قسمت هفتاد و نهم
در روزهای بعدی از خود می پرسیدند آیا این همان چیزی نیست که باید به سرشان می آمد. در ابتدا برایشان عجیب نبود، از همان اول کار به آن خو گرفته بودند، همیشه غذا با تاخیر تحویل داده میشد،
اراذل کور راست می گفتند که بعضی وقت ها سربازها دیر غذا می آوردند، اما بعد با سو استفاده از همین بهانه، با لحنی شیطنت آمیز تاکید کردند به همین خاطر چاره دیگری جز جیره بندی ندارند، این هاست وظایف دشوار کسانی که مجبورند حکومت کنند.
در روز سوم که دیگر جز خرده های نان چیزی باقی نمانده بود، زن دکتر با چند نفر به جلوخان ساختمان رفت و پرسید آهای، چرا دیر کردید، غذای ما چه شد، دو روز است چیزی نخورده ایم، گروهبان دیگری به غیر از گروهبان قبلی، جلوی نرده ها آمد تا اعلام کند تقصیر ارتش نیست، کسی نمیخواهد نان آنها را بدزدد، شرف سربازی هرگز اجازه ی چنین کاری نمیدهد، اگر غذایی نیست برای آن است که غذایی نیست، و همه تان همان جا که هستید بایستید، اولین کسی که جلو بیاید میداند که چه سرنوشتی در انتظارش است، دستورها عوض نشده.
همین اخطار کافی بود که آنها را به داخل ساختمان بفرستد، و آنها در بین خودشان به مشورت پرداختند،
حالا اگر برایمان غذا نیاوردند چه کار کنیم،
ممکن است فردا بیاورند،
یا پسر فردا،
یا وقتی که دیگر رمقی برایمان باقی نمانده باشد،
باید برویم بیرون،
تا دم در هم نمی توانیم برویم،
ای کاش چشم داشتیم،
اگر چشم داشتیم که ما را به این جهنم دره نمی آوردند،
خیلی دلم میخواست بدانم بیرون چه خبر است،
اگر می توانستیم برویم و تقاضا کنیم، شاید آن حرام زاده ها چیزی می دادند بخوریم، بلاخره هر چه باشد اگر مضیغه ای برای ما هست برای آنها هم باید باشد،
برای همین بعید است که از آنچه دارند چیزی به ما بدهند، و تا قبل از اینکه خوراکی هایشان تمام شود، از گرسنگی مرده ایم،
پس چه باید بکنیم،
زیر تنها لامپ سرسرا، تقریباً دایره وارد روی زمین نشسته بودند، دکتر و زن دکتر، پیرمردی که چشم بند سیاه داشت، بین سایر مردها و زن ها، از هر بخش یکی دو نفر، از ضلع چپ و ضلع راست ساختمان،
یکی از مردها گفت که حالا، این دنیای کوری هرچه که باشد، هرچه باید بشود میشود، ولی فقط این را میدانم که اگر سر دسته شان کشته نشده بود، الان چنین حال و روزی نداشتیم، من به خودم میگویم چه عیبی داشت زن ها ماهی دو دفعه می رفتند و چیزی را که طبیعت به زن ها داده به آنها میدادند.
بعضی ها از این حرف خندیدند. بعضی ها به زور لبخندی زدند، شکم خالی کسانی را که قصد اعتراض داشتند منصرف کرد،
و همان مرد با اصرار پرسید خیلی دلم میخواست بدنم چه کسی چاقو کشی کرد، زنهایی که آن روز آنجا بودند قسم میخوردند که کار هیچ کدامشان نبوده، ما باید خودمان قانون را اجرا کنیم و مجرم را به سزایش برسانیم، اگر می دانستیم کار کیست به آنها می گفتیم این همان شخصی است که دنبالش هستید، حالا به ما غذا بدهید، اگر می دانستیم کار کیست،
زن دکتر سری به زیر انداخت و با خود فکر کرد راست می گوید، اگر کسی از گرسنگی بمیرد تقصیر من است، اما بعد خشمی را که احساس میکرد از درونش می جوشد و زیر بار هیچ نوع تقصیری نمی رود آشکارا ابراز کرد، اما بگذار این مردها اول بمیرند تا گناه من کفاره ی آنها باشد.
بعد نگاهش را بالا گرفت و با خود فکر کرد خوب حالا اگر به آنها می گفتم که من او را کشته ام، با علم به اینکه مرا به مرگ حتمی می سپارند، تحویلم میدادند.
یا در اثر گرسنگی و یا چون این فکر ناگهان مانند ورطه ای وسوسه انگیز او را اغوا کرده بود، انگار که گیج شده باشد سرش به دور افتاد، بدنش علی رغم خواستش تکان خورد، دهانش باز شد که حرف بزند، اما درست در همان لحظه یک نفر بازویش را گرفت و فشرد،
نگاه کرد، پیرمردی بود که چشم بند سیاه داشت و گفت هرکس خود را به آنها تسلیم کند با دست های خودم می کشمش،
افراد دایره پرسیدند چرا،
چون اگر در جهنمی که بناست در آن زندگی کنیم و خودمان به اسفل السافلین تبدیلش کرده ایم هنوز شرم و حیایی وجود داشته باشد از تصدق سر کسی است که جرأت کرد کفتار را در آشیانه اش بکشد،
قبول است، ولی شرم و حیا شکم را سیر نمیکند،
هرکس که هستی حرفت صحیح است، همیشه کسانی بوده اند که چون احساس شرم نکردند شکمشان را پر کرده اند،
اما ما،
ما که به جز این آخرین ذره ی شرفی که لایقش نیستیم چیز دیگری نداریم، بهتر است لااقل نشان بدهیم که هنوز می توانیم برای حقمان بجنگیم،
منظورتان چیست،
منظورم این است که ما که بنا کرده ایم به این که زن هایمان را بفرستیم و مثل قوادهای بی سرو پا از قبل آنها شکم خودمان را سیر کنیم، حالا نوبت این است که مردهایمان را بفرستیم، اگر مردی داشته باشیم،
واضح تر بگویید، اما اول بگویید ببینم مال کجایید،
من مال بخش یک سمت راست ام،
خوب پس بقیه حرفتان را بزنید،
خیلی ساده است، بهتر است برویم و با دست خودمان غذا بگیریم،
آنها اسلحه دارند،
تا آنجا که ما میدانیم فقط یک هفت تیر دارند و فشنگشان هم دیر یا زود تمام میشود،
آنقدر فشنگ دارند که چندتا از ما را بکشند،
خیلی ها برای چیزهای کم ارزش تر هم کشته شده اند،
من که حاضر نیستم جانم را از دست بدهم تا دیگران کیف کنند،
پیرمردی که چشم بند سیاه داشت با طعنه پرسید اگر بناست کسی جانش را از دست بدهد تا شما شکمتان را سیر کنید، آیا آمادگی گرسنگی کشیدن هم دارید،
و مرد دوم جوابی نداد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)