوشه و کنار باغچه ی پشت ساختمان، افراد گروه که ناله شان از فرط زور زدن بلند بود و به خاطر اندک شرم عبثی که در وجودشان باقی مانده بود عذاب می کشیدند کارشان را کردند،
    حتی زن دکتر که با دیدن آنها به گریه افتاد، برای همه شان گریست، آنها دیگر ظاهراً قادر به گریه کردن نبودند،
    شوهرش، مردی که اول کور شد و همسرش، دختری که عینک دودی داشت، پیرمردی که چشم بند سیاه داشت، پسرک، همگی شان را دید که وسط علفها و میان کلم ها چمباتمه زده اند و مرغها آنها را می نگرند، سگ اشکی هم پایین آمده و بر عده ی آنها افزوده بود.
    تا جایی که می توانستند سرسری و شتابزده خودشان را تمیز کردند، هر جا را که دستشان می رسید، با یک مشت علف یا تکه های آجر شکسته، گاهی سعی شان برای رعایت نظم کاررا بدتر می کرد.
    از پلکان فرار در سکوت بالا رفتند، سر و کله ی همسایه ی طبقه ی اولشان پیدا نشد تا بپرسد کی هستند و ازکجا آمده اند و کجا می روند، لابد هنوز بعد از شام دیشب خوابیده بود،
    و وقتی که وارد آپارتمان شدند اول نمی دانستند چه بگویند،
    سپس دختری که عینک دودی داشت یادآور شد که نمی شود در آن وضع باقی بمانند،
    درست است که آب نبود تا خود را شستشو دهند، حیف که مثل دیروز یک باران سیل آسا نمی بارید، وگرنه دوباره به باغچه می رفتند و عریان و بدون خجالت سر و تن به آبی می سپردند که سخاوتمندانه از آسمان می بارید، آب جاری را بر پشت و سینه و پاهاشان احساس می کردند، میتوانستند آب تمیز را در مشت بگیرند و برای رفع عطش به کسی تعارف کنند، فرق نداشت به چه کسی، شاید لبشان پیش از یافتن آب با پوست دستشان تماس پیدا می کرد، و شاید با عطش وافری که داشتند، تا قطره ی آخر را با اشتیاق از آن جام بنوشند و به این ترتیب، کسی چه می داند، عطش دیگری را برانگیزد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #96
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت نود و چهارم

    همانطور که قبلاً شاهد بودیم، آنچه باعث انحراف دختری که عینک دودی داشت می شود، قدرت تخیل اوست، اما در این وضعیت اسفبار و کریه و یأس آور چه چیزی به یادش بیاید.
    با تمام اینها او واقع گرا نیز هست، گواه این مدعا این است که گنجه ی اتاق خودش و سپس گنجه ی اتاق پدر و مادرش را باز کرد، چند ملافه و حوله درآورد و گفت خودتان را با اینها تمیز کنید، از هیچ بهتر است،
    و تردید نیست که فکر خوبی بود، وقتی که سر میز صبحانه نشستند احساس خیلی بهتری داشتند.
    دور میز نشسته بودند که زن دکتر حرفش را با آنها درمیان گذاشت.
    حالا وقتش است که تصمیم بگیریم چه می خواهیم بکنیم، مطمئنم که تمام مردم کور شده اند، لااقل این برداشت من از رفتار هر کسی است که دیده ام، آب نیست، برق نیست، هیچ ذخیره ای موجود نیست، هرج و مرجی که می گویند همین است، منظور واقعی از هرج و مرج همین است.
    مردی که اول کور شد گفت حتماً یک دولت حاکم وجود دارد،
    خیلی مطمئن نیستم، اما اگر هم هست حکومت کورها بر کورهاست، یعنی اینکه نیستی می کوشد به نیستی سازمان دهد،
    پیرمردی که چشم بند سیاه داشت گفت پس آتیه ای وجود ندارد،
    نمی دانم آتیه ای هست یا نیست، مهم در حال حاضر اینست که فعلاً چطور زنده بمانیم،
    اگر آتیه ای در کار نباشد زمان حال به چه درد می خورد، مثل اینست که وجود نداشته باشد،
    شاید بشر بتواند بدون چشم زندگی کند، اما در آن موقع دیگر از انسانیت به دور می شود، نتیجه هم معلوم است، کدامیک از ما خود را همان آدمی می دانیم که قبلاً بودیم، مثلاً خود من مردی را کشته ام،
    مردی که اول کور شد با نگرانی پرسید شما کسی را کشته اید،
    بله، همان مردی را که از ضلع دیگر امر و نهی می کرد، گلویش را با قیچی پاره کردم،
    دختری که عینک دودی داشت گفت شما برای گرفتن انتقام ما او را کشتید، فقط یک زن می تواند انتقام سایر زنها را بگیرد، و انتقام اگر بر حق باشد انسانی است، اگر قربانی حقی نسبت به خطاکار نداشته باشد پس عدالت هم وجود ندارد،
    همسر مردی که اول کور شد اضافه کرد، و انسانیتی هم وجود ندارد،
    زن دکتر گفت برگردیم سر مطلب خودمان، اگر با هم بمانیم شاید بتوانیم زنده بمانیم و اگر از هم جدا شویم قاطی بقیه ی مردم از بین می رویم،
    دکتر یادآور شد که تو گفتی گروههای کورِ سازمان یافته ای دیده ای، معنی اش اینست که شیوه های جدیدی برای زندگی اختراع می شوند، دلیلی نیست که طبق پیشگویی ات ما از بین برویم،
    من نمی دانم این گروهها تا چه اندازه سازمان یافته اند، فقط می بینم که در جستجوی غذا و سرپناهی برای خوابیدن پرسه می زنند، همین،
    پیرمردی که چشم بند سیاه داشت گفت ما به دوران گروههای سرگردان بدوی برگشته ایم، با این تفاوت که دیگر فقط چند هزار زن و مرد در طبیعت پهناور و بکر نیستیم، بلکه هزاران میلیون انسان در جهانی فرسوده و قلع و قمع شده هستیم،
    زن دکتر اضافه کرد، و کور، وقتی دیگر آب و خوراک به سختی پیدا شود، به احتمال قوی این گروهها منحل می شوند، هر کس فکر می کند در تنهایی شانس زنده ماندنش بیشتر است، چون لازم نیست چیزی را با دیگران قسمت کند، هر چه پیدا کند مال خودش است و لاغیر،
    مردی که اول کور شد یادآوری کرد که لابد این گروهها سردسته ای دارند، شخصی که دستور بدهد و امور را سازماندهی کند،
    شاید، اما در این صورت دستور دهنده مانند دستور گیرنده کور است،
    دختری که عینک دودی داشت گفت شما که کور نیستید، به همین خاطر بدیهی بود که شما دستور بدهید و ترتیب امور را به عهده بگیرید،
    من دستور نمی دهم، فقط تا جایی که می توانم ترتیب کارها را می دهم، من فقط چشمهایی هستم که شماها دیگر ندارید،
    پیرمردی که چشم بند سیاه داشت گفت شما به نوعی یک سردسته ی طبیعی، یک پادشاه بینا در سرزمین کورها هستید،
    اگر اینطور است پس بگذارید تا زمانی که چشم دارم راهنمایتان باشم، در نتیجه پیشنهادم اینست که به جای متفرق شدن، یعنی دختر در خانه ی خودش و شماها در خانه های خودتان، به زندگی گروهی ادامه بدهیم،
    دختری که عینک دودی داشت گفت می توانیم همینجا بمانیم،
    خانه ی ما بزرگتر است،
    همسر مردی که اول کور شد یادآوری کرد اگر اشغال نشده باشد،
    می رویم و می بینیم، اگر اشغال بود برمی گردیم همینجا،
    یا بروید و نگاهی به خانه ی خودتان بیندازید، سپس خطاب به پیرمردی که چشم بند سیاه داشت اضافه کرد شما هم بروید و خانه تان را بازدید کنید،
    و او در جواب گفت من خانه ای از خودم ندارم، در یک اتاق تنها زندگی می کردم،
    دختری که عینک دودی داشت پرسید خانواده ای ندارید،
    اصلا و ابدا، نه زن و نه فرزند، نه برادر و نه خواهر، هیچکس،
    من هم اگر پدر و مادرم برنگردند مثل شما هستم،
    پسرک لوچ گفت من پهلویتان می مانم، و اضافه نکرد مگر اینکه مادرم پیدا شود، چنین شرطی ذکر نکرد، رفتارش عجیب بود، یا شاید خیلی هم عجیب نبود، جوانها خیلی زود می توانند خودشان را با شرایط تطبیق دهند، تمام زندگی را در جلو دارند.
    زن دکتر پرسید عقیده ات چیست،
    دختری که عینک دودی داشت گفت همراهتان می آیم، فقط خواهشم اینست که هفته ای یک بار مرا به اینجا به اینجا بیاورید، شاید پدر و مادرم برگشته باشند،
    آیا کلیدها را پیش همسایه ی پایین می گذاری،
    چاره ی دیگری ندارم، بیشتر از آنچه برداشته نمی تواند ببرد،
    ممکن است به کارهای تخریبی دست بزند،
    حالا که اینجا آمده ام شاید نکند،
    مردی که اول کور شد گفت ما هم همراهتان می آییم، اما دلمان می خواهد هر چه زودتر از مقابل خانه مان بگذیرم و بفهمیم چه خبر است،
    البته، نیازی نیست از جلوی خانه ی من عبور کنیم، من که به شما گفتم فقط یک اتاق داشتم.
    اما همراه ما می آیید،
    بله، به یک شرط، در وهله ی اول به نظر شرم آور می رسد که شخصی که مورد عنایت قرار می گیرد قید و شرطی هم وضع کند، اما بعضی افراد پیر اینطورند، اندک زمان باقیمانده ی عمر را با نقاب غرور سپری می کنند،
    دکتر پرسید شرط شما چیست،
    هر وقت برایتان بار سنگینی شدم باید به من بگویید، و اگر از روی ترحم یا دوستی چیزی نگویید امیدوارم آنقدر قوه ی تشخیص برایم باقی باشد که آنچه لازم است بکنم،
    دختری که عینک دودی داشت پرسید خیلی دلم می خواهد بدانم چه می خواهید بکنید،
    بروم، از نزد شماها بروم، ناپدید شوم،
    مثل فیل که که قبلاً چنین می کرد، شنیدم که تازگی این روال تغییر کرده،
    این حیوانات دیگر به سن پیری نمی رسند،
    شما که فیل نیستید،
    یک مرد کامل هم نیستم،
    دختری که عینک دودی داشت با تندی گفت بخصوص وقتی جوابهای بچگانه می دهید،
    و گفتگو همین جا پایان گرفت.
    حالا کیسه های پلاستیکی سبک تر از زمانی هستند که اینجا آمدند، تعجبی ندارد، همسایه ی طبقه ی اول هم از آنها تغذیه کرده بود، دو بار، بار اول شب گذشته، و امروز هم وقتی کلید را به او سپردند تا مالکهای اصلی برسند مقداری غذا برایش آوردند، می خواستند راضی نگهش دارند، چون حالا دیگر اخلاقش را خوب شناخته ایم،
    به سگ اشکی هم باید غذا می دادند، مگر قلب انسان از سنگ باشد که در مقابل چشمهای پر تمنای او بی تفاوت باقی بماند، و حالا که صحبتش شد سگ کجا رفته است، در آپارتمان نیست، از در بیرون نرفته، فقط می تواند در باغچه ی پشت باشد، زن دکتر رفت عقبش بگردد، و در واقع سگ اشکی همانجا بود،
    داشت یک مرغ را می بلعید، حمله چنان برق آسا صورت گرفت که فرصت واکنش نبود،
    اما اگر پیرزن طبقه ی اول چشم داشت و مرغها را شمرده بود، معلوم نبود از سر خشم چه به سر کلیدها می آورد،
    سگ اشکی که هم متوجه جنایتش بود و هم می دید انسانی که تحت حمایت دارد دور می شود، فقط لحظه ای تردید کرد و بعد فوراً خاک نرم را چنگ زد، و پیش از آنکه سر و کله ی پیرزنِ طبقه ی اول در پاگرد پله های فرار پدیدار شود و شامه تیز کند که صداهایی که به آپارتمانش می رسید از کجاست،
    لاشه ی مرغ دفن شده و قتل مستور مانده و احساس گناه به فرصت دیگری موکول شده بود.
    سگ اشکی از پله ها بالا خزید، مثل باد از کنار دامن پیرزن که نمی دانست چه خطری از سرش گذشته رد شد و رفت کنار زن دکتر جا خوش کرد و شاهکارش را به آسمانها بشارت داد.
    پیرزن طبقه ی اول که صدای پارس کردن دیوانه وار سگ را شنید نگران انبار خوراکی اش شد، اما همانطور که می دانیم دیر شده بود، گردن به سمت بالا دراز کرد و به صدای بلند گفت باید مواظب این سگ بود مبادا یکی از مرغهایم را بکشد،
    زن دکتر جواب داد نگران نباشید، سگ گرسنه نیست، غذایش را خورده، و ما هم داریم همین حالا می رویم،
    پیرزن تکرار کرد همین حالا، صدایش شکست، انگار دردش آمده باشد، یا مقصودی کاملاً متفاوت داشته باشد، مثلاً خواسته باشد بگوید شما مرا اینجا تنهای تنها باقی می گذارید، اما کلمه ای به زبان نیاورد، فقط بی آنکه منتظر جواب باشد گفت همین حالا،
    اشخاص سنگدل نیز غصه های خود را دارند، قلب این زن از قماشی بود که وقتی اندکی بعد این نمک نشناسیها که اجازه داده بود مفت و مجانی از خانه اش عبور کنند خواستند از او خداحافظی کنند، در را باز نکرد.
    صدایشان را می شنید که از پله ها پایین می روند و بین خود صحبت می کنند، می گفتند مواظب باش زمین نخوری، دستت را روی شانه ی من بگذار، نرده را بگیر، از همین کلمات عادی که اکنون در این دنیای کورها متداول تر شده بود،
    آنچه موجب حیرتش شد این بود که صدای یکی از زنها را شنید که می گفت اینجا آنقدر تاریک است که نمی توانم چیزی ببینم،
    همین که کوری این زن سفید نبود به خودی خود تعجب آور بود، اما اینکه چون تاریک بود نمی توانست ببیند چه معنایی می توانست داشته باشد، خواست فکر کند، خیلی کوشش کرد، اما کند ذهنی اش کمکی به او نکرد، طولی نکشید که به خود گفت حتماً عوضی شنیده ام.
    در خیابان زن دکتر یادش آمد چه گفته بود، باید مواظب حرفهایش باشد،او می توانست مانند کسی که چشم دارد حرکت کند، اما پیش خود گفت حرفهایم باید حرفهای یک آدم کور باشد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #97
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت نود و پنجم همراهانش را که در پیاده رو جمع بودند به دو صف سه نفره تقسیم کرد،
    در صف اول شوهرش و دختری که عینک دودی داشت با پسرک لوچ در وسط،
    در صف دوم پیرمردی که چشم بند سیاه داشت و مردی که اول کور شد هر یک در دو طرف زنِ دیگرِ گروه می خواست نزدیکش باشند،
    نه اینکه طبق رسم معمول ستون یک نفره ی آسیب پذیری تشکیل دهند که هر لحظه در خطرِ از هم گسیختن باشد،
    و اگربا گروهی پرجمعیت تر یا جسورتر مواجه شوند مانند یک قایق بادبانی در مسیر یک کشتی بخار در دریا دو نیم شوند،
    با پیامدهای چنین حوادثی آشنا هستیم، قایق شکستگی، فاجعه، غرق شدن، فریادهای عبثِ طلب کمک در آن پهنه ی بیکران آب، در حالی که کشتی، بی آنکه حتی متوجه تصادم شده باشد به راهش ادامه می دهد،
    عاقبت گروهش همین می شد، یک کور اینجا و کور دیگری آنجا، سردرگم در میان تردد آشفته ی سایر آدمهای کور، مانند امواج دریا که نه از حرکت بازمی ایستند و نه می دانند کجا می روند،
    و زن دکتر نیز حیران که به یاری کدام بشتابد، بازوی شوهرش را بگیرد یا دست پسرک لوچ را، دختری که عینک دودی داشت و آن دو نفر دیگر را رها کند و بگذارد پیرمردی که چشم بند سیاه داشت آن دور دورها به سوی قبرستان فیل ها بشتابد.
    اکنون طنابی را که وقتی سایرین خواب بودند از گره زدن باریکه های پارچه درست کرده بود دور خودش و آنها می بندد و می گوید به من آویزان نشوید، هر اتفاقی که افتاد، طناب را تحت هیچ شرایطی ول نکنید.
    مواظب بودند نزدیک یکدیگر راه نروند مبادا پایشان بهم گیر کند و بیفتند، اما نیازمند احساسِ مجاورت با سایرین و در صورت امکان تماس مستقیم با آنها بودند،
    تنها یک نفرشان دل نگرانِ این مسائل جدید تاکتیکهای زمینی نبود، و او پسرک لوچ بود که در وسط می رفت و از هر سو محافظت می شد.
    به فکر هیچ کدام از دوستان ما نرسید بپرسند سایر گروهها چگونه حرکت می کنند، آیا آنها نیز به طریقی به یکدیگر وصل هستند،
    اما طبق آنچه مشاهده کرده ایم جواب سوال ساده است،
    گروهها معمولاً، به استثنای گروهی که به دلایلی نامعلوم منسجم تر است، تعدادشان در طی روز تدریجاً کم و زیاد می شود، همیشه فرد کوری هست که منحرف و گم شود، و فرد دیگری هست که تحت تأثیر جاذبه دنبال گروهی راه بیفتد، امکان دارد مورد قبول گروه قرار گیرد، امکان دارد بیرونش کنند، بسته به اینست که با خود چه داشته باشد.
    پیرزن طبقه ی اول پنجره را آهسته باز کرد، مایل نیست کسی بفهمد احساساتی است، اما صدایی از کوچه بلند نیست، آنها رفته اند، محلی را که تقریباً هرگز کسی قدم در آن نمی گذارد ترک گفته اند،
    پیرزن باید قاعدتاً خوشحال باشد، دیگر نباید مرغها و خرگوش هایش را با کسی تقسیم کند، باید راضی باشد اما نیست، دو قطره اشک به چشمهای کورش می آید،
    برای اولین بار از خود می پرسد آیا دلیلی برای ادامه ی زندگی دارد.
    جوابی ندارد، جوابها همیشه سر بزنگاه به زبان جاری نمی شوند، و اکثراً تنها جواب ممکن انتظار برای جواب است.
    در طی مسیرشان از نزدیک ساختمانی عبور می کردند که اتاق مجردی پیرمردی که چشم بند سیاه داشت در آن بود، اما از حالا تصمیم گرفته بودند به راهشان ادامه دهند، در آنجا غذایی یافت نمی شد، به لباس احتیاج نداشتند، کتاب هم که نمی توانستند بخوانند.
    خیابانها مملو از آدمهای کوری است که در جستجوی غذا هستند.
    به مغازه ها رفت و آمد می کنند، با دست خالی وارد می شوند و اغلب دست خالی بیرون می آیند، بعد هم میان خودشان بحث می کنند که آیا لازم است، آیا به نفعشان هست که برای پیدا کردن غذا از این محله به محله ی دیگری در شهر بروند،
    بزرگترین مسئله اینست که در وضع کنونی که در شهر آب نیست و سیلندرهای گاز خالی است و در صورت افروختن آتش در خانه ها بیم حریق می رود، امکان آشپزی نیست، ولو اینکه بدانیم نمک و روغن و ادویه جات را کجا پیدا کنیم، و یا سعی کنیم با خاطراتی از طعمهای گذشته چند جور غذا آماده کنیم، یا اگر سبزیجاتی باشد، بپزیم شان و احساس رضایت کنیم، در مورد گوشت هم همینطور، سوای خرگوش و مرغ های معمول سگ و گربه را هم، اگر می شد، بگیریم و بپزیم و بخوریم،
    اما از آنجایی که زندگی مان را تجربه تحت نفوذ دارد، حتی این حیوانات، که سابقاً اهلی بودند، اکنون یاد گرفته اند به نوازش هم بدگمان باشند، حالا به صورت گله به شکار می روند و به صورت گله از خود دفاع می کنند، تا شکار نشوند، و چون شکر خدا هنوز چشم دارند برای مقابله با خطر و در صورت لزوم برای حمله مجهزترند.
    تمام این شرایط و استدلالها ما را به این نتیجه رسانده که بهترین غذا برای انسان مواد غذایی نگهداری شده در کنسرو و شیشه است،
    نه فقط به این دلیل که پخته و آماده ی خوردن است بلکه چون حملش آسان تر و برای استفاده ی آنی هم راحت تر است.
    درست است که تمام این قوطی ها و شیشه ها و بسته های گوناگون تاریخ مصرف دارد و مصرفشان بعد از انقضای آن تاریخ زیان بار یا گاه خطرناک است، اما عقل مردم به سرعت ضرب المثلی را زبانزد کرد که به تعبیری بلاجواب است، و شباهت به ضرب المثل دیگری دارد که دیگر چندان رایج نیست،
    از دل برود هر آنچه از دیده برفت،
    اکنون مردم اغلب می گویند چشمی که نمی بیند معده اش از سنگ است،
    لابد به همین دلیل است که آنقدر آشغال می خورند.
    زن دکتر در رأس گروه مقدارِ غذای باقیمانده را در مغزش حساب می کند، شاید فقط به اندازه ی یک وعده باشد، تازه اگر سگ را به حساب نیاورند،
    اما باید گذاشت تا سگ به مدد تواناییهای خودش غذا پیدا کند، همانطور که توانست گردن مرغ را بگیرد و صدا و نفسش را قطع کند.
    شاید به یاد داشته باشید که زن دکتر در خانه اش مقداری ذخیره ی کنسرو داشت، مشروط بر اینکه کسی به سراغش نرفته باشد، این مقدار برای یک زوج کفاف می داد، اما باید شکم هفت نفر را سیر کرد،
    ذخیره اش به سرعت ته می کشد، ولو اگر یک جیره بندی سفت و سخت اعمال کند، فردا، یا طی چند روز آینده،
    باید به انباری زیرزمینی، سوپرمارکت برگردد، باید تصمیم بگیرد آیا تنها برود یا از شوهرش بخواهد که او را همراهی کند، یا از مردی که اول کور شد و جوانتر و چالاکتر است، انتخاب میان، آوردن مقدار بیشتری غذا یا سرعت عمل بود، با در نظر داشتن شرایط فرار.
    زباله در خیابانها دو برابرِ روزِ پیش به نظر می آمد،
    مدفوع انسانی در اثر باران سیل آسا آبکی و خمیر مانند و روان شده است، مدفوعی که همین دقیقه و هنگام عبور ما توسط زنها و مردها دفع می شود بوی گند وحشتناکی در هوا بلند کرده است، مانند مه غلیظی که به زحمتِ زیاد بتوان از میانش عبور کرد.
    در میدانی محصور از درخت یک گله سگ مشغول دریدنِ جسد مردی هستند.
    باید اندکی پیش مُرده باشد، وقتی سگها با دندانهایشان گوشت بدن مُرده را برای کندن از استخوان تکان تکان می دهند پیداست که اعضای بدن هنوز سفت نشده.
    کلاغی از اینجا به آنجا می جهد تا راهی به این ضیافت پیدا کند.
    زن دکتر نگاهش را برگرداند، اما دیر شده بود، دل و روده اش بهم خورد و تهوع شدیدی پیدا کرد،
    دو بار، سه بار،
    انگار سگهای دیگری بدن زنده ی خودش را تکان تکان می دهند، یک گله سگ نمادِ یأس مطلق بود،
    دیگر جلوتر نمی روم، می خواهم همینجا بمیرم.
    شوهرش پرسید چه خبر شده،
    سایرین هم که با طناب بهم وصل بودند نزدیک تر آمدند،
    چی شده،
    غذا معده تان را بهم ریخته،
    یک چیزی فاسد بود،
    من که احساس ناراحتی نمی کنم،
    من هم نمی کنم،
    خوش به حالشان، فقط صدای غوغای سگها را می شنیدند، یا غار غار ناگهانی و غیر منتظره ی یک کلاغ را که در آن آشوب و بلوا سگی بالش را گاز گرفته بود، آن هم نه از روی عمد،
    سپس زن دکتر گفت معذرت می خواهم، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم، اما اینجا یک گله سگ دارند یک سگ را می خورند.
    پسرک لوچ پرسید سگ ما را می خورند،
    نه، سگی که به قول تو سگ ماست زنده است و دور آنها پرسه می زند اما فاصله اش را با آنها حفظ کرده.
    مردی که اول کور شد گفت یک مرغ خورده، نمی تواند خیلی گرسنه باشد.
    دکتر پرسید حالت بهتر شد،
    بله، بهتر است برویم، سگ مال ما نیست، فقط مثل کنه به ما چسبیده، احتمالاً پیش این سگها می ماند، شاید قبلاً با همین سگها بوده، شاید دوستانش را دوباره پیدا کرده است،
    پسرک لوچ نِق زد که اَه دارم،
    همینجا بکن،
    دلم درد می کند، اذیتم می کند.
    پسرک همانجا کارش را کرد،
    زن دکتر دوباره استفراغ کرد، اما به دلایل دیگری.
    سپس میدان وسیع را پشت سر گذاشتند و وقتی زیر سایه ی درختها رسیدند، زن دکتر عقب سرش را نگاه کرد.
    تعداد بیشتری سگ رسیده بودند و بر سر مابقی جسد به جان هم افتاده بودند.
    سگ اشکی که پوزه به خاک می کشید و انگار ردِ چیزی را دنبال می کرد آمد، لابد عادتش بود، چون این بار با یک نگاهِ ساده زنی را که دنبالش می گشت پیدا کرد.
    راهپیمایی ادامه داشت،
    مدتی بود خانه ی پیرمردی را که چشم بند سیاه داشت پشت سر گذاشته بودند، حالا خیابان پهنی را طی می کنند که دو طرفش ساختمان های بلندو با اُبهتی دارد.
    ماشینهای این محله گرانقیمت و جادار و راحت است، به همین دلیل است که این همه آدم کور در آنها خوابیده اند،
    ظاهراً یک ماشین شش در خیلی بزرگ به خانه ای دائمی مبدل شده است، شاید به این دلیل که برگشتن به ماشین خیلی آسانتر از برگشتن به خانه بود،
    اشغال کنندگان این ماشین برای پیدا کردن جای خوابشان باید همان کاری را می کردند که در قرنطینه انجام می گرفت، کورمال کورمال می رفتند و ماشینها را از سر پیچ خیابان می شمردند، بیست و هفت، سمت راست، به خانه رسیده ام.
    ساختمانی که ماشین شش در مقابلش پارک شده یک بانک است.
    ماشین رئیسِ هیئت مدیره را به جلسه ی عمومیِ هفتگی آورده بود، نخستین جلسه پس از اعلام اپیدمی بیماری سفید، و فرصت پارک کردنِ ماشین در گاراژِ زیرزمینی تا پایان جلسه نبود.
    همین که رئیسِ هیئت مدیره، طبق معمول، از در اصلیِ ساختمان وارد بانک شد، راننده کور شد، فریادی کشید، مقصودمان راننده است، اما او، یعنی رئیس هیئت مدیره، فریاد را نشنید.
    به علاوه،جلسه ی عمومی برخلاف اسمش جلسه ی کاملی نبود، چون در یکی دو روزِ گذشته چند نفر از مدیران کور شده بودند.
    رئیس هیئت مدیره حتی موفق نشد جلسه را افتتاح کند، دستورِ جلسه بحث بر سرِ اتخاذِ تدابیرِ لازم در صورت کور شدن تمام مدیران و معاونان پیش بینی شده بود، اما او حتی نتوانست وارد اتاق کنفرانس شود چون آسانسوری که او را به طبقه ی پانزدهم می برد، با رفتن برق که دیگر برنگشت، دقیقاً میان طبقات ِ نهم و دهم گیر کرد.
    و از آنجایی که چون بد آید هر چه آید بد شود، در همان موقع تعمیرکاران داخلی برق کور شدند، این تعمیرکاران متصدی تأمین برق و در نتیجه ژنراتور نیز بودند، ژنراتوری قدیمی و غیر اتوماتیک که از مدتها پیش قرار بود عوض شود،
    و همانطور که قبلاً گفتیم نتیجه این شد که آسانسور بین طبقات نهم و دهم گیر کرد.
    رئیس هیئت مدیره ناظر کور شدن پیشکار همراهش بود و پس از یک ساعت خودش کور شد.
    و چون برق نیامد و عده ی کورشدگانِ آن روز در بانک زیاد بود، به احتمال قوی آن دو نفر هنوز هم آنجا هستند، و لازم به گفتن نیست که مُرده اند، و خوشبختانه در یک تابوتِ پولادین از سگهای درنده در امانند.
    شاهدانی حضور نداشتند، و اگر هم بودند مدرکی در دست نیست که به جلسات ریشه یابی احضار شده باشند تا به ما بگویند چه اتفاقی افتاد،
    منطقی است اگر کسی از ما سوال کند از کجا می دانیم حوادث به این نحو، و نه نحوی دیگر، روی داده اند، جواب اینست که تمام قصه ها مانند حکایات آفرینش کائنات است، هیچکس حضور نداشت،هیچکس شاهد هیچ چیز نبود، اما همه می دانند چه وقایعی روی داد.
    زن دکتر پرسید بانک ها چطور شدند،
    نه اینکه بخواهیم بگوییم دغدغه ی خاطر زیادی داشت، با اینکه پس اندازش را در یکی از بانک ها گذاشته بود، سوالش از روی کنجکاوی محض بود، سوال کرد چون به فکرش رسید، همین و بس،
    انتظار هم نداشت کسی به او جواب بدهد که مثلاً در ابتدا خداوند آسمانها و زمین را آفرید، زمین تهی و بایر بود، و تاریکی بر روی لُجّه ( اعماق آب )، و روح خدا سطح آبها را فروگرفت،
    در عوض، آنچه در حقیقت اتفاق افتاد این بود که پیرمردی که چشم بند سیاه داشت وقتی که از خیابان سرازیر شدند گفت موقعی که هنوز چشم داشتم، استنباطم این بود که اول هرج و مرج شد، مردم از ترس کوری و نداری به بانکها یورش آوردند تا پولشان را بیرون بکشند، می خواستند آتیه شان تأمین باشد، و این کاملاً منطقی است، اگر کسی بداند که دیگر نمی تواند کار کند، تنها چاره، تا زمانی که زنده است، توسل به پس اندازی است که در زمان رفاه برای خودش دست و پا کرده است، البته با دوراندیشی های لازم برای ازدیاد تدریجی این پس انداز،
    نتیجه ی این یورش شتابزده به بانکها این شد که تعدادی از بانکهای معتبر بیست و چار ساعته به ورشکستگی افتادند،
    دولت میانجیگری کرد و طالب آرامش شد و سعی کرد وجدان اجتماعی شهروندان را بیدار کند، و در پایانِ این بیانیه به اطلاع عموم رساند که مسئولیت خطیر و وظایفی را که پیامد این فاجعه ی اجتماعی است به عهده می گیرد،
    اما این اقدام آرام بخش از شدت بحران نکاست، نه تنها به این خاطر که مردم همچنان کور می شدند، بلکه به این دلیل که آنهایی که هنوز می توانستند ببینند دل مشغولی شان فقط نجات پول عزیزشان بود،
    و چاره ای نبود جز اینکه سرانجام بانکها، اعم از ورشکسته و غیره، درهاشان را ببندند و از پلیس خواستار حمایت شوند،
    اما فایده ای نداشت، در میانِ جمعیت زیادی که مقابل بانکها اجتماع کرده بودند، عده ای پلیس نیز با لباس شخصی حضور داشتند که طالب گرفتن پس اندازی که با مشقت تهیه کرده بودند شدند، و حتی بعضی از آنها برای اینکه بتوانند تظاهرات کنند به فرماندهی شان خبر داده بودند که کور شده اند و در نتیجه از خدمت منفصلشان کرده بودند، و بعضی دیگر که هنوز اونیفورم تنشان بود و سر خدمت بودند اسلحه شان به سوی جمعیت ناراضی نشانه رفته بود، ناگهان دیگر نتوانستند هدف را ببینند، این افراد اگر هم پولی در بانک داشتند از وصول آن ناامید شدند، و انگار این کافی نباشد، متهم شدند که با دست اندرکاران تبانی کرده اند،
    اما وضع از این هم بدتر شد، گروه های خشمگینی از افراد بینا و نابینا که همه مستأصل بودند به بانکها حمله ور شدند،
    دیگر صحبت از چک کشیدن و پول خواستن از صندوقدار نبود که بگویند می خواهم همه ی پس اندازم را بگیرم، هر چه به دستشان می رسید می قاپیدند، پول نقدِ صندوق، هرچه در کشوها باقی بود، از صندوق های اماناتی که از بی مبالاتی درشان باز مانده بود، از کیسه های پول قدیمی که خاصِ اجدادِ نسل پیشین بود،
    تصورش را هم نمی توانید بکنید، سرسراهای وسیع و مجلل شعبه ی اصلی بانکها، دفاتر شعب کوچکتر در محله های مختلف صحنه های وحشتناکی به خود دیدند، از صندوق های اتوماتیک بگویم، به زور باز شدند و تا اسکناس آخر به یغما رفت،
    روی نمایشگر بعضی از این صندوقها پیام مرموزی ظاهر شد که به خاطر انتخاب این بانک تشکر می کرد.
    الحق که ماشین ها خیلی ابلهند، دقیق ترش اینست که بگوییم این ماشین ها به صاحبانشان خیانت کردند،
    در یک کلام، کل نظام بانکی فروپاشید، مثل یک خانه ی مقوایی خوابید، نه به این خاطر که پول دیگر ارجی نداشت، چون هر کس پول دارد نمی خواهد آن را از دست بدهد، ادعایش این است که کسی از فردا خبر ندارد،
    لابد همین استدلال در مغز افراد کوری است که در اتاق صندوق امانات بانکها، که گاوصندوقهای بزرگ در آن قرار دارند، مستقر شده و در انتظار معجزه ای هستند تا درهای سنگین پولادین که بین آنها و این ثروت حائل شده باز شود، آنها فقط برای جستجوی آب و نان و یا قضای حاجات بدنی از آنجا بیرون می آیند، و بعدش به محل نگهبانی شان برمی گردند، برای اینکه غریبه ای وارد سنگرشان نشود از اسم رمز و اشارات مخصوص دست استفاده می کنند، پُر واضح است که در تاریکی مطلق زندگی می کنند، البته فرقی ندارد، در این کوری خاص، همه چیز سفید است.
    پیرمردی که چشم بند سیاه داشت این اتفاقات خوفناکِ بانکها و اقتصاد را هنگامی تعریف کرد که اهسته از شهر عبور می کردند، گاهی می ایستادند تا پسرک لوچ دل پیچه ی غیرقابل تحملش را آرام کند،
    و علیرغم لحن قانع کننده ای که پیرمردی که چشم بند سیاه داشت به این ماجرای پرهیجان می داد، منطقی است بگوییم در گزارشش اندکی غلو کرده است، مثلاً در مورد داستان افراد کوری که در اتاق صندوق امانات بانکها زندگی می کنند، از کجا می توانست این داستان را بداند اگر با اسم رمز و یا اشارات دست آشنایی نداشت،
    به هر حال آنچه گفت برای اینکه در جریان امور باشیم کفایت می کرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #98
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت نود و ششم روشنایی رو به زوال بود که بالاخره به خیابانی رسیدند که دکتر و زنش در آن زندگی می کنند.
    تفاوتی با سایر جاها ندارد، همه جا را نکبت گرفته، آدمهای کور گروه گروه بی هدف پرسه می زنند،
    و برای اولین بار، چون از تصادف محض بوده که تاکنون به آنها برنخورده اند، دو موش بزرگ در خیابان می دوند، حتی گربه ها وقتی به شکار می روند از آنها اجتناب می کنند، چون تقریباً به بزرگ یخودشانند و مسلماً درنده خوتر.
    سگ اشکی به موشها و گربه ها نگاهی حاکی از بی اعتنایی انداخت، نگاه موجودی که در افق احساسی دیگری زندگی می کند، می توان این را گفت چون سگ در واقع همان سگی است که بود، سگی شبیه انسانها.
    با رؤیت محله های آشنا، افکار افسرده ی معمول به سراغ زن دکتر نیامدند تا بگوید زمان چقدر زود می گذرد، همین دیروز بود که خوش و خرم همینجا زندگی می کردیم،
    یأسی که بر او مستولی شد تکانش داد، نادانسته می پنداشت که چون به محله ی خودش رسیده است خیابان را تمیز و شسته و رُفته خواهد یافت، م یپنداشت که همسایه ها اگر کورچشم شده اند، اما کوردل نشده اند،
    به صدای بلند گفت چقدر احمقم،
    شوهرش پرسید چرا، مگر چطور شده،
    هیچی، خیالپردازی می کنم،
    دکتر با شگفتی گفت زمان چقدر زود می گذرد، نمی دانم آپارتمان را در چه وضعی خواهیم یافت،
    به زودی می فهمیم.
    بنیه ی زیادی نداشتند، از پله ها خیلی آهسته بالا رفتند، در هر پاگرد می ایستادند و نفس تازه می کردند،
    زن دکتر گفته بود که آپارتمانشان در طبقه ی پنجم است.
    با هر مشقتی، هر کس به اتکای نیرو و همت خودش، از پله ها بالا رفتند،
    سگ اشکی گاهی جلو و گاهی عقب سر گروه روان بود، انگار به دنیا آمده بود تا سگ گله باشد و دستورش این باشد که یک گوسفند را هم نباید از دست بدهد.
    درها باز بود، از درون ساختمان صدای حرف زدن می آمد، بوی گند معمول در هوا شناور بود، دو بار آدمهای کوری در چارچوب در ورودی ظاهر شدند و با چشمهای بی حالت نگاه کردند و پرسیدند شما کی هستید،
    زن دکتر یکی از صداها را شناخت، صدای دیگر صدای کسی نبود که در آن ساختمان بوده باشد.
    فقط گفت ما اینجا زندگی می کردیم،
    بارقه ای از آشنایی در چهره ی همسایه سو سو زد، اما آن زن نپرسید آیا شما زن دکتر هستید، شاید وقتی که به آپارتمانش برگشت بگوید همسایه های طبقه ی پنجم آمده اند.
    وقتی که به پله های بین دو پاگرد آخر رسیدند، پیش از پا گذاشتن روی پله ها، زن دکتر اعلام کرد که در قفل است.
    نشانه هایی از تلاش برای ورود به عنف دیده می شد، اما درِ آپارتمان در مقابل تهاجم مقاومت کرده بود.
    دکتر دست کرد در جیب بغل کت جدیدش و کلیدها را بیرون آورد.
    کلیدها را بالا گرفت و منتظر ماند، اما زنش به آرامی دست او را به سمت سوراخ کلید برد.




    آپارتمان تمیز بود، ریخت و پاشی هم اگر دیده می شد در همان حدی بود که وقتی آدم با عجله از خانه بیرون می رود، می شود انتظار داشت،
    بگذریم از گرد و غبار خانگی که با استفاده از غیبت اهل خانه قشر نازکی روی اسباب و اثاث باقی می گذارد،
    و در این رابطه می توان گفت که اینگونه موارد تنها فرصت هایی است که گرد و غبار می تواند آرام بگیرد بی آنکه دستمال گردگیری و جاروبرقی آرامشش را برهم بزنند، بچه ها هم نیستند که اینطرف و آنطرف بدوند و گردباد به پا کنند.
    با وجود این، آن روز وقتی که منتظر احضار از طرف وزارتخانه و بیمارستان بودند، زن دکتر با دوراندیشی خاصی که آدمهای فهمیده را وامی دارد که تا زنده اند کارهایشان را سر و سامان دهند تا پس از مرگ نیازی به دردسرِ رفع و رجوع شتابزده ی امور پیش نیاید،
    ظرفها را شست، تختخواب را جمع کرد، حمام را مرتب کرد،
    نتیجه ی کارهایش در حد کمال نبود، اما صادقانه باید گفت که توقع بیشتری از او با آن دستهای لرزان و چشمهای اشکبار ظالمانه بود.
    با این وصف، آپارتمان حکم بهشتی را داشت که هفت زائر به آن رسیده بودند و این احساس آنقدر کوبنده، یا اگر نخواهیم به ساحت معنی دقیق کلمه اهانت کنیم می توانیم بگوییم آنقدر متعالی بود که ناگهان در چارچوب ورودی آپارتمان متوقف شدند انگار که بوی غیرمنتظره ی آپارتمان فلجشان کرده بود و این بو صرفاً بوی آپارتمانی بود که باید هوایش حسابی عوض می شد،
    درمواقع دیگر می توانستیم با شتاب تمام پنجره ها را باز کنیم، ولی امروز باید بگوییم برای هوا دادن خانه بهترین کار این است که درز پنجره ها را هم بگیریم تا بوی گندِ بیرون داخل نشود.
    همسر مردی که اول کور شد گفت تمام خانه را به کثافت می کشیم،
    و راست می گفت، اگر با این کفشهای گِلی و آلوده به مدفوع وارد می شدند، بهشت در یک چشم به هم زدن جهنم می شد،
    و جهنم دومین جایی بود که به گفته ی مقامات ذی صلاح، بوی عفن و گند و مهوع و مشمئز کننده اش بدترین عذابی است که دوزخیان باید بکشند، و انبرهای گداخته و دیگهای قیر جوشان و سایر اسبابها و مصنوعات طباخی و ریخته گری پیش آن به حساب نمی آید.
    از روز ازل رسم زنان خانه دار این بوده که بگویند بفرمایید، بیایید تو، واقعاً مهم نیست، بعداً تمیزش می کنم،
    اما این یکی مثل مهمانانش می داند از کجا آمده اند، می داند در دنیایی زندگی می کنند که هر چه کثیف است کثیف تر هم می شود،
    بنابراین از آنها می خواهد که لطف کنند و کفشهایشان را توی پاگرد بکَنند، البته پاهایشان هم کثیف است ولی قابل مقایسه نیست،
    حوله ها و ملافه های دختری که عینک دودی داشت بی خاصیت نبود، از خیلی از کثافات خلاصشان کرده بود.
    پس بی کفش داخل شدند،
    زن دکتر گشت و یک کیسه ی پلاستیکی بزرگ پیدا کرد و تمام کفشها را در آن گذاشت تا بعداً حسابی تمیزشان کند، البته نمی دانست کی و چطور، بعد کفشها را به بالکن برد، کفشها هوای بیرون را از آنچه بود بدتر نمی کرد.
    آسمان رفته رفته تاریک شد، ابرهای تیره آسمان را گرفته بود، با خود گفت ای کاش باران بیاید.
    با آگاهی کامل از آنچه باید می کرد نزد همراهانش برگشت.
    آنها در اتاق نشیمن بودند، ساکت و خاموش، و ایستاده بودند چون علی رغم خستگی جرأت جستجو کردن صندلی به خود نداده بودند،
    فقط دکتر سرسری دستهایش را روی اثاثیه کشیده بود و لکه هایی بر سطح آنها باقی گذاشته بود، گردگیری شروع شده بود و مقداری گرد و غبار به نوک انگشتانش چسبیده بود.
    زن دکتر گفت لباسهایتان را بکَنید، نمی شود که به همین وضع بمانیم، لباسهایمان هم مثل کفشهایمان کثیف است،
    مردی که اول کور شد پرسید لباسهایمان را بکَنیم، همینجا، جلوی همدیگر، فکر نکنم کار درستی باشد،
    زن دکتر با طعنه گفت اگر مایل باشید، می توانم هر کدامتان را به یک گوشه ی آپارتمان ببرم، آنوقت لازم نیست خجالت بکشید،
    همسر مردی که اول کور شد گفت من لباسهایم را همینجا درمی آورم، فقط شما می توانید مرا ببینید، حتی غیر از این هم که باشد، یادم نرفته که مرا در وضعیتی بدتر از برهنگی هم دیده اید، شوهرم حافظه اش ضعیف شده،
    مردی که اول کور شد زیر لب گفت هیچ نمی فهمم پیش کشیدن مسائلی که مدتهاست فراموش شده چه لطفی دارد.
    دختری که عینک دودی داشت شروع به کندن لباسهای پسرک لوچ کرد و گفت اگر شما هم زن بودید و به آنجا که ما بودیم رفته بودید اینجوری حرف نمی زدید.
    دکتر و پیرمردی که چشم بند سیاه داشت، هنوز چیزی نگذشته از کمر به بالا برهنه بودند، درآن لحظه داشتند شلوارشان را می کندند،
    پیرمردی که چشم بند سیاه داشت به دکتر که پهلویش بود گفت اجازه بدهید موقعی که شلوارم را درمی آورم به شما تکیه بدهم.
    بیچاره ها وقتی که به این طرف و آن طرف تلو تلو می خوردند آنقدر خنده دار شده بود که ممکن بود به گریه ات بیندازند.
    دکتر تعادلش را از دست داد و افتاد و پیرمردی را که چشم بند سیاه داشت با خود کشید، خوشبختانه هر دوشان از این وضع به خنده افتادند،
    و تماشایشان واقعاً رقت انگیز بود، بدنشان از هر نوع کثافتی که بشود تصور کرد پوشیده بود، تمام جانشان کثیف بود، موهای سیاه، موهای سفید، این هم از عاقبتِ عزتِ پیری و شغل آبرومند.
    زن دکتر به کمکشان رفت تا از جا بلند شوند،
    تا دمی دیگر همه جا تاریک می شد و دیگر موجبی برای خجالت کشیدن باقی نمی ماند،
    زن دکتر از خود پرسید آیا شمع در خانه داریم،
    و جواب این شد که یادش آمد دو چراغ کهنه دیده است، یک چراغ نفتی کهنه ی سه فتیله و یک چراغ پارافینی لامپادار،
    فعلاً چراغ نفتی کفایت می کند، نفت دارم، یک فتیله روبراه می کنم، فردا می روم توی مغازه ها ببینم می توانم پارافین پیدا کنم، حتماً پیدا کردنش راحت تر از کنسرو است، و با خود گفت مخصوصاً اگر توی بقالی دنبالش نگردم، و از اینکه می دید حتی دراین وضعیت هم هنوز می تواند شوخ باشد به حیرت افتاد.
    دختری که عینک دودی داشت آهسته آهسته لباس خود را درمی آورد، به نحوی که این احساس را دربیننده ایجاد می کرد که هر چند تکه هم که درآورده باشد هنوز هم یک تکه ی دیگر مانده که برهنگی اش را بپوشاند،
    این شرم و حیای ناگهانی برایش قابل توجیه نبود، اما اگر زن دکتر به او نزدیکتر بود می دید که دختر با آنکه صورتش غرق کثافت است، از خجالت سرخ شده،
    بگذاریم هر کس که می تواند، سعی کند زنها را درک کند،
    یکی از زنها پس از بارها همخوابگی با مردانی که نمی شناخت ناگهان دستخوش شرم شده بود و دیگری در نهایت آرامش در گوش او نجوا می کرد که خجالت نکش، او نمیتواند تو را ببیند، و البته به شوهر خودش اشاره داشت، و همه می دانند که در مورد زنها قضیه قضیه ی هشدار دادن است.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #99
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت نود و هفتم زن دکتر لباسها را از روی زمین برداشت، چند شلوار، چند پیراهن، چند زیرپوش و بلوز، چند زیر پیراهن چرک که اقلاً باید یک ماه خیس می خوردند تا بتواند دوباره تمیزشان کند، لباسها را طوری جمع کرد که در بغلش جا شود،
    به انها گفت همینجا بمانید، همین الان برمی گردم،
    لباسها را هم مثل کفشها به بالکن برد، درآنجا خودش هم لباسهایش را درآورد، به شهر سیاه زیر آسمان تیره نگاه کرد.
    حتی نور ضعیفی هم از پنجره ها یا سر در خانه ها سو سو نمی زد، آنچه می دید شهر نبود، توده ی عظیمی از قیر بود که هنگام خنک شدن شکل ساختمان و پشت بام و دودکش به خود گرفته بود، همه مُرده،همه رنگ باخته.
    سگ اشکی به بالکن آمد، بی قراری می کرد، اما در آن لحظه اشکی وجود نداشت که بلیسد، هر چه غم و یأس بود در درون زن دکتر بود، چشمهایش خشک بودند.
    احساس سرما کرد، به یاد دیگران افتاد که معلوم نبود در انتظار چه چیزی وسط اتاق لخت ایستاده اند.
    به اتاق برگشت.
    آنها به اندامهای ساده و فاقد جنسیتی تبدیل شده بودند، به اشکالی مبهم، به سایه هایی که در گرگ و میش هوا محو شده بودند،
    زن دکتر فکر کرد اما این در آنها تأثیری ندارد، آنها در نور محیط محو می شوند، و نور است که نمی گذارد چیزی ببینند.
    گفت می خواهم یک چراغ روشن کنم، فعلاً من هم مثل شما کورم،
    پسرک لوچ پرسید برق آمده،
    نه، می خواهم چراغ نفتی روشن کنم،
    پسرک دوباره پرسید چراغ نفتی چیست،
    بعداً نشانت می دهم.
    در یکی از کیسه ها ی پلاستیکی به دنبال کبریت گشت، به آشپزخانه رفت، می دانست نفت را کجا گذاشته، نفت زیادی هم لازم نبود، باریکه ای از یک حوله ی ظرف خشک کن بُرید تا چند فتیله درست کند، بعد به اتاقی برگشت که چراغ نفتی درآن بود،
    این چراغ برای اولین بار از زمان ساختش مورد استفاده ای پیدا کرده بود، در آغاز قرار نبود چنین سرنوشتی داشته باشد، اما هیچ یک از ما، خواه چراغ و خواه سگ و خواه انسان، درآغاز نمی دانیم برای چه قدم به این دنیا می گذاریم.
    سه شعله ی بادامی شکل کوچک یکی پس از دیگری روی سرپیچ های چراغ شکل گرفتند، گهگاه پِت پِت می کنند تا آنکه این احساس در بیننده به وجود می اید که سرشعله ها در فضا گم شده است، بعد دوباره آرام می گیرند و به صورت دانه های کوچک و سفت فشرده ای از نور درمی آیند.
    زن دکتر گفت حالا که می توانم ببینم می روم لباسهای تمیز بیاورم،
    دختری که عینک دودی داشت گفت ولی ما خیلی کثیفیم.
    هم او و هم همسر مردی که اول کور شد با دست اندامهای خودشان را پوشانده بودند،
    زن دکتر با خود گفت این کارشان برای من نیست، بلکه برای نور چراغ است که بهشان نگاه می کند.
    بعد گفت لباس تمیز باشد و تن کثیف بهتر از این است که تن تمیز باشد و لباس کثیف.
    چراغ را برداشت و کشوهای گنجه و کمد را جستجو کرد، چند دقیقه بعد برگشت،
    چند پیژامه و لباس خواب و دامن و شلوار و زیرپیراهنی و هر چیزی که برای پوشاندن آبرومندانه ی هفت نفر لازم بود با خود آورد، درست است که همه شان هم اندازه نبودند اما در لاغری و تکیدگی مثل چند قلوها بودند.
    زن دکتر کمکشان کرد لباس بپوشند، پسرک لوچ شلوار کنار دریای دکتر را پوشید که همه ی مردها را به شکل پسربچه ها درمی آورد.
    همسر مردی که اول کور شد آهی کشید و گفت حالا می توانیم بنشینیم، لطفاً ما را راهنمایی کنید، نمی دانیم کجا بنشینیم.
    اتاق مثل همه ی اتاقهای نشیمن است، یک میز کوتاه جلو مبلی در وسط چند کاناپه که می توانند همه را در خود جا بدهند، روی این یکی دکتر و زنش و پیرمردی که چشم بند سیاه داشت، روی آن یکی مردی که اول کور شد و همسرش.
    از شدت خستگی رمقی برایشان نمانده.
    پسرک فوراً خوابش برد، سرش روی دامن دختری که عینک دودی داشت بود و دختر مسئله ی چراغ را فراموش کرده بود.
    یک ساعت گذشت، همه چیز شبیه خوشبختی بود، زیر ملایم ترین نور چهره های کثیفشان شسته و تمیز به نظر می رسید، چشمهای هر کدامشان که خواب نبودند برق می زد،
    مردی که اول کور شد دست پیش برد و دست همسرش را گرفت و فشرد،
    از این حرکت می توانیم ببینیم که آرامش بدن می تواند در آرامش ذهن نقش موثری داشته باشد.
    بعد زن دکتر گفت الان یک چیزی روبراه می کنم که بخوریم، اما اول باید ببینیم اینجا چطور می خواهیم زندگی کنیم،
    نترسید، نمی خواهم حرفهای بلندگو را تکرار کنم، برای همه جای کافی هست، دو تا اتاق خواب داریم برای زن و شوهرها، بقیه می توانند توی این اتاق بخوابند، هر کدام روی یک کاناپه،
    فردا می روم دنبال غذا، موجودی مان دارد ته می کشد، خوب بود اگر یک نفرتان می آمد تا هم در آوردن غذا به من کمک کند و هم اینکه راه خانه را یاد بگیرد، چهار راهها را بشناسد، یک وقت ممکن است من مریض شوم، یا شاید کور شوم، همیشه منتظر چنین چیزی هستم، آنوقت مجبورم چیزهای دیگری را از شما یاد بگیرم،
    یک سطل توی بالکن برای رفع نیازهای بدنی ما هست، میدانم که رفتن به بالکن صورت خوشی ندارد، آن هم با آن همه باران و سرما، اما هر چه باشد، بهتر از این است که توی خانه بوی گند راه بیفت که تا آسمان برود،
    یادتان باشد که زندگی ما وقتی که بازداشت بودیم همینطور بود، از تمام پله های تحقیر یکی یکی پایین رفتیم تا آنکه به خفت محض افتادیم، اینجا هم ممکن است همینطور بشود منتها به صورت دیگری، آنجا لااقل این بهانه را داشتیم که این خفت مال کس دیگری است، اما حالا نه، حالا همه مان چه خوب و چه بد یکی هستیم،
    از من نپرسید که خوب چیست و بد کدام است، وقتی که کوری استثنایی بود هر کار که می خواستیم بکنیم خوب و بدش را می دانستیم، تفاوت صحیح و ناصحیح صرفاً به درک ما از روابطی که با دیگران داریم مربوط است، و نه به درکی که از خودمان داریم، به این درک نمی شود اعتماد کرد،
    ببخشید که موعظه ی اخلاقی کردم، نمی دانید، نمی توانید بدانید در جایی که همه کورند داشتن چشم یعنی چه، من ملکه ی مملکت کورها نیستم، نه، صرفاً کسی هستم که برای دیدن این کابوس به دنیا آمده ام، شما آن را احساس می کنید، اما من، هم احساس می کنم و هم می بینم،
    حالا دیگر سخنرانی بس است، بهتر است برویم چیزی بخوریم.
    هیچکس چیزی نپرسید، دکتر فقط گفت اگر روزی بینایی ام را به دست بیاورم، توی چشم دیگران دقیق می شوم انگار که بخواهم روحشان را ببینم،
    پیرمردی که چشم بند سیاه داشت پرسید روحشان،
    دختری که عینک دودی داشت گفت یا دهنشان،
    اسمش مهم نیست، آنوقت است که تعجب می کنیم وقتی می بینیم با آدمی سر و کار داریم که تحصیلات زیادی ندارد، دردرون ما چیزی هست که اسمی ندارد، ما همان چیز هستیم.
    تا این حرفها را بگویند زن دکتر مقداری از غذای مختصر باقی مانده را روی میز گذاشته بود، آنوقت کمکشان کرد بنشینند و گفت آرام بجوید، آینطوری معده تان فریب می خورد.
    سگ اشکی دنبال غذا نیامد، به امساک عادت داشت، لابد فکر کرده بود بعد از ضیافت آن روز صبح حق ندارد حتی یک لقمه ی کوچک هم که شده از دهان زنی که گریسته بود بگیرد، بقیه برایش جالب نبودند.
    در وسط میز چراغ سه شعله منتظر توضیحی بود که زن دکتر وعده داده بود، و سرانجام این وعده بعد از شام عملی شد،
    به پسرک لوچ گفت دستت را بده به من، بعد انگشتان او را به آرامی هدایت کرد و توضیح داد
    این کف چراغ است، می بینی که گرد است، این هم پایه است که قسمت بالایی و جانفتی را نگه می دارد، اینجاست، مواظب باش دستت نسوزد، اینها هم سرپیچ هاست، یکی، دو تا، سه تا، از این سرپیچ ها نوارهای تابیده ای بیرون آمده که نفت را به بالا می مکد، یک کبریت جلوشان می گیریم و روشن می شوند و آنقدر می سوزند تا نفت تمام شود، نورشان ضعیف است اما آنقدر هست که بتوانیم همدیگر را ببینیم،
    من که نمی توانم ببینم،
    یک روزی می بینی و آن روز من این چراغ را به تو هدیه می کنم،
    چه رنگی است،
    تا حالا چیزی که از برنج درست شده باشد دیدی،
    نمی دانم، یادم نیست، برنج چیست،
    برنج زرد است،
    آهان.
    پسرک لوچ لحظه ای به فکر فرو رفت، زن دکتر فکر کرد الان سراغ مادرش را می گیرد، اما اشتباه می کرد، پسرک فقط گفت که آب می خواهد، گفت که تشنه است،
    باید تا فردا صبح صبر کنی، در خانه آب نداریم،
    درست در همین لحظه یادش آمد که آب دارند، پنج شش لیتر آب گرانبها، کل محتوای سیفون توالت، مسلماً از آبی که در طول قرنطینه می خودند بدتر نبود.
    در تاریکی بی آنکه بتواند چیزی ببیند کورمال کورمال به طرف حمام رفت، درِ سیفون را برداشت، نمی توانست ببیند آب توی سیفون هست یا نه، انگشتانش به او گفتند که هست، یک لیوان را پیدا کرد، با دقت آن را توی سیفون برد و پر کرد،
    تمدن به مرحله ی لجن رجعت کرده بود.
    وقتی که به اتاق وارد شد همه سر جایشان نشسته بودند.
    چراغ چهره هاشان را که به طرف او برگشت روشن می کرد، انگار که او گفته بود همینطور که می بینید من برگشتم، از فرصت استفاده کنید، این نور ابدی نیست.
    زن دکتر لیوان را به لبهای پسرک لوچ نزدیک کرد و گفت این هم آب، جرعه جرعه بنوش، کیف کن، یک لیوان آب نعمت بزرگی است، روی سخنش با پسرک نبود، با هیچکس نبود، به همه ی دنیا می گفت که یک لیوان آب چه نعمت بزرگی است.
    شوهرش پرسید از کجا آوردی، آب باران است،
    نه، آب سیفون است.
    شوهر دوباره پرسید وقتی از خانه می رفتیم یک بطری بزرگ آب نداشتیم،
    زن گفت البته که داشتیم، چرا یادش نبودم، یک بطری نیمه پر و یک بطری دست نخورده، چه شانسی،
    به پسرک گفت نخور، دیگر نخور، الان همه مان آب تازه می خوریم، بهترین لیوان هایمان را سر میز می آورم و همه مان آب تازه می خوریم.
    این بار چراغ را برداشت و به آشپزخانه رفت، با یک بطری برگشت، نور از ورای بطری می درخشید و باعث می شد محتوای گرانبهایش برق بزند.
    بطری را روی میز گذاشت و رفت لیوانها را بیاورد، بهترین لیوان هاشان را، از جنس کریستال اعلا، بعد آهسته آهسته، انگار که مناسکی را به جا می آورد، لیوانها را پر کرد.
    بعد گفت حالا دیگر همه با هم بنوشیم.
    دستهای لرزان کورمال کورمال لیوانها را سراغ کردند و بالا بردند.
    زن دکتر دوباره گفت همه بنوشیم.
    در وسط میز چراغ حکم خورشیدی را داشت که در احاطه ی ستارگان تابان باشد.
    وقتی که لیوانها را روی میز گذاشتند، دختری که عینک دودی داشت و پیرمردی که چشم بند سیاه داشت اشک می ریختند.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #100
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت نود و هشتم شب ناآرامی بود.

    رویاها که در آغاز مبهم و آشفته بودند بین خفتگان سیر می کردند، کمی در این سر، کمی در آن سر، خاطرات تازه ای به همراه می آوردند، و رازهای تازه و هوسهای تازه ای، از همین بود که خفتگان آه می کشیدند و زمزمه می کردند، می گفتند این رویا مال من نیست، اما رویا در جواب می گفت تو هنوز رویاهایت را نمی شناسی،

    به همین طریق بود که دختری که عینک دودی داشت فهمید پیرمردی که چشم بند سیاه داشت کیست، و پیرمرد که در دو قدمی او خوابیده بود فکر کرد می داند دختر کیست، و صرفاً فکر می کرد که می داند، برای آنکه رویاها یکی باشند، دو جانبه بودنشان کافی نیست.

    با طلوع سپیده دم باران گرفت.

    باد با صدای هزارها ضربه ی تازیانه بی رحمانه به پنجره ها می کوفت.

    زن دکتر بیدار شد، چشمهایش را گشود و زمزمه کرد صدای باران را گوش کن، بعد دوباره چشمها را بست، داخل اتاق هنوز شب بود، حالا می توانست لحظه ای بخوابد.

    به زحمت توانست لحظه ای بخوابد، ناگهان از خواب پرید، باید کاری انجام می داد، اما هنوز نمی دانست چه کاری،

    باران به او میگفت بلند شو، باران با او چه کار داشت،

    آهسته، به طوری که شوهرش را بیدار نکند، از اتاق خواب بیرون رفت، از اتاق نشیمن گذشت، لحظه ای مکث کرد تا مطمئن شود که همه روی کاناپه ها خوابند، بعد راهرو را تا آشپزخانه طی کرد، در این قسمتِ ساختمان در اثر باد شدت باران از همه جا بیشتر بود.

    با آستین پیراهن خوابش بخار شیشه ی در را پاک کرد و به بیرون نگریست.

    آسمان یکپارچه ابر بود و باران سیل آسا می بارید.

    لباسهای کثیفی که کنده بود در بالکن کپه شده بود، کیسه ی پلاستیکی کفشها هم درانتظار شستن بود.
    شستن.

    آخرین حجاب خواب ناگهان دریده شد، کاری که باید می کرد همین بود.

    در را باز کرد، یک قدم برداشت، در یک چشم به هم زدن باران سر تا پایش را خیس کرد، چنانکه گویی زیر آبشار ایستاده بود.

    با خود فکر کرد باید از این آب حداکثر استفاده را بکنم.

    به آشپزخانه برگشت و با کم ترین صدای ممکن دیگ و قابلمه و کاسه و هر چیزی را که می شد آب باران را در آن جمع کرد برداشت، باران در اثر باد لخته لخته از آسمان می بارید و مثل یک جاروی عظیم و پُر سر و صدا به پشت بامهای شهر کشیده می شد.

    ظرفها را بیرون برد و کنار نرده ی بالکن چید، حالا آب کافی برای شستن لباسهای کثیف و کفشهای گند گرفته موجود است،

    زیر لب گفت انشاالله باران بند نیاید، و در همان حال در آشپزخانه دنبال صابون و مواد پاک کننده و برس و هر چیزی می گشت که می شد با آن کمی از این کثافت گرانبار روح را پاک کرد.

    گفت تن را، گویی می خواست این فکر متافیزیکی را تصحیح کند و بعد افزود فرقی نمی کند.

    آنگاه، انگار که نتیجه ی قطعی سازش مسالمت آمیز فکر و گفته اش باشد، به سرعت لباس خواب خیسش را از تن درآورد، و همچنانکه باران را گاه به صورت نوازش و گاه به صورت ضربه ی تازیانه بر بدن احساس می کرد، همزمان، به شستن لباسها و تنش مشغول شد.

    صدای آب نگذاشت که از همان اول متوجه شود که تنها نیست.

    دختری که عینک دودی داشت و همسرمردی که اول کور شد بر آستانه ی در بالکن ایستاده بودند،
    نمی توانیم بگوییم چه گواهیی به دلشان افتاده بود یا چه چیزی بهشان الهام شده بود و یا کدام ندای درونی باعث شده بود بیدار شوند، همچنین نمی دانیم راهشان را چگونه پیدا کرده بودند،

    در حال حاضر کند و کاو برای هرگونه توضیحی بی فایده است، هر حدس و گمانی جایز است.
    زن دکتر وقتی که آنها را دید گفت بیایید به من کمک کنید،

    همسر مردی که اول کور شد گفت چطوری، آخر ما که نمی توانیم ببینیم.

    لباسهایتان را دربیاورید، هرچه لباس کمتر داشته باشیم بعداً خشک کردنش راحت تر است،
    همسر مردی که اول کور شد باز گفت اما ما که نمی توانیم ببینیم،

    دختری که عینک دودی داشت گفت مهم نیست، هر کاری که بتوانیم می کنیم،

    زن دکتر گفت و من هم بعداً تمامش می کنم، خودم هر چه را کثیف باشد پاک می کنم، حالا دست به کار شویم، شروع کنیم، ما در دنیا تنها زنی هستیم که دو چشم و شش دست دارد.

    شاید در ساختمان مقابل، پشت پنجره های بسته، آدمهای کوری، از مرد و زن، در اثر ضربات مداوم باران بیدار شوند و سرشان را به شیشه ی سرد پنجره بچسبانند و با دمیدن نفس شان به شیشه، تاریکی شب را بپوشانند و آخرین باری را به یاد آورند که مثل حالا باریدن باران از آسمان را دیده بودند.

    آنها نمی توانند مجسم کنند که سه زن برهنه هم زیر باران هستند، مثل اینکه این سه زن دیوانه اند، حتماً دیوانه اند، هیچ آدم عاقلی لخت مادرزاد جلوی چشم در و همسایه توی بالکن رخت نمی شوید، کور هستیم که هستیم، آدم این کارها را نمی کند،

    خدای من، ببین باران چطور روی سر و تنشان می ریزد، شاید ما در حقشان بد قضاوت کرده ایم، یا شاید نمی توانیم ببینیم این زیباترین و پرشکوه ترین چیزی است که در تاریخ این شهر اتفاق افتاده، پهنه ای از کف که از بالکن جاری است، ای کاش من هم جزئی از آن بودم، تا مدتها جاری می شدم، پاک، تطهیر شده، برهنه.

    همسر مردی که اول کور شد، علی رغم سختی ها و نامرادی ها هنوز سفت و سخت معتقد است که خدا کور نیست، و می گوید فقط خدا ما را می بیند،

    و زن دکتر جواب می دهد حتی او هم نمی بیند، آسمان پر از ابر است، فقط من می توانم شما را ببینم،
    دختری که عینک دودی داشت پرسید آیا من زشتم،

    تو لاغر و کثیفی، اما هیچوقت زشت نخواهی بود،

    همسر مردی که اول کور شد پرسید من چطور،

    شما هم مثل او لاغر و کثیفید، به خوشگلی او نیستید ولی از من خوشگل ترید،

    دختری که عینک دودی داشت گفت شما زیبایید،

    از کجا می دانی، تو که هرگز مرا ندیده ای،

    دو دفعه خوابتان را دیده ام،

    کی،

    دفعه ی دومش دیشب بود،

    تو خواب خانه را می دیدی چون احساس آرامش و امنیت می کردی، بعد از آن همه بلایی که از سر گذراندیم این خیلی طبیعی است، در خوابت من به صورت خانه بودم، و برای آنکه بتوانی مرا ببینی، یک صورت لازم داشتی، این بود که آن را ساختی،

    همسر مردی که اول کور شد گفت من هم شما را به همان زیبایی می بینم، و هرگز هم خوابتان را
    ندیده ام،

    همه ی اینها فقط نشان می دهد کوری مایه ی خوش شانسی زشتهاست،

    شما زشت نیستید،

    نه، راستش زشت نیستم، اما با سن و سالی که دارم،

    دختری که عینک دودی داشت پرسید چند سالتان است،

    توی پنجاه هستم،

    مثل مادر من،

    او چطور،

    یعنی چه او چطور،

    آیا او هم زیباست،

    یک وقتی زیباتر هم بود،

    همه مان همینطوریم، همه مان یک وقتی زیباتر بودیم،

    همسر مردی که اول کور شد گفت شما هیچوقت به این زیبایی نبودید.

    کلمات این طورند، می فریبند، روی هم تلنبار می شوند، به نظر می آید نمی دانند به کجا بینجامند، به خاطر دو یا سه یا چهار کلمه ای که بغتتاً بر زبان می آیند، و به خودی خود ساده هستند، مثلاً یک ضمیر شخصی، یک قید، یک فعل، یک صفت، ناگهان با شور و شوق می بینیم که بی هیچ مقاومتی از جانب ما، از طریق وجنات و نگاه ظاهر می شوند و آرامش احساسات ما را برهم می زنند، و گاهی اعصاب که طاقتشان طاق می شود بیش از اندازه بردباری به خرج می دهند، با همه چیز بردباری به خرج می دهند، به طوری که می توانیم بگوییم انگار از پولادند.

    زن دکتر اعصاب پولادین دارد، ولی او هم به خاطر یک ضمیر شخصی، یک قید، یک فعل، یک صفت، مقولات دستوری محض، مقولات کاربردی محض، اشکش درمی آید، درست مثل آن دو زن، دیگران، ضمایر مبهم، آنها هم می گریند، زنِ کلِ جمله را در آغوش می کشند، سه زیباروی برهنه زیر باران.

    اینها لحظاتی است که نمی تواند ابدی باشد، بیش از یک ساعت است که این زنها اینجا هستند، حالاست که سردشان شود،

    دختری که عینک دودی داشت گفت سردم است.

    در مورد لباسها دیگر بیش از این نمی توانیم کاری بکنیم، کفشها هم تر و تمیز شده اند،

    حالا وقت آن است که این زنها خودشان را بشویند، سرشان را خیس می کنند و پشت همدیگر را می شویند و طوری می خندند که فقط دختر بچه ها وقتی که در باغ چشم بستَنَک بازی می کنند، پیش از چشم بستن می خندند.

    صبح شد، اولین شعاع های خورشید پیش از آنکه دوباره پشت ابرها پنهان شود، بر گُرده ی دنیا تابید.

    همچنان باران می بارید، اما آرام تر.

    زنان رختشوی به آشپزخانه برگشتند، خودشان را خشک کردند و با حوله هایی که زن دکتر از گنجه ی حمام آورده بود تنشان را پاک کردند، از پوستشان بوی مواد پاک کننده بلند بود، صابون در یک چشم به هم زدن غیب شده بود،

    اما رسم زندگی این است، حالا که ماست نشد شیر، گو اینکه ظاهراً در این خانه همه چیز یافت می شود، یا شاید به این خاطر که بلدند از آنچه دارند بهترین استفاده را بکنند،

    دست آخر لباس پوشیدند، بهشت را بیرون گذاشتند، لباس خواب زن دکتر خیس آب است، ولی او لباس گلداری را پوشید که سالها نپوشیده بود و او را از هر سه زیباتر جلوه داد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 10 از 12 نخستنخست ... 6789101112 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/