صفحه 9 از 12 نخستنخست ... 56789101112 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 111

موضوع: کوری | ژوزه ساراماگو

  1. #81
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت هفتاد و نهم
    در روزهای بعدی از خود می پرسیدند آیا این همان چیزی نیست که باید به سرشان می آمد. در ابتدا برایشان عجیب نبود، از همان اول کار به آن خو گرفته بودند، همیشه غذا با تاخیر تحویل داده میشد،
    اراذل کور راست می گفتند که بعضی وقت ها سربازها دیر غذا می آوردند، اما بعد با سو استفاده از همین بهانه، با لحنی شیطنت آمیز تاکید کردند به همین خاطر چاره دیگری جز جیره بندی ندارند، این هاست وظایف دشوار کسانی که مجبورند حکومت کنند.
    در روز سوم که دیگر جز خرده های نان چیزی باقی نمانده بود، زن دکتر با چند نفر به جلوخان ساختمان رفت و پرسید آهای، چرا دیر کردید، غذای ما چه شد، دو روز است چیزی نخورده ایم، گروهبان دیگری به غیر از گروهبان قبلی، جلوی نرده ها آمد تا اعلام کند تقصیر ارتش نیست، کسی نمیخواهد نان آنها را بدزدد، شرف سربازی هرگز اجازه ی چنین کاری نمیدهد، اگر غذایی نیست برای آن است که غذایی نیست، و همه تان همان جا که هستید بایستید، اولین کسی که جلو بیاید میداند که چه سرنوشتی در انتظارش است، دستورها عوض نشده.
    همین اخطار کافی بود که آنها را به داخل ساختمان بفرستد، و آنها در بین خودشان به مشورت پرداختند،
    حالا اگر برایمان غذا نیاوردند چه کار کنیم،
    ممکن است فردا بیاورند،
    یا پسر فردا،
    یا وقتی که دیگر رمقی برایمان باقی نمانده باشد،
    باید برویم بیرون،
    تا دم در هم نمی توانیم برویم،
    ای کاش چشم داشتیم،
    اگر چشم داشتیم که ما را به این جهنم دره نمی آوردند،
    خیلی دلم میخواست بدانم بیرون چه خبر است،
    اگر می توانستیم برویم و تقاضا کنیم، شاید آن حرام زاده ها چیزی می دادند بخوریم، بلاخره هر چه باشد اگر مضیغه ای برای ما هست برای آنها هم باید باشد،
    برای همین بعید است که از آنچه دارند چیزی به ما بدهند، و تا قبل از اینکه خوراکی هایشان تمام شود، از گرسنگی مرده ایم،
    پس چه باید بکنیم،
    زیر تنها لامپ سرسرا، تقریباً دایره وارد روی زمین نشسته بودند، دکتر و زن دکتر، پیرمردی که چشم بند سیاه داشت، بین سایر مردها و زن ها، از هر بخش یکی دو نفر، از ضلع چپ و ضلع راست ساختمان،
    یکی از مردها گفت که حالا، این دنیای کوری هرچه که باشد، هرچه باید بشود میشود، ولی فقط این را میدانم که اگر سر دسته شان کشته نشده بود، الان چنین حال و روزی نداشتیم، من به خودم میگویم چه عیبی داشت زن ها ماهی دو دفعه می رفتند و چیزی را که طبیعت به زن ها داده به آنها میدادند.
    بعضی ها از این حرف خندیدند. بعضی ها به زور لبخندی زدند، شکم خالی کسانی را که قصد اعتراض داشتند منصرف کرد،
    و همان مرد با اصرار پرسید خیلی دلم میخواست بدنم چه کسی چاقو کشی کرد، زنهایی که آن روز آنجا بودند قسم میخوردند که کار هیچ کدامشان نبوده، ما باید خودمان قانون را اجرا کنیم و مجرم را به سزایش برسانیم، اگر می دانستیم کار کیست به آنها می گفتیم این همان شخصی است که دنبالش هستید، حالا به ما غذا بدهید، اگر می دانستیم کار کیست،
    زن دکتر سری به زیر انداخت و با خود فکر کرد راست می گوید، اگر کسی از گرسنگی بمیرد تقصیر من است، اما بعد خشمی را که احساس میکرد از درونش می جوشد و زیر بار هیچ نوع تقصیری نمی رود آشکارا ابراز کرد، اما بگذار این مردها اول بمیرند تا گناه من کفاره ی آنها باشد.
    بعد نگاهش را بالا گرفت و با خود فکر کرد خوب حالا اگر به آنها می گفتم که من او را کشته ام، با علم به اینکه مرا به مرگ حتمی می سپارند، تحویلم میدادند.
    یا در اثر گرسنگی و یا چون این فکر ناگهان مانند ورطه ای وسوسه انگیز او را اغوا کرده بود، انگار که گیج شده باشد سرش به دور افتاد، بدنش علی رغم خواستش تکان خورد، دهانش باز شد که حرف بزند، اما درست در همان لحظه یک نفر بازویش را گرفت و فشرد،
    نگاه کرد، پیرمردی بود که چشم بند سیاه داشت و گفت هرکس خود را به آنها تسلیم کند با دست های خودم می کشمش،
    افراد دایره پرسیدند چرا،
    چون اگر در جهنمی که بناست در آن زندگی کنیم و خودمان به اسفل السافلین تبدیلش کرده ایم هنوز شرم و حیایی وجود داشته باشد از تصدق سر کسی است که جرأت کرد کفتار را در آشیانه اش بکشد،
    قبول است، ولی شرم و حیا شکم را سیر نمیکند،
    هرکس که هستی حرفت صحیح است، همیشه کسانی بوده اند که چون احساس شرم نکردند شکمشان را پر کرده اند،
    اما ما،
    ما که به جز این آخرین ذره ی شرفی که لایقش نیستیم چیز دیگری نداریم، بهتر است لااقل نشان بدهیم که هنوز می توانیم برای حقمان بجنگیم،
    منظورتان چیست،
    منظورم این است که ما که بنا کرده ایم به این که زن هایمان را بفرستیم و مثل قوادهای بی سرو پا از قبل آنها شکم خودمان را سیر کنیم، حالا نوبت این است که مردهایمان را بفرستیم، اگر مردی داشته باشیم،
    واضح تر بگویید، اما اول بگویید ببینم مال کجایید،
    من مال بخش یک سمت راست ام،
    خوب پس بقیه حرفتان را بزنید،
    خیلی ساده است، بهتر است برویم و با دست خودمان غذا بگیریم،
    آنها اسلحه دارند،
    تا آنجا که ما میدانیم فقط یک هفت تیر دارند و فشنگشان هم دیر یا زود تمام میشود،
    آنقدر فشنگ دارند که چندتا از ما را بکشند،
    خیلی ها برای چیزهای کم ارزش تر هم کشته شده اند،
    من که حاضر نیستم جانم را از دست بدهم تا دیگران کیف کنند،
    پیرمردی که چشم بند سیاه داشت با طعنه پرسید اگر بناست کسی جانش را از دست بدهد تا شما شکمتان را سیر کنید، آیا آمادگی گرسنگی کشیدن هم دارید،
    و مرد دوم جوابی نداد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #82
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت هشتاد


    در چارچوب دری که به بخش های ضلع راست ساختمان باز میشد، زنی ظاهر شد که تا آن لحظه بی آن که دیده شود به حرف های آنها گوش میداد.

    همان زنی بود که خون توی صورتش فواره زده بود، همان که زن دکتر در گوشش نجوا کرده بود ساکت باش،

    و حالا زن دکتر با خود فکر میکند از جایی که من توی این جمع نشسته ام نمی توانم به تو بگویم ساکت باش، مرا لو نده، اما حتماً تو صدای مرا می شناسی، محال است که آن را فراموش کرده باشی، دستم را جلوی دهانت گرفته بودم، بدنت به بدنم چسبیده بود، و من گفتم ساکت باش،

    و حالا لحظه است که بدانم واقعاً چه کسی را نجات دادم، بدانم تو چه جور آدمی هستی، برای همین است که می خواهنم حرف بزنم، برای همین است که میخواهم با صدای بلند و رسا حرف بزنم تا اگر قسمت من و تو این باشد، مرا متهم کنی، و حالا می گویم، نه فقط مردها بلکه زن ها هم می روند، ما به جایی برمیگردیم که تحقیر شدیم و به خفت افتادیم تا دیگر خفت و تحقیری باقی نماند، تا خفتی را که در کاممان ریختند تف کنیم.

    این کلمات را گفت و منتظر ماند، تا آنکه زن جواب داد هرجا شما بروید من هم می ایم. آنچه او گفت همین بود.

    پیرمردی که چشم بند سیاه داشت لبخند زد، لبخندی که به ظاهر حاکی از خشنودی بود، و شاید هم بود، حالا وقت مناسبی نیست که این را از او بپرسیم،

    مشاهده ی حالت تعجب در چهره ی بقیه مردهای کور جالب تر است، انگار که چیزی از فراز سرشان گذشته بود، پرنده ای، ابری، یا اولین بارقه ی لرزان نوری.

    دکتر دست زنش را گرفت، بعد پرسید آیا هنوز هم هستند کسانی که بخواهند بدانند چه کسی آن مردک را کشت، یا همه قبول داریم دستی که او را چاقو زده دست همه ی ما بوده، یا دقیق تر بگویم، دست هر یک از ما بوده.

    هیچ کس جوابی نداد. زن دکتر گفت بهتر است فرصت بیشتری به آنها بدهیم، اگر سربازها تا فردا برایمان غذا نیاوردند راه می افتیم.

    از جا بلند شدند، راه های جداگانه ای در پیش گرفتند، بعضی ها به سمت راست، بقیه به سمت چپ، بی احتیاطی به خرج داده و فکرش را نکرده بودند که ممکن است افرادی از بخش یک به حرف هاشان گوش داده باشند،

    اما خوش بختانه، نباشد همیشه در پس پرده اهریمنی، ضرب المثلی که مصداقی از این مناسب تر پیدا نمی کند.

    نعره ی بلندگو کمی بی مناسبت دار بود، این اواخر در روزهای خاصی به صدا در می آمد، و در بقیه روزها اصلاً، اما همیشه، همانطور که وعده کرده بود، سر یک ساعت معین، پیدا بود که یک سوییچ ساعتی در دستگاه فرستنده وجود دارد که سر ساعت معینی نوار ضبط شده ای را به کار می اندازد، به احتمال زیاد هرگز نخواهیم فهمید که چرا گاه و بی گاه از کار می افتد، این ها مسائلی است مختص دنیای خارج،

    اما به هرحال، مساله ای جدی است، تا آنجا که تقویم، یعنی شمارش کذایی روزها را بهم ریخت، تقویمی که بعضی از مردهای کور، وسواسی های مادرزاد، یا عاشقان نظم و ترتیب، که نوع معتدلی از وسواس است، با دقت بسیار سعی کرده بودند از طریق ایجاد گره های کوچک در یک رشته نخ حفظ کنند، این کار را کسانی می کردند که به حافظه شان اعتماد نداشتند، انگار که دفتر خاطرات می نویسند.

    و حالا وقتی بود که دستگاه فرستنده دچار اختلال شده بود، سیستم از کار افتاده بود، یک رله خراب شده بود، در جایی لحیم ور آمده بود، خدا کند که نوار هیچ وقت به اولش برنگردد، حالا که هم کوریم و هم دیوانه همین یکی را کم داریم.

    صدایی آمرانه در راهروها و توی بخش ها پیچید، مثل یک اخطار نهایی و بی فایده، دولت متاسف است که اجباراً و با فوریت تام وظیفه ی قانونی اش را برای حمایت از ملت در بحران کنونی به هر نحوی اعمال کند، یک بیماری همه گیر، که در حال حاضر مرض سفید نامیده می شود، بروز کرده، و ما برای جلوگیری از شیوع این بیماری به وجدان و همکاری همه ی شهروندان متکی هستیم، فرض این است که این بیماری همه گیر است و ما فقط شاهد چند مورد تصادفی و هم زمان که هنوز قابل توجیه نیستند، نبوده ایم. این تصمیم که تمام افراد آلوده در یک جا، و تمام افرادی که به گونه ای با آن ها تماس داشته اند در مجاورت آنها اما مجزا نگه داری شوند، با ملاحظات دقیق اتخاذ شده است. دولت کاملاً به مسئولیت های خود واقف است و امید دارد همه ی کسانی که این پیام را می شنوند و بی شک شهروندانی شریف هستند، قبول مسؤولیت نموده و به یاد داشته باشند که قرنطینه ای که در حال حاضر در آن هستند، بدون هرگونه ملاحظات شخصی، نمادی از همبستگی آنان با سایر شهروندان کشور است. پس از این مقدمه، از همه می خواهیم به دستورالعمل هایی که ذکر می شود با دقت توجه کنند، یک، چراغ ها در تمام مدت روشن می مانند، هرگونه دستکاری در کلیدهای برق بی ثمر است، کلیدها کار نمی کنند، دو، ترک بدون اجازه ی ساختمان به منزله ی مرگ آنی است، سه، در هر بخش یک تلفن نصب شده که فقط برای درخواست تدارکات مورد نیاز نظافت و بهداشت از بیرون ساختمان است، چهار، بازداشت شدگان مسؤول شستن البسه شان با دست هستند، پنج، توصیه می شود از هر بخش نماینده ای انتخاب شود، این توصیه جنبه ی دستور ندارد، بازداشت شدگان هرگونه صلاح می دانند می توانند خود را، به شرط رعایت مقررات ذکر شده و آتی، سازمان دهی کنند، شش، روزی سه بار کانتینرهای غذا کنار در ورودی قرار می گیرند، در سمت راست و چپ، به ترتیب برای بیماران و برای کسانی که مشکوک به آلودگی هستند، هفت، باقی مانده غذاها هم باید سوزانده شود، و این شامل کانتینرها و بشقاب و قاشق و چنگال هم می شود که همه از مواد قابل اشتعال ساخته شده اند، هشت، سوزاندن تمام این ها باید در حیاط های داخل ساختمان و یا در زمین ورزش انجام گیرد، نه، بازداشت شدگان مسؤول خسارات ناشی از آتش سوزی هستند، ده، اگر آتش سوزی مهار نشود، چه عمدی و چه غیر عمدی، مأموران آتش نشانی دخالتی نخواهند کرد، یازده، همچنین بازداشت شدگان در صورت بروز هرنوع بیماری نمی توانند به هیچ کمکی از خارج از ساختمان متکی باشند، و این امر در مورد نابسامانی های دیگر هم صدق می کند، دوازده، در صورت مرگ و میر به هر علتی، بازداشت شدگان لازم است بدون هیچ تشریفاتی جسد را در حیاط دفن کنند، سیزده، تماس بین ضلع بیماران و ضلع اشخاص مشکوک به آلودگی باید در سرسرای مرکزی ساختمان صورت بگیرد، چهارده، اگر افراد مشکوک به آلودگی ناگهان کور شوند، باید بی درنگ به ضلع دیگر ساختمان انتقال یابند، پانزده، این اطلاعیه هر روز همین ساعت برای استفاده ی تازه واردین پخش خواهد شد. دولت،

    ولی درست در همین لحظه چراغ ها خاموش و بلندگو ساکت شد.

    یکی از مردهای کور با بی اعتنایی تکه نخی را که در دست هایش داشت یک گره زد، بعد سعی کرد گره ها را بشمارد، گره ها، روزها را، اما منصرف شد، چندتا از گره ها روی هم افتاده بود، یا می توان گفت گره ها کور شده بود.

    زن دکتر به شوهرش گفت چراغ ها خاموش شده، یکی از چراغ ها اتصالی کرده،

    تعجبی هم ندارد، این همه مدت روشن بوده اند،

    همه شان خاموش شده،

    مشکل حتماً در بیرون از ساختمان است،

    حالا تو هم مثل بقیه ما کوری،

    صبر می کنم آفتاب بزند.

    زن دکتر از بخش بیرون رفت، از سرسرا گذشت، به بیرون نگاه کرد این قسمت از شهر در تاریکی فرو رفته بود، نورافکن ارتش کار نمی کرد، حتماً به شبکه ی سراسری وصل بود، و حالا ظواهر نشان میداد که برق رفته.


    فردای آن روز، مرد و زن، از بخش های مختلف روی پلکان جلوی ساختمان شروع به تجمع کردند، بعضی زودتر و بعضی دیرتر، چون خورشید برای همه ی افراد کور در یک زمان طلوع نمی کند، و اغلب به حساسیت شنوایی شان بستگی دارد،
    و لازم نیست بگوییم بخشی که اشرار اشغال کرده بودند در این تجمع حضور نداشت، زیرا یقیناً در این ساعت مشغول خوردن صبحانه بودند.
    حاضران منتظر شنیدن صدای باز شدن دروازه بودند، جیغ گوش خراش لولای روغن نخورده، صداهایی که خبر از رسیدن غذا میداد، و بعد صدای گروهبانی که نوبت خدمتش بود، همان جا که هستید بایستید، نگذارید کسی جلو بیاید،
    صدای پا کشیدن سربازها، صدای خفه ی پرت شدن کانتینرها روی زمین، عقب نشینی شتاب زده ی سربازها، باز هم صدای غژ غژ دروازه، و سرانجام صدور اجازه، حالا می توانید بیایید.
    آنقدر صبر کردند که روز به نیمه رسید و از نیمه گذشت و بعد از ظهر شد. هیچ کسی، حتی زن دکتر، نمی خواست سراغی از غذا بگیرد.
    تا وقتی که چیزی نمی پرسیدند، نه خیر وحشتناک را نمی شنیدند، و تا وقتی که این کلمه به زبان نمی آمد، این امید در دلشان باقی می ماند که چنین کلماتی بشنوند، دارد می آید، دارد می آید، صبر داشته باشید، کمی دیگر هم با گرسنگی تان بسازید،
    بعضی ها، با آنکه خیلی دلشان می خواست، نتوانستند گرسنگی را تحمل کنند، همان جا از حال رفتند طوری که انگار ناگهان خوابشان برده باشد،
    خوشبختانه زن دکتر در محل بود تا به نجاتشان بیاید،
    باور کردنی نبود که این زن چگونه می توانست همه ی جریانات را زیر نظر داشته باشد، حتماً از نوعی حس ششم برخوردار بود، نوعی بینش بدون چشم، که باعث شد آن فلک زده های بی نوا زیر آفتاب نمانند و نپزند،
    فوراً آنها را توی ساختمان می بردند، و با گذشت زمان و به کمک آب و سیلی های آرامی که توی صورتشان می خورد، همگی عاقبت حالشان جا می آمد.
    اما از این اشخاص نمیشد توقع داشت در جنگی شرکت کنند، حتی قادر نخواهند بود دم گربه ی ماده ای را هم بگیرند، اصطلاحی منسوخ که هیچ گاه معلوم نمیکرد به چه دلیل خاصی گرفتن دم گربه ی ماده آسان تر از گربه ی نر است.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #83
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت هشتاد و یکم


    بلاخره پیرمردی که چشم بند سیاه داشت گفت غذا نیامده، نخواهد آمد، بهتر است برویم غذایمان را بگیریم.

    از جا بلند شدند، خدا می داند چگونه، و به جای تکرار بی احتیاطی روز پیش رفتند تا در بخش که بیش از همه ی بخش ها تا پایگاه اشرار فاصله داشت گرد هم بیایند.

    از آنجا جاسوس هایی به ضلع دیگر فرستادند، این جاسوس ها زندانیان کوری بودند که قبلاً در آن بخش زندگی می کردند و با اطراف و جوانب آنجا آشنایی بیشتری داشتند، با اولین حرکت مشکوکی که مواجه شدید بیایید و به ما خبر بدهید.
    زن دکتر همراهشان رفت و با خبر مایوس کننده ای برگشت، چهار تخت را روی هم گذاشته اند و ورودی بخش را بسته اند.

    یک نفر پرسید تعداد تخت ها را از کجا فهمدید،

    کار سختی نبود، لمسشان کردم،

    هیچ کس نفهمید شما آنجایید،

    فکر نمی کنم،

    حالا چه کار باید بکنیم،

    پیرمردی که چشم بند سیاه داشت باز هم پیشنهاد کرد بهتر است برویم، بهتر است سر تصمیمان بمانیم، یا باید این کار را بکنیم یا محکوم به مرگ تدریجی هستیم.

    مردی که اول کور شد گفت اگر آنجا برویم بعضی هایمان زودتر می میریم،

    هرکسی که بناست بمیرد همین حالا هم مرده و خودش خبر ندارد، از لحظه ی تولد می دانیم که روزی خواهیم مرد،

    همین طور است، به یک معنی انگار مرده به دنیا می آییم،

    دختری که عینک دودی داشت گفت بس کنید این حرف های احمقانه را، من نمی توانم تنهایی آنجا بروم، اما اگر بناست زیر قرارمان بزنیم، من یکی که می روم روی تختم دراز میکشم تا بمیرم،

    دکتر گفت فقط کسی که عمرش به آخر رسیده باشد میمیرد، نه کس دیگری،

    و صدایش را بلند تر کرد و گفت کسانی که تصمیم دارند بروند دستشان را بلند کنند،

    با کسانی که حرفی را می خواهند بزنند در دهنشان مزه مزه نمی کنند چنین معامله ای میشود، حالا که کسی نبود که بتواند بشمارد، و عموماً چنین نظری داشتند، چه فایده ای داشت که از آنها خواسته شود دستشان را بلند کنند، و بعد بگویند سیزده نفر، که در این صورت چه بسا بحث دیگری در می گرفت برای آنکه، با توجه به عقل و منطق، ببینند کدام صحیح تر است، این که برای پرهیز از این عدد نحس یک داوطلب دیگر هم بخواهند، یا با کاستن از تعداد نفرات از آن پرهیز کنند و قرعه بکشند تا ببینند چه کسی باید خود را کنار بکشد.

    چند نفر با بی اعتقادی دست بلند کردند، با حالتی که حکایت از شک و تردید داشت، یا به علت آگاهی از خطری که می خواستند برای خود بخرند، و یا به خاطر پی بردن به بی معنی بودن این دستور.

    دکتر خندید، خیلی خنده دار بود که از شما خواستم دستتان را بلند کنید، بهتر است به شکل دیگری عمل کنیم، اجازه بدهید آنهایی که نمی توانند یا نمیخواهند بروند بیرون بیایند، بقیه بمانند تا ببینیم چگونه وارد عمل شویم.

    جنب و جوشی به راه افتاد، صدای پا و زمزمه و آه بلند شد، کم کم افراد ضعیف و هراسان خود را کنار کشیدند،

    فکر دکتر هم عالی بود و هم حاکی از گذشت، بدین ترتیب به آسانی نمیشد فهمید که چه کسی مانده و چه کسی کنار کشیده.
    زن دکتر افرادی را که مانده بودند شمرد، با خودش و شوهرش هفده نفر می شدند. از بخش یک سمت راست پیرمردی که چشم بند سیاه داشت مانده بود، با فروشنده ی داروخانه و دختری که عینک دودی داشت،

    و بقیه داوطلبان بخش های دیگر همگی مرد بودند به استثنای زنی که گفته بود هرجا شما بروید من هم می ایم.

    در راهرو صف بستند، دکتر آنها را شمرد، هفده، هفده نفریم.

    فروشنده ی داروخانه گفت زیاد نیست، محال است، موفق نمی شویم.

    پیرمردی که چشم بند سیاه داشت گفت اگر بتوانیم از اصطلاح نظامی استفاده کنم، باید بگویم افراد نوک حمله باید تعدادشان کم باشد، باید بتوانیم از در رد شویم، من مطمئنم اگر عده مان بیش تر بود اوضاع پیچیده تر میشد،

    یک نفر دیگر هم در تایید حرف او گفت ممکن بود همه مان را بکشند، و ظاهراً همه راضی شدند که بلاخره عده شان کم است.


    ما حالا دیگر با سلاح هایشان اشناییم، میله هایی که از تخت ها جدا کرده اند، و بسته به این که نفرات رشته ی مهندسی وارد عمل شوند یا افراد مهاجم، ممکن است این میله ها هم به عنوان نیزه و هم به عنوان دیلم به کار برود.
    پیرمردی که چشم بند سیاه داشت، در جوانی سررشته ای از فنون جنگی کسب کرده بود، پیشنهاد کرد همه کنار یکدیگر بمانند، رو به یک سمت، و گفته بود باید در سکوت محض پیش روی کنند، تا حمله شان از مزیت غافل گیری برخوردار باشد،
    پیشنهاد کرد بهتر است کفش هایمان را در آوریم. یک نفر گفت آنوقت پیدا کردن کفش هایمان مشکل میشود،
    و دیگری نظر داد هرکفشی که زیاد بیاید مسلماً صاحبش مرده، با این تفاوت که در این صورت، اقلاً، همیشه کسی هست که آنها را به پایش کند،
    این همه حرف و سخن در مورد کفش مرده ها برای چیست، ضرب المثلی هست که می گوید چه سود از انتظار کفش اموات،
    چرا، چون کفش هایی که مرده ها را با آن دفن می کردند از جنس مقوا بود، و منظورشان را برآورده میکرد، تا جایی که ما میدانیم ارواح پا ندارند،
    پیرمردی که چشم بند سیاه داشت حرف ها را قطع کرد، یک مطلب دیگر هم هست، وقتی که به آنجا رسیدیم، شش نفرمان، شش نفری که احساس می کنند شجاع ترند، با تمام قوا تخت ها را به عقب هل می دهند، تا همه مان بتوانیم وارد شویم،
    در آن صورت مجبوریم اسلحه مان را زمین بگذاریم،
    فکر نمی کنم این کار لازم باشد، اگر سلاح هایمان را نگه داریم ممکن است حتی به درد هم بخورند.
    مکث کرد، بعد با لحنی افسرده گفت از همه مهم تر اینکه نباید از هم جدا شویم، وگرنه حسابمان پاک است،
    دختری که عینک دودی داشت گفت زن ها چطور، زنها را فراموش نکنید، پیرمردی که چشم بند سیاه داشت پرسید آیا شما هم می ایید، اگر نمی آمدید بهتر بود،
    چرا نیایم، دلم میخواد بدانم،
    شما خیلی جوان اید، اینجا که سن مطرح نیست، زن و مرد بودن هم مطرح نیست، پس زنها را فراموش نکنید،
    نه، فراموش نمی کنم، پیرمردی که چشم بند سیاه داشت هنگام ادای این کلمات انگار داشت با کس دیگری حرف میزد،
    اما کلمات بعدی همه به جا بود، برعکس، ای کاش یکی از شما زن ها می توانست آنچه را که ما نمی بینیم ببیند، ما را در مسیر درست پیش ببرد، تا دقیقاً مثل آن زن نوک میله هایمان را توی گلوی آن اراذل فرو کنیم،
    زن دکتر تذکر داد توقع خیلی زیادی است، ما که نمیتوانیم کاری را که قبلاً انجام دادیم به راحتی تکرار کنیم، تازه، از کجا معلوم که او همان جا و همان وقت نمرده باشد، از او که خبری نشده،
    دختری که عینک دودی داشت گفت زن ها هنگام تولد دوباره در یکدیگر حلول می کنند...
    سکوتی ممتد برقرار شد، در مورد زن ها همه ی آنچه باید گفته میشد در همین جمله نهفته بود، اما مردها مجبور بودند کلمات دیگری بیابند، و می دانستند که چنین کاری ازشان ساخته نیست.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #84
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت هشتاد و دوم


    به ستون خارج شدند، طبق توافق، شش نفری که شجاع تر از بقیه بودند، از جمله دکتر و فروشنده داروخانه، در جلو حرکت می کردند، و بقیه به دنبالشان، هرکدام مسلح به میله ای آهنی که از تختشان کنده بودند، قشونی از نیزه به دستان مفلوک و ژنده پوش،

    هنگام عبور از سرسرا سلاح یکی شان افتاد، و از برخورد آن با کاشی های کف سرسرا صدای کر کننده ای مثل شلیک تفنگ بلند شد، اگر اراذل شنیده باشند و شصتشان خبردار شده باشد که ما چه خیالی داریم، کارمان تمام است.
    زن دکتر به آنکه به کسی، حتی به شوهرش، حرفی بزند، جلو دوید، به انتهای راهرو نگاه کرد، آنوقت خیلی آهسته، از کنار دیوار خود را نزدیک در بخش رساند، با دقت گوش داد، صداهای داخل بخش نشانی از هراس و اضطراب نداشت. بدون معطلی این خبر را برای همراهانش برد و پیش روی از سر گرفته شد.

    دو بخشی که سر راه پایگاه اشرار بود، آگاه بودند که چه خبر خواهد شد، و بدون توجه به سکوت و تأنی حرکت قشون، جلو در بخش ها جمع شده بودند تا از هنگامه ی جنگی که در پیش بود بی نصیب نمانند،

    و بعضی ها که تب و تاب بیشتری داشتند و از بوی باروتی که به زودی بلند میشد به هیجان آمده بودند، در آخرین لحظه به صرافت افتادند که به قشون ملحق شوند، چند نفری به داخل بخش برگشتند تا سلاح بردارند،

    حالا دیگر هفده نفر نبودند و اقلاً دو برابر شده بودند، پیرمردی که چشم بند سیاه داشت یقیناً از این قوای کمکی ناراضی بود، اما هرگز نخواهد دانست که به جای یک قشون، فرمانده ی دو قشون بود.

    از میان چند پنجره ی مشرف به حیاط داخلی، آخرین بارقه ی نور روز به درون می تابید، نوری کم جان و رو به افول که به سرعت محو میشد و به درون چاه سیاه و عمیق شب می خزید. به غیر از اندوه تسلی ناپذیر کوری که کماکان رنجشان میداد، از غلیان ها افسردگی که این تغییرات و سایر تغییرات مشابه جوی ایجاد می کنند در امان بودند، و لااقل این محرومیت به نفعشان بود، زیرا ثابت شده است که همین تغییرات موجب بروز اعمال نومیدانه ی بی شماری می شود که در گذشته ی دور، زمانی که مردم چشم داشتند و میدیدند که از آنان سر میزد.

    وقتی که به در آن بخش لعنتی رسیدند هوا آنقدر تاریک شده بود که زن دکتر متوجه نشد به جای چهار تخت با هشت تخت در را سد کرده اند، تعداد تخت ها هم زمان با مهاجمین دو برابر شده بود

    منتها چنان که به زودی معلوم خواهد شد، این افزایش برای مهاجمین عواقب آنی وخیم تری داشت.

    پیرمردی که چشم بند سیاه داشت فریادی سر داد که در حکم دستور بود، اصطلاح رایج، یعنی حمله به یاد نیامد، شاید هم به یادش آمد، اما در نظرش استفاده و رعایت اصطلاحات و قواعد نظامی مسخره جلوه کرد،

    سنگری از تخت های کثیف، پر از کک و ساس، که تشک هایشان در اثر عرق و ادرار پوسیده بود، پتو ها جل شده بود، رنگ خاکستری شان جای خود را به رنگ هایی مشمئز کننده داده بود، حالا دیگر زن دکتر این را می دانست، نه این که الان میدید، چون حتی متوجه تقویت شدند سنگر هم نشده بود.

    زندانیان کور که مثل فرشتگان مقرب در شکوه و جلاال خود احاطه شده بودند، طبق دستوری که داشتند سلاح هایشان را به حالت عمودی گرفتند و خود را به مانع کوبیدند، اما تخت ها از جا تکان نخورد، شکی نیست که نیروی این جلوداران شجاع آنقدر ها بیش از نیروی افراد کم بنیه ای نبود که پشت سرشان می آمدند و حالا به زحمت قادر به نگه داشتن نیزه هایشان بودند، حالت کسی را داشتند که صلیبی به دوش کشیده و اینک منتظر باشد که خودش را به صلیب بکشند.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #85
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت هشتاد و سوم
    سکوت از میان رفته بود، کسانی که بیرون بودند فریاد میکشیدند، آنها که داخل بودند به فریاد درآمده بودند،
    چه بسا هیچ کس تاکنون متوجه نشده باشد که نعره ی نابینایان چقدر وحشتناک است، برای فریادشان هیچ توجیه منطقی نمی یابیم، سعی می کنیم آرامشان کنیم و بعد کار خودمان هم به فریاد می کشد، فقط همین کم می ماند که خودمان هم کور شویم، اما آن لحظه هم فرا خواهد رسید.
    پس وضع از این قرار بود، بعضی ها حمله می کردند و فریاد می کشیدند، بقیه دفاع می کردند و نتوانسته اند تخت ها را از جا تکان بدهند،
    خواه نا خواه سلاح ها را به زمین انداختند و همگی، لااقل کسانی که سعی میکردند خود را در فضای جلوی در جا دهند، و کسانی که جا نمی گرفتند، به نفرات جلویی فشار می آوردند،
    یک باره زور آوردند و زور آوردند و ظاهراً موفق هم شدند، تخت ها کمی جا به جا شده بود که ناگهان، بدون هیچ اخطار یا تهدیدی، صدای سه شلیک بلند شد، حساب دار کور بود که به نقطه ی کم ارتفاعی شلیک می کرد.
    دو نفر از مهاجمین مجروح شدند و افتادند، سایرین آشفته و سریع عقب نشینی کردند، پایشان به میله های آهنی گرفت و افتادند، دیوارهای راهروی که انگار دیوانه شده بود بر شدت فریاد آنها افزود،
    صدای فریاد از سایر بخش ها نیز بلند بود. حالا دیگر هوا تقریباً تاریک بود، نمیشد فهمید که چه کسی تیر خورده است، البته می شد از دور نام زخمی را پرسید ولی صحیح نبود،
    با مجروحین باید با احترام و ملاحظه رفتار کرد، باید با مهربانی به طرفشان برویم، دست روی پیشانی شان بگذاریم، مگر اینکه از بخت بد گلوله درست به پیشانی شان خورده باشد، بعد با صدایی آهسته بپرسیم که حالشان چطور است، خاطرشان را جمع کنیم که زخمشان جای نگرانی ندارد، الان با برانکار میرسند، و سرانجام قدری آب به آنها بدهیم، منتها اگر از ناحیه شکم مجروح نشده باشند، این را در کتاب راهنمای کمک های اولیه ی پزشکی قویاً توصیه کرده اند.
    زن دکتر پرسید حالا چه کار کنیم، دو نفر زخمی روی زمین افتاده اند.
    هیچ کس از او نپرسید که از کجا می داند دو نفر زخمی شده اند، مگر نه اینکه سه گلوله شلیک شده بود، تازه اگر کمانه های احتمالی گلوله ها را در نظر نگیریم.
    دکتر گفت باید برویم پیدایشان کنیم،
    پیرمردی که چشم بند سیاه داشت، مأیوس از اینکه تدابیر تهاجمی اش به فاجعه منجر شده بود، یادآور شد خطرناک است، اگر متوجه شوند که عده ای اینجا هستند دوباره شلیک می کنند،
    مکثی کرد و آهی کشید. گفت اما باید برویم، من به سهم خودم حاضرم،
    زن دکتر گفت من هم می آیم، اگر سینه خیز برویم بی خطرتر است، فقط باید آنها را خیلی سریع پیدا کنیم، تا کسانی که داخل بخش هستند فرصت عکس العمل پیدا نکنند،
    زنی که چندی پیش گفته بود هرجا شما بروید من هم می ایم گفت من هم می آیم،
    از آن همه آدمی که آنجا بودند به فکر هیچ کدامشان نرسید که بگویند خیلی راحت میشود فهمید چه کسانی زخمی شده اند، و بهتر است تصحیح کنیم، زخمی یا کشته، چون در حال حاضر کسی هنوز نمیداند، کافی بود همگی بگویند من می ایم، من نمی آیم، و آن وقت هرکس که ساکت می ماند جزء مجروحین یا کشته شدگان بود.


    به این ترتیب چهارنفری که داوطلب شده بودند سینه خیز به حرکت در آمدند، دو زن در وسط، یک مرد در هرطرف، و این بر حسب اتفاق بود نه از روی ادب مردانه یا غریزه ی آقامنشی برای حفاظت از زن ها،
    حقیقت این است که اگر حساب دار کور دوباره تیر اندازی می کرد، همه چیز به زاویه گلوله بستگی داشت. اما شاید هم اتفاقی نیافتد،
    پیرمردی که چشم بند سیاه داشت قبل از حرکت تدبیری چه بسا بهتر از تدابیر قبلی اندیشیده بود، همه ی همراهانش می بایست هرچه بلندتر با یکدیگر صحبت کنند، وحتی فریاد بزنند،
    مضافاً که این کارشان از هر نظر منطقی بود، به این ترتیب صدایشان، سرو صدای اجتناب پذیر رفت و امدشان، و در عین حال خدا میداند چه چیزهای دیگری را که ممکن بود پیش بیاید، تحت الشعاع قرار میداد.
    در ظرف چند دقیقه، نجات دهندگان به نقطه ای که می خواستند رسیدند، و این را قبل از اینکه دستشان به اجساد بخورد فهمیدند،
    خونی که رویش می خزیدند حکم پیکی را داشت که آمده بود بگوید من هستی بودم، پشت سر من نیستی است،
    زن دکتر با خود گفت خدای من، این همه خون، و راست می گفت، بستر غلیظی از خون، دست ها ولباسهایشان به زمین چسبیده بود، انگار که تخته های کف پوش و کاشی های کف را چسب مالیده بودند.
    زن دکتر روی آرنج هایش بلند شد و به پیش روی ادامه داد، بقیه هم همین کار را کردند. دست هایشان را به جلو دراز کردند و بلاخره به اجساد رسیدند.
    همراهانی که پشت سر مانده بودند هرچه می توانستند سر و صدا می کردند و حالا مثل عزادارانی حرفه ای بودند که به حال بی خودی رسیده باشند.
    دست های زن دکتر و پیرمردی که چشم بند سیاه داشت قوزک های یکی از مصدومین را گرفته بودند، سعی می کردند آنها را به نقطه ی دورتری از خط آتش بکشانند. کار آسانی نبود، مجبور بودند نیم خیز شوند، چهاردست و پا حرکت کنند، تنها راه برای استفاده ی مناسب از رمق اندکی که داشتند همین بود.
    صدای شلیک دیگری طنین انداز شد اما این بار به کسی اصابت نکرد. وحشت عظیم ناشی از این شلیک کسی را فراری نداد، برعکس، باعث شد آخرین بقایای توان لازم را در خود جمع کنند.
    لحظه ای بعد از خطر دور شده بودند، تا می توانستند خود را به دیواری که در بخش در آن جا داشت نزدیک کردند،
    فقط امکان داشت گلوله ای سرگردان به آنجا اصابت کند، اما بعید بود که حساب دار کور از علم پرتاب شناسی، حتی پرتابه های بدوی مانند این گلوله سررشته ای داشته باشد.
    سعی کردند اجساد را بلند کنند، اما منصرف شدند. به خاطر سنگینی شان فقط می توانستند آنها را بکشند و با اینکار، خونی که ریخته بود، به حالت نیمه لخته به دنبالشان کشیده میشد، گویی با غلتک به زمین مالیده شده باشد، و بقیه ی خون، که هنوز تازه بود، کماکان از زخم ها جاری بود.
    افرادی که منتظر ایستاده بودند پرسیدند این ها کی هستند،
    پیرمردی که چشم بند سیاه داشت گفت وقتی نمی توانیم ببینیم از کجا بدانیم،
    یک نفر گفت نمی توانیم اینجا بمانیم،
    دیگری یادآور شد اگر به صرافت حمله بیافتند، بیش از دو مجروح روی دستمان می ماند،
    دکتر گفت، یا جسد، من که نبضشان را حس نمی کنم.
    مثل لشکر شکست خورده ی در حال عقب نشینی جنازه ها را در طول راهرو با خود کشیدند، وقتی که به سرسرا رسیدند توقف کردند، به طوری که ممکن بود بتوان گفت خیال دارند در آنجا اردو بزنند،
    اما حقیقت چیز دیگری بود، آنچه پیش آمده بود این بود که رمقشان ته کشیده بود،
    من که همین جا می مانم،
    من که دیگر نمی توانم راه بروم.
    اینجاست که باید اذعان کنیم عجیب است که اشرار کور، که تا آنوقت زورگو و سرمست از قصاوت قلب خود بودند، حالا فقط به دفاع از خود می پرداختند، سنگر و مانع برپا می کردند و هروقت دلشان می خواست از داخل بخش دست به تیراندازی می زدند، انگار وحشت داشتند از اینکه بیرون بیایند و رو در رو، چشم در چشم، به جنگ مشغول شوند.
    این هم، مانند هرچیز دیگری در این زندگی، توجیه خود را دارد، بدین معنا که پس از مرگ فجیع اولین سر دسته شان، تمام روحیه ی انضباط و اطاعت در بخش از بین رفت،
    اشتباه خطیر حساب دار کور در این بود که فکر می کرد برای غصب قدرت کافی است هفت تیر را به دست آورد، اما نتیجه کاملاً برعکس شد، هربار که شلیک می کند، شلیک نتیجه معکوس میدهد، به عبارت دیگر، او با هر شلیک، اقتدار خود را کمی بیشتر از دست میدهد،
    پس باید دید وقتی که فشنگ هایش ته بکشد چه خواهد شد. همانطور که لباس زیبا نشان آدمیت نیست، با داشتن عصای سلطنت هم نمیشود پادشاه شد،
    این حقیقتی است که هرگز نباید از یاد برد، و اگر حقیقت داشته باشد که عصای سلطنت اکنون در دست حساب دار کور است،
    مجبوریم بگوییم که پادشاه، هرچند مرده است، هرچند که در بخش خود، و بدتر اینکه در یک متری زمین مدفون است، هنوز در یادها زنده است، و حداقل این که بوی گند صلابت حضور او را محسوس می سازد.
    در این ضمن مهتاب شد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #86
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت هشتاد و چهارم


    از در سرسرا که به حیاط بیرونی مشرف است، نوری ساطع است که به تدریج بیشتر میشود، پیکرهای روی زمین، دوتا مرده و بقیه زنده، کم کم دارای حجم و شکل و ویژگی و ریخت و سنگینی وحشتنی ناشناخته میشوند،

    بعد زن دکتر پی می برد که تظاهر به کوری، اگر زمانی معنایی داشت، اکنون دیگر بی معنی است، واضح است که در اینجا کسی را نمیتوان نجات داد، کوری به همین معنا نیز هست، زندگی در دنیایی که امیدی باقی نمانده است.
    ضمناً او توانست کشته ها را شناسایی کند، این فروشنده ی داروخانه است، این هم کسی است که میگفت اراذل کور بی حساب و کتاب تیراندازی می کنند، هر دو آنها حق تا حدی حق داشتند، لازم نیست از من بپرسید آنها را از کجا میشناسم، جوابش خیلی ساده است، من میتوانم ببینم.

    بعضی از حاضران قبلاً هم این را می دانستند و ساکت مانده بودند،

    دیگران مدتی ظنین شده بودند و حالا سوء ظنشان تایید میشد،

    حیرت بقیه غیر مترقبه بود، و باز، خوب که فکر کردند، با خود گفتند نباید حیرت کنیم، اگر موقعیت دیگری بود این افشاگری موجب هول و هراس بیشتر، و هیجان خارج از کنترل میشد.

    خوشا به سعادتتان،

    چطور توانستید از شر این بلای عالم گیر خلاص شوید،

    چه قطره ای تو چشمتان میریزید،

    نشانی دکترتان را به من بدهید،

    به من کمک کنید از این زندان خلاص شوم،

    حالا دیگر همه چیز یکسان است، در مرگ، همه به یک اندازه کورند.

    کاری که نباید بکنند این بود که همانجا بمانند، بی دفاع، حتی میله های فلزی تخت هایشان را پشت سر جا گذاشته بودند، مشت هایشان به هیچ دردی نمیخورد.

    به راهنمایی زن دکتر اجساد را به جلوخان ساختمان کشاندند و در مهتاب گذاشتند، زیر سفیدی شیرگون سیاره، در بیرون سفید، در درون، سرانجام سیاه.
    پیرمردی که چشم بند سیاه داشت گفت بهتر است به بخش ها برگردیم، بعداً خواهیم دید که چه کنیم. این ها کلمات او بود، کلمات جنون آمیز و احمقانه ای که هیچ کس اعتنایی نکرد.

    آنها بنا به ترتیب بخش هایشان پراکنده نشدند، در راه به یکدیگر می خوردند و یکدیگر را شناسایی می کردند، بعضی ها به ضلع سمت چپ می رفتند، بقیه به ضلع سمت راست،
    زنی که گفته بود هرجا شما بروید من هم می آیم، تا این لحظه زن دکتر را همراهی کرده بود، اما حالا دیگر چنین فکری در سر نداشت، کاملاً برعکس، نمیخواست آن را به زبان بیاورد، عهد و پیمان همیشه هم ایفا نمیشود، گاه در اثر ضعف، و گاه در اثر قدرتی برتر که به حساب نیاورده ایم.


    یک ساعت گذشت، ماه به وسط آسمان رسید، گرسنگی و وحشت مانع از خواب است، در بخش ها همه بیدارند.
    اما این بیداری فقط ناشی از وحشت و گرسنگی نیست. زندانیان کور بی قرارند، خواه در اثر هیجان نبرد اخیر، هرچند که با شکست فجیع توام بود، و خواه در اثر چیز مبهمی که در هوا موج می زد.

    هیچ کس جرأت ندارد قدم به راهروها بگذارد، اما درون هر بخش مثل لانه ی زنبوری است پر از زنبورهای نر، حشراتی پر همهمه که کمتر تمایلی به نظم و ترتیب دارند، هیچ نشانه ای در دست نیست که در طول عمرشان هرگز کوچک ترین دل مشغولی برای اینده داشته باشند،

    گو این که در مورد افراد کور، این موجودات بدبخت، منصفانه نخواهد بود اگر آنها را سوء استفاده چی و انگل قلمداد کنیم، سوءاستفاده چی از کدام نان خشکی، انگل کدام غذایی، در مقایسه باید دقت به خرج داد، وگرنه ممکن است مقایسه احمقانه از کار دراید.

    اما هیچ قاعده ای نیست که استثنایی نداشته باشد، و در این جا هم این نکته مصداق دارد، در قالب زنی که به سمت بخش دوم سمت راست وارد شد، و بلافاصله کهنه پاره هایش را زیر و رو کرد تا شیء کوچکی را یافت و آن را در کف دستش فشرد،

    انگار میخواست آن را از نگاه کنجکاو دیگران پنهان کند، عادات دیرینه دیرپا هستند، حتی در لحظاتی که فکر می کنیم برای همیشه از سرمان افتاده اند. در این جا، که باید یکی برای همه باشد و یا همه برای یکی باشند، شاهد بودیم که چگونه قوی دستان بی رحمانه لقمه را از دهان فرودستان می ربودند،
    و حالا این زن که به یاد آورده بود فندکی در کیفش داشته، مگر این که در طول بلوا آن را گم کرده باشد، با بی قراری آن را جست و جو کرد، و حالا دزدکی آن را مخفی میکند، گویی بقایش به آن بستگی دارد،

    در این فکر نیست که شاید برای یکی از شرکای بدبختش سیگاری باقی مانده باشد که به خاطر نداشتن آن شعله ی کوچک ضروری نتواند آن را بکشد. و حالا فرصتی هم برای خواستن فندک نخواهد بود.

    زن بدون گفتن کلمه ای، بدون هیچ خداحافظی، بدون هیچ خدانگهداری خارج شده است، در راهروی خلوت بخش متوجه عبور او نشده، به آن سوی سرسرا می رود،

    ماه رو به افول یک خمره شیر روی کاشی های کف کشیده بود، حالا زن در ضلع دیگر است، باز هم یک راهرو، مقصد او انتهای راهروست، در انتهای یک خط مستقیم، ممکن است راه را اشتباه کند.

    وانگهی، صداهایی میشنود که او را به سوی خود می خوانند، به تعبیری، آنچه او میشنود، هنگامه ای است که اراذل در آخرین بخش به پا کرده اند، پیروزی خود را جشن گرفته اند، تا میخواهند میخورند و می نوشند، این مبالغه ی تعمدی را ندیده بگیرید، فراموش نکنیم که در زندگی همه چیز نسبی است، آنها، صرفاً آنچه را که دم دستشان است می خورند و می نوشند، و خدا کند که تمامی نداشته باشد، دیگران چقدر دلشان میخواست در این جشن شرکت کنند، اما نمی توانند، بین آنها و غذا سدی از هشت تخت و یک هفت تیر حائل شده است.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #87
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت هشتاد و پنجم در مدخل بخش زن زانو زده است، درست مقابل تختها، آهسته رواندازها را کنار می زند، بعد می ایستد، با تخت بالایی نیز همین کار را می کند، و بعد با تخت سوم، دستش به تخت چهارم نمی رسد، مهم نیست، فتیله ها حاضرند، حالا فقط این مانده که چطور آنها را آتش بزند.

    هنوز نمی تواند به یاد بیاورد که فندک را طوری تنظیم کند که شعله ی بلندی بسازد،

    موفق شد، شعله ی باریک و دشنه مانندی با برق و درخشش نوکِ تیز قیچی.

    از تخت بالایی شروع می کند، شعله به زحمت به ملافه های کثیف می رسد، بعد ناگهان گُر می گیرد،

    حالا نوبت تخت وسطی است،

    حالا نوبت تخت زیری است،

    زن بوی موی کِر خورده ی خود را احساس می کند، باید مواظب باشد، او کسی است که باید تل هیزم را شعله ور کند، نه کسی که باید بمیرد،

    صدای فریاد اراذل را از داخل بخش می شنود، در آن لحظه ناگهان این فکر به سرش راه یافت که، آمدیم و آنها آب داشتند و توانستند آتش را خاموش کنند،

    در کمال ناامیدی خود را به زیر اولین تخت رساند، فندک را روی تشک گرفت، این گوشه، آن گوشه، ناگهان شعله ها بالا زد و به پرده ای از آتش تبدیل شد،

    فوران آب از میان آنها گذشت و روی زن پاشید، اما بیهوده بود، بدن خود او هم اکنون خرمن آتش را تغذیه می کرد.

    بودن در دل آتش چگونه است، هیچکس نمی تواند خطر کند و به درون آتش بزند، اما قدرت تجسم ما هم باید فایده ای داشته باشد،

    آتش به سرعت از تختی به تخت دیگر سرایت می کند، انگار می خواهد همه را درجا شعله ور کند، و موفق می شود،

    اراذل مختصر آبی را که هنوز داشتند کورکورانه و بیهوده تلف کردند، حالا سعی می کنند خود را به پنجره ها برسانند، لرزان لرزان از پشتی تختها که آتش هنوز به آنها نرسیده است بالا می روند، اما آتش دفعتاً به آنجا می رسد، سُر می خورند، می افتند،

    شیشه ی پنجره ها از تَف آتش ترک می خورد و خُرد می شود، هوای تازه صفیرکشان به درون راه می یابد و به آتش دامن می زند،

    وای، بله، اینها هم از یاد نرفته اند، فریادهای خشم و وحشت، ضجّه های درد و عذاب، به اینها هم اشاره شده،

    در هر صورت، توجه داشته باشیم که همه به تدریج خاموش خواهند شد، مثلاً، زنی که فندک داشت مدتی است خاموش مانده.

    حالا دیگر سایر زندانیانِ کور وحشت زده به سوی راهروهای پر از دود می گریزند، فریاد می زنند آتش، آتش،

    و در اینجاست که می توانیم از نزدیک ببینیم که این تجمعات انسانی در پرورشگاهها و بیمارستانها و آسایشگاههای روانی چه طراحی و سازمان بدی دارد،

    ببینید چگونه هر تختی با آن چارچوب فلزی نوک تیزش به تله ای مرگبار تبدیل می شود،

    ببینید در بخشهایی که چهل نفر را، سوای کسانی که روی زمین می خوابند، در خود جا داده اند نبودنِ بیش از یک در چه عواقب دهشتباری دارد، اگر آتش اول به در برسد و راه خروج را ببندد، هیچکس جان سالم به در نخواهد برد.

    خوشبختانه، به طوری که سرگذشت بشر نشان داده است، غیرعادی نخواهد بود اگر شر به خیر بینجامد، و کمتر حکایت شده که خیر به شر بینجامد، تناقضات دنیای ما از این دست است، بعضی مستلزم دقت و توجه بیشتری است، و در این مورد خیر دقیقاً این واقعیت بود که بخشها فقط یک در داشتند، و همین عامل سبب شد آتشی که اراذل را سوزاند، مدتی در همان بخش متوقف شود، اگر این اغتشاش وخیم تر نشود، شاید مجبور نباشیم برای تلفات جانی بیشتری ماتم بگیریم.

    البته خیلی از این زندانیان کور زیر دست و پا له می شوند، تنه می خورند، به این طرف و آن طرف رانده می شوند، این از پی آمدهای وحشت است، و پی آمدی طبیعی است، می توان گفت که سرشت حیوانی چنین است، اما گیاهان نیز اگر آن همه ریشه نداشتند که در خاک نگاهشان دارد، دقیقاً به همین شکل رفتار می کردند، و چه جالب می بود تماشای فرار درختان جنگل از کام شعله ها.

    حیاط در نزدیکی ساختمان پناهگاهی تشکیل می داد که به طور کامل مورد استفاده ی زندانیان کوری قرار گرفت که به فکر افتاده بودند پنجره های سالم مانده ی راهروها را که مشرف به حیاط بود باز کنند.

    می پریدند، با سر به زمین می افتادند، پرت می شدند، می گریند و فریاد می زنند، اما در حال حاضر در امانند، امیدوار باشیم که آتش وقتی باعث فرو ریختن بام شد و گردبادی از شعله و خاکستر سوزان به آسمان فرستاد و به باد سپرد، از سرایت به نوک درختان غافل بماند.

    در ضلع دیگر هم هراس همگانی به همین شکل است، برای کورها کافیست که بوی دود را بشنوند تا آناً تجسم کنند که شعله اش درست بیخ گوششان است، که اتفاقاً حقیقت ندارد، در اندک زمانی راهرو پر از جمعیت شد، اگر کسی در اینجا نظم برقرار نکند، وا مصیبتا.

    در این گیر و دار یک نفر به یادش می آید که زن دکتر هنوز می بیند، جمعیت می پرسند کجاست، او می تواند به ما بگوید چه خبر است، کجا باید برویم، او کجاست،

    اینجا هستم، همین الان توانستم از بخش خارج شوم، تقصیر پسرک لوچ است چون معلوم نبود کجا رفته، حالا اینجا کنار من است و دستش را محکم گرفته ام، تا دستم از جا کنده نشود ولش نمی کنم، با دست دیگرم دست شوهرم را گرفته ام، و بعد دختری که عینک دودی داشت می آید، و بعد پیرمردی که چشم بند سیاه داشت، هر جا یکیشان باشد آن یکی هم هست، و بعد مردی که اول کور شد، و بعد همسرش، همه با هم، مثل میوه ی کاج فشرده، و از ته دل آرزو می کنم که حتی در این حرارت از هم نپاشد.

    در این حیص و بیص چند نفر از زندانیان کور این ضلع از افراد ضلع دیگر پیروی کرده بودند، به درون حیاط می پریدند، نمی توانند ببینند که همین حالا هم بخش اعظم آن ضلع ساختمان کوهی از آتش شده است، اما لهیب حرارتی را که از آن طرف می آید بر دست و صورتشان احساس می کنند، فعلاً بام هنوز فرو نریخته است، برگهای درختان کم کم پیچ و تاب می خورند و لوله می شوند.

    بعد یک نفرفریاد زد چرا هنوز اینجاییم، چرا نمی رویم بیرون،

    جواب که از میان دریایی از سر و کله به گوش رسید در پنج کلمه خلاصه می شد، بیرون پر از سرباز است،

    اما پیرمردی که چشم بند سیاه داشت گفت بهتر است تیر بخوریم و در آتش جزغاله نشویم،

    به نظر می آمد که این صدای او نیست، صدای تجربه است، بنابراین شاید هم واقعاً او نبود که حرف می زد، شاید زنی که فندک داشت از زبان او حرف زده بود، همو که بخت یارش نشد تا آخرین گلوله ای که حسابدار کور شلیک کرد نصیبش شود.

    آن وقت زن دکتر گفت بگذارید رد شوم، با سربازها حرف می زنم، نباید ما را ول کنند که اینجوری بمیریم، سربازها هم احساس دارند.

    به این امید که سربازها هم ممکن است واقعاً احساس داشته باشند، شکاف باریکی درمیان جمعیت باز شد، زن دکتر با تلاش و تقلای زیاد راه خود را باز می کرد و پیش می رفت، یارانش را هم با خود می کشید.

    دود جلو دیدش را گرفته بود، بزودی او هم مثل سایرین کور می شد.

    ورود به سرسرا تقریباً غیر ممکن بود.

    درهایی که به حیاط باز می شد از جا درآمده و متلاشی شده بود، زندانیان کوری که به سرسرا پناه برده بودند فوراً متوجه شدند که آنجا دیگر امن نیست، می خواستند خارج شوند، با تمام قوا به یکدیگر فشار می آوردند، اما کسانی که آن طرف بودند ممانعت می کردند و با تمام قوا مقاومت نشان می دادند،

    در آن لحظه ترسشان بیشتر آن بود که سربازها ناگهان ظاهر شوند، اما هرچه از رمقشان کاسته و هرچه آتش نزدیک تر می شد ثابت می شد پیرمردی که چشم بند سیاه داشت حق دارد، مردن به ضرب گلوله خیلی بهتر است.

    انتظار چندان طولی نکشید، زن دکتر سرانجام توانست خود را به ایوان برساند، لباسش پاره شده بود و دستهایش پر بود و به زحمت می توانست کسانی را که می خواستند، به تعبیری، خود را به قطار در حال حرکت برسانند، یعنی به گروه کوچک او ملحق شوند، از خود براند.

    حتماً سربازها وقتی او را نیمه برهنه در برابر خود می دیدند چشمهاشان از حدقه بیرون می زد.
    حالا دیگر نه مهتاب بلکه نور خیره کننده ی آتش بود که محوطه ی خالی و وسیع تا در بزرگ را روشن می ساخت.

    زن دکتر فریاد کشید خواهش می کنم، به خاطر وجدان خودتان هم که شده بگذارید بیرون بیاییم، تیراندازی نکنید.

    جوابی نیامد.

    نورافکن هنوز خاموش بود، هیچ جنبنده ای به چشم نمی خورد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #88
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت هشتاد و ششم
    زن دکتر با ترس و لرز دو پله پایین رفت، شوهرش پرسید چه خبر است،

    اما او جواب نداد، آنچه می دید باورش نمی شد.

    بقیه ی پله ها را هم پایین رفت، به طرف در بزرگ براه افتاد، هنوز هم پسرک لوچ و شوهر و همراهانش را به دنبال خود می کشید، جای شکی نمانده بود، سربازها رفته بودند، یا شاید آنها هم کوری گرفته و از آنجا منتقل شده بودند، سرانجام کار همه به کوری کشیده بود.

    آنوقت بود که همه چیز یکباره اتفاق افتاد تا همه ی مسائل آسان تر شود، زن دکتر به صدای بلند اعلام کرد که همگی آزادند،

    بام ضلع راست با صدای مهیبی فرو ریخت و باعث شد شعله های آتش به همه طرف گسترش یابد، زندانیان کور به حیاط هجوم بردند، با تمام توان فریاد می کشیدند.

    بعضی ها موفق نشدند و در داخل ساختمان باقی ماندند، به دیوارها کوبیده شدند، بعضی ها زیر دست و پا له شدند و توده ای خونین و بی شکل از آنان برجای ماند، آتش که ناگهان به همه جا کشیده شد، بزودی همه ی آنها را خاکستر می کند.

    در بزرگ چارتاق باز است، دیوانگان می گریزند.






    به مرد کوری بگویید آزاد هستی، دری را که از دنیای خارج جدایش می کند باز کنید، بار دیگر به او می گوییم آزادی، برو، و او نمی رود، همانجا وسط جاده با سایر همراهانش ایستاده، می ترسند، نمی دانند کجا بروند،

    واقعیت این است که زندگی در یک هزارتوی منطقی، که توصیف تیمارستان است، قابل قیاس نیست با قدم بیرون گذاشتن از آن بدون مدد یک دست راهنما یا قلاده ی یک سگ راهنما برای ورود به هزارتوی شهری آشوب زده که حافظه نیز در آن به هیچ دردی نمی خورد، چون حافظه قادر است یادآور تصاویر محله ها شود، نه راههای رسیدن به آنها.

    بازداشت شدگان کور در مقابل ساختمانی که سراسر در آتش می سوزد ایستاده اند و امواج داغ آتش را بر صورتشان احساس می کنند، این امواج همزمان به نوعی از آنها محافظت می کند، همانگونه که دیوارهای زندان، پیش از این، سرپناهشان نیز بود.

    کنار هم ایستاده اند، مثل گله ای به هم فشرده، هیچکدام نمی خواهند بره ی گمشده باشند، می دانند که چوپانی به جستجویشان نخواهد شتافت.

    آتش رفته رفته فروکش می کند، ماه از نو نورافشانی می کند،

    بازداشت شدگان کور ناراحتند، همانطور که یک نفرشان گفت، تا ابد که نمی توانند آنجا بمانند.

    یک نفر پرسید شب است یا روز،

    دلیل این کنجکاوی بی مورد بزودی معلوم شد، کسی چه می داند،

    شاید برایمان غذا بیاورند،

    شاید اشتباهی شده،

    شاید تأخیر شده، قبلاً هم پیش آمده،

    اما از سربازها خبری نیست.

    این معنای خاصی ندارد، شاید چون دیگر به وجودشان احتیاج نیست رفته اند،

    نمی فهمم،

    شاید مثلاً خطر آلودگی دیگر وجود ندارد،

    یا شاید علاج این بیماری پیدا شده،

    چه عالی،

    واقعاً چه عالی می شود،

    حالا چه کار کنیم،

    من که تا سحر همین جا می مانم،

    از کجا می فهمید سحر شده،

    از آفتاب، از گرمای آفتاب،

    اگر هوا ابری باشد چطور،

    ساعات شب محدودند و بالاخره صبح می شود.

    عده ی زیادی از کورها از فرط خستگی روی زمین نشسته بودند، عده ای ضعف بیشتری داشتند کُپه کُپه نقشِ زمین شده و عده ای از حال رفته بودند، شاید هوای خنک شب آنها را به هوش بیاورد،

    اما می توانیم اطمینان داشته باشیم که هنگام برچیدن اردو، بعضی از این فلک زده ها از جا برنخیزند، تا حالا را تحمل کرده اند، مثل آن دونده ی مسابقه ی ماراتون هستند که در سه متری خطِ پایان افتاد و مُرد، هرچه باشد تردید نیست که تمام زندگی ها پیش از موعد پایان می گیرد.

    بازداشت شدگانی هم هستند که روی زمین نشسته یا خوابیده اند و هنوز انتظار سربازان را می کشند، یا انتظار نهاد هایی دیگر را، فرضاً صلیب سرخ، لابد برایشان غذا و کمکهای اولیه می آورند، برای این افراد تلخ کامی اندکی دیرتر فرا می رسد، تفاوتشان با بقیه در همین است.

    و اگر کسی اینجا باشد که خیال کند برای کوری ما علاجی پیدا شده، ظاهراً این پندار او را خشنودتر از سایرین نکرده است.

    زن دکتر، به دلایل دیگری، پیش خود فکر کرد و به سایرین گفت بهتر است تا صبح صبر کنند، اکنون مهمترین کار پیدا کردن غذاست که در تاریکی آسان نیست.

    شوهرش پرسید می دانی کجا هستیم،

    کم و بیش، از خانه مان دوریم، خیلی فاصله داریم.

    سایرین هم مایل بودند بدانند از خانه شان چقدر فاصله دارند، نشانی خود را به او دادند، زن دکتر کوشید به سوال آنها جواب دهد، پسرک لوچ نشانی اش را فراموش کرده بود، جای تعجب نیست، مدتهاست که بهانه ی مادرش را نگرفته است.

    اگر بخواهند خانه به خانه بروند، از نزدیکترین خانه تا دورترین آنها، اولین خانه مالِ دختری است که عینک دودی دارد، دومی مال پیرمردی است که چشم بند سیاه دارد، بعد خانه ی دکتر و زنش، و آخر سر خانه ی مردی که اول کور شد.

    بی شک همین خط سیر را دنبال می کنند چون دختری که عینک دودی داشت از همین حالا اصرار دارد که هر چه زودتر او را به خانه اش ببرند و می گوید نمی دانم پدر و مادرم در چه وضعی هستند،
    این نگرانیِ صادقانه نفی پیش داوری های بی اساسِ اشخاصی است که متأسفانه به خاطر کثرت رفتارهای ناپسند، به ویژه در اخلاقیات اجتماعی، احساسات عمیق، از جمله عشق فرزند به والدین را باور ندارند.

    شب رو به سردی گذاشت، چیز زیادی برای سوختن در آتش باقی نیست، حرارتی که هنوز از بقایای نیم سوخته بلند می شود برای گرم کردن بازداشت شدگان کور کافی نیست، از سرما کرخت شده اند، به ویژه آنهایی که از درِ ورودی تیمارستان فاصله گرفته اند، مانند زن دکتر و گروهش.

    آنها تنگ هم نشسته اند، سه زن با پسرک لوچ در وسط و سه مرد که دورشان را گرفته اند، اگر کسی آنها را ببیند فکر می کند که به همین شکل به دنیا آمده اند، در واقع مثل یک بدنِ واحد به نظر می رسند، با یک نَفَس و با همان احساسِ گرسنگی.

    سرانجام یکی پس از دیگری به خواب می روند، خواب سبکی که چند بار پاره می شود به این خاطر که بازداشت شدگان کوری که از رخوت درمی آیند، از جا برمی خیزند، و خواب آلوده، در اثر برخورد به این مانع انسانی زمین می خورند، یکی از آنها همانجا می ماند، برایش تفاوتی ندارد که آنجا بخوابد یا جای دیگر.

    وقتی سحر شد، فقط چند ستون دود از بقایای نیم سوخته بلند بود، اما همین دود هم دیری نپایید، زیرا باران گرفت، خاکه بارانی که شباهت به مه داشت، اما مداوم بود، در ابتدا به زمین سوخته هم نرسید بلکه بلافاصله بخار شد، اما همانگونه که همه می دانند، آب شیرین می تواند سخت ترین صخره ها را بشکافد، یافتن قافیه ی این گفته بماند به عهده ی دیگران.

    فقط چشم بعضی از این بازداشت شدگان نیست که کور است، شعورشان را هم پرده ای از مِه گرفته، چون استدلال پیچیده ای که آنها را به این نتیجه رساند که از غذای مورد نیازشان در این باران خبری نخواهد شد، هیچ توجیه دیگری ندارد.

    به هیچ ترتیبی نمی شد قانعشان کرد که فرض قضیه غلط است، پس نتیجه گیری آنها هم غلط از آب درمی آید،

    مایل نبودند بشنوند که برای صبحانه هنوز زود است، و مأیوسانه خود را به زمین افکندند و گریستند.
    پشت سر هم تکرار می کردند نمی آورند، باران می آید، نمی آورند،

    اگر بنا به فرض، این خرابه ی رقت بار برای بدوی ترین نوعِ زندگی قابل استفاده بود، به همان تیمارستانی مبدل می شد که زمانی بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #89
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت هشتاد و هفتم مرد کوری که شب را، پس از زمین خوردن، همانجا گذرانده بود، نمی توانست از جا برخیزد. چنبره زده بود، انگار می خواست اندک گرمای درون شکمش را حفظ کند، علیرغم باران که شدت می گرفت، از جا تکان نخورد.

    زن دکتر گفت او مرد،

    بهتر است ما هم تا نایی داریم از اینجا دور شویم.

    به هر زحمتی بود از جا برخاستند، افتان و خیزان و گیج و منگ به یکدیگر می آویختند، بالاخره به صف شدند،

    سرِ صف زنی قرار گرفت که دو چشم بینا داشت، پشت سرش کسانی که علیرغم داشتن چشم نمی توانستند ببینند، دختری که عینک دودی داشت، مردی که چشم بند سیاه داشت، پسرک لوچ، همسر مردی که اول کور شد، شوهرش، و آخر از همه دکتر.

    مسیرشان به مرکز شهر منتهی می شد، اما مقصد زن دکتر آنجا نیست، او برای گروهش دنبال جای امنی است تا اسکان شان دهد و به تنهایی به جستجوی غذا برود.

    خیابانها خلوتند، شاید هنوز زود است، یا شاید به خاطر شدت گرفتن باران است.

    زباله همه جا ریخته، بعضی مغازه ها درشان باز است، اما اکثراً بسته اند و در داخل هیچکدام نشانه ای از حیات یا نور چراغ دیده نمی شود.

    زن دکتر فکر کرد بهتر است گروهش را در یکی از این مغازه ها اسکان دهد، مواظب بود که نام خیابان و شماره ی پلاک آن محل را به خاطر بسپرد.

    ایستاد و به دختری که عینک دودی داشت گفت همینجا منتظرم باشید، تکان هم نخورید،

    بعد رفت و از در شیشه ای داروخانه ای داخلش را نگریست، به نظرش آمد سایه های تاریک اشخاصی را می بیند که روی زمین دراز کشیده اند، به شیشه تلنگر زد، یکی از سایه ها جنبید، دوباره به شیشه تلنگر زد، چند سایه ی دیگر هم آهسته تکان خوردند، یک نفر از جا برخاست و به سمت صدا سرگرداند،

    زن دکتر پیش خود گفت همه شان کورند، اما نمی توانست پی ببرد چگونه همه آنجا جمع هستند، شاید اعضای خانواده ی داروساز بودند، اما در این صورت چرا در خانه ی خودشان نمانده بودند، خانه که از زمین سخت راحت تر بود، شاید از ملک خود مراقبت می کردند، اما به چه منظور، در مقابل چه کسانی، دارو کالایی است که به همان خوبی که شفا می دهد به همان خوبی هم می کشد.

    رد شد و اندکی دورتر به داخل مغازه ی دیگری چشم دوخت، باز هم عده ای را دید که روی زمین دراز کشیده اند، زن، مرد، بچه، به نظر می رسید بعضی ها آماده ی رفتن اند، یکی از آنها تا دم در آمد، دست به بیرون دراز کرد و گفت باران می آید، از درون مغازه سوال شد خیلی شدید می بارد، بله، باید صبر کنیم تا کمتر شود،

    مرد، آن مردی که سخن گفته بود در دو قدمی زن دکتر قرار داشت، حضورش را احساس نکرده بود، در نتیجه یکه خورد وقتی شنید زن دکتر می گوید روز بخیر،

    عادت روز بخیر گفتن را از دست داده بود، نه فقط به این خاطر که روزهای افراد کور، به معنای واقعی، احتمالاً هرگز خیر نیستند، بلکه به این دلیل که هیچکس کاملاً مطمئن نبود که عصر است یا شب، و اگر حالا، در تضادی آشکار نسبت به آنچه هم اکنون گفتیم،این افراد کم و بیش صبح هنگام از خواب بیدار می شوند، به این دلیل است که چند نفرشان در همین چند روزه کور شده اند و قدرت تمیز دادن توالی شب و روز، و خواب و بیداری را به کلی هم از دست نداده اند.

    مرد گفت باران می آید، سپس پرسید شما کی هستید،

    من ساکن اینجا نیستم،

    دنبال غذا می گردید،

    بله، چهار روز است که چیزی نخورده ایم،

    حساب چهار روزش را از کجا دارید،

    حدس می زنم،

    تنهایید،

    با شوهر و چند همراه هستم،

    روی هم چند نفرید،

    هفت نفر،

    اگر خیال دارید اینجا با ما بمانید فکر بیخودی است، همین حالا هم تعداد ما خیلی زیاد است،

    ما فقط داریم از اینجا عبور می کنیم،

    از کجا می آیید،

    از زمان شروع این کوری واگیردار زندانی بودیم،

    آه، بله، قرنطینه، فایده ای نداشت،

    چرا این حرف را می زنید،

    چون اجازه دادند از آنجا بیرون بیایید،

    آتش سوزی شد و آن وقت بود که فهمیدیم نگهبانها غیبشان زده،

    و آنجا را ترک کردید،

    بله،

    سربازهای نگهبان شما شاید آخرین کسانی باشند که کور شدند، همه کور شده اند، تمام شهر، تمام کشور، اگر هم کسی بتواند ببیند حرفی نمی زند و رازش را در سینه مخفی می کند،

    چرا در خانه ی خودتان زندگی نمی کنید،

    برای اینکه نمی دانم خانه ام کجاست،

    نمی دانید کجاست،

    شما چطور، مگر می دانید خانه تان کجاست،

    من،

    زن دکتر نزدیک بود جواب دهد که می خواهد با شوهر و همراهانش دقیقاً به خانه برود، و فقط نیاز دارند کمی غذا بخورند تا جان بگیرند،

    اما در همان لحظه کاملاً متوجه موقعیت شد، شخصی که کور شده و خانه اش را ترک گفته فقط به کمک معجزه می تواند خانه اش را پیدا کند، مثل گذشته نبود که کورها با کمک عابری از این طرف به آن طرف خیابان بروند، و یا اگر تصادفاً راه عوضی را پیش گرفته باشند به مسیر اصلی شان هدایت شوند،

    زن دکتر گفت فقط می دانم که خانه مان از اینجا خیلی دور است،

    پس مشکل بتوانید خودتان را به آنجا برسانید،

    بله،

    پس حالا متوجه شدید، من هم در همین وضع هستم، همه در این وضع هستند، شماهایی که در قرنطینه بودید خیلی چیزها را باید یاد بگیرید، نمی دانید چقدر آسان می شود بی سرپناه شد،

    نمی فهمم،

    آنهایی که مثل ما گروهی راه می افتند، و اکثر همین کار را می کنند، وقتی به دنبال غذا می رویم دسته جمعی می رویم، و چون کسی نمی ماند که مراقب خانه باشد، به فرض اینکه بتوانیم آن را دوباره پیدا کنیم، به احتمال زیاد توسط گروه دیگری که نتوانسته اند خانه ی خودشان را پیدا کنند اشغال می شود، ما به نوعی مثل چرخ و فلک شده ایم، اوایل درگیری پیدا می کردیم، اما خیلی زود فهمیدیم که کورها،
    به عبارتی، به جز لباس تنشان هیچ چیز از خود ندارند،

    پس راه حل زندگی در یک اغذیه فروشی است، لااقل تا زمانی که ذخیره هست نیازی به بیرون رفتن نیست،

    هر کس این کار را بکند کمترین حاصلش نداشتن یک لحظه آسایش است، می گویم کمترین، چون شنیدم بعضی ها همین کار را کردند، خودشان را زندانی کردند، در را قفل کردند، اما نمی توانستند جلوی بوی غذا را بگیرند، آنهایی که گرسنه بودند جلوی در جمع شدند، و چون کسانی که توی مغازه بودند در را باز نمی کردند، مغازه به آتش کشیده شد،

    چاره ی موثری بود، من شخصاً شاهد ماجرا نبودم، سایرین برایم تعریف کردند، به هر حال چاره ساز بود، تا آنجا که می دانم دیگر هیچکس جرأت تکرارش را نکرد،

    پس دیگر مردم در خانه و آپارتمان زندگی نمی کنند،

    چرا، می کنند، اما نتیجه اش یکی است، لابد خیلی ها از خانه ی من استفاده کرده اند، اصلاً از کجا معلوم دیگر بتوانم خانه ام را پیدا کنم، تازه، در این وضعیت، خیلی عملی تر است که در مغازه های هم کف بخوابیم، یا در انبارها، از زحمت بالا و پایین رفتن پله ها خلاص می شویم،

    زن دکتر گفت باران بند آمده،

    و مرد خطاب به افراد درون مغازه تکرار کرد باران بند آمده.

    با شنیدن این کلمات، آنهایی که هنوز دراز کشیده بودند از جا بلند شدند، بار و بنه، کوله پشتی، کیف دستی، کیسه های پارچه ای و پلاستیکی شان را جمع کردند، انگار می خواستند به یک سفر اکتشافی بروند، حقیقتاً هم سفر اکتشافی بود، می رفتند دنبال غذا بگردند، یکی یکی از مغازه بیرون آمدند،

    زن دکتر متوجه شد که همه لباس گرم به تن دارند، هرچند رنگها هماهنگی نداشت، هرچند که شلوارشان یا آنقدر کوتاه بود که ساق پایشان بیرون می ماند، یا آنقدر بلند بود که آن را چند بار تو زده بودند، اما این گروه از سرما عاجز نمی شد، بعضی از مردها بارانی یا پالتو پوشیده بودند، دو زن پالتوی پوست بلند به تن داشتند، هیچکس چتر نداشت، شاید به این خاطر که چتر دست و پا گیر است و پره هایش هر آن ممکن است چشم کسی را از حدقه درآورد.

    گروه که پانزده نفر می شد به حرکت درآمد.

    سر و کله ی گروه های دیگری هم در خیابان پیدا شد، اشخاص تک و تنهایی هم دیده می شدند،
    مقابل دیوار مردها نیاز صبحگاهی مثانه شان را برطرف می کردند، زنها خلوت ماشینهای رها شده را ترجیح می دادند. در هر گوشه و کنار، مدفوع باران خورده، پیاده رو را آلوده کرده بود.

    زن دکتر به نزد گروهش بازگشت.

    آنها به طور غریزی تنگِ هم زیر سایه بان کرباسی یک قنادی نشسته بودند که بوی خامه ی ترشیده و دیگر فرآورده های فاسد شده را می داد.

    گفت راه بیفتیم، یک سرپناه پیدا کرده ام، و گروه را به مغازه ای که سایرین ترک گفته بودند برد.
    موجدی مغازه دست نخورده باقی بود، میان اجناس مغازه نه خوراک پیدا می شد و نه پوشاک، فقط یخچال بود و ماشین لباسشویی و ظرفشویی، اجاق گاز معمولی و فرهای مایکروویو، مخلوط کن، آبمیوه گیری، جاروبرقی و هزار و یک قلم لوازم برقی خانگی که به منظور تسهیل زندگی اختراع شده اند.

    فضا آکنده از بوهای نامطبوعی بود که رنگ سفید ثابت اشیاء را بی معنی جلوه می داد.

    زن دکتر به گروهش گفت همین جا استراحت کنید تا من دنبال غذا بروم، نمی دانم کجا دنبالش بروم، دور، نزدیک، نمی دانم، صبر داشته باشید، گروههای دیگری هم در خیابان هستند، اگر خواستند وارد اینجا بشوند بگویید اشغال است، همین کافی است که ول کنند و بروند، این رسم اینجاست،

    شوهرش گفت من هم می آیم،

    نه، بهتر است تنها بروم، باید فهمید حالا مردم چطور زندگی می کنند، شنیده ام همه کور شده اند،

    پیرمردی که چشم بند سیاه داشت با کنایه گفت پس درست مثل اینست که هنوز در تیمارستان باشیم،

    قابل قیاس نیست، ما می توانیم آزادانه هرجا خواستیم برویم، حتماً مسئله ی غذا راه حلی دارد، از گرسنگی نخواهیم مُرد، باید چند تکه لباس هم پیدا کنیم، لباسهای ما پاره پوره شده اند،

    از همه بیشتر زن دکتر احتیاج به لباس داشت، چون از کمر به بالا تقریباً برهنه بود.

    شوهرش را بوسید، در آن لحظه احساسی شبیه به درد در سینه داشت.

    خواهش می کنم، هر چه پیش آمد، حتی اگر کسی خواست وارد اینجا شود، از اینجا نروید، اگر هم بیرونتان کردند، تا من برگردم همگی با هم نزدیک در صبر کنید، با اینکه فکر نمی کنم این اتفاق بیفتد، ولی فقط می خواهم آمادگی داشته باشید.

    با چشمانی اشک آلود آنها را نگریست، برای گروهش که مثل بچه های کوچک بودند حکم مادر را داشت.

    پیش خود گفت اگر ولشان کنم، به ذهنش نرسید که در اطرافش همه کورند ولی دارند زندگی می کنند، باید خودش کور می شد تا بفهمد مردم به همه چیز خو می گیرند، به ویژه اگر از اصالت انسانی خارج شده باشند، حتی اگر کاملاً هم به آن درجه نرسیده باشند، مثلاً پسرک لوچ را در نظر بگیرید، دیگر بهانه ی مادرش را نمی گیرد.

    زن دکتر وارد خیابان شد، شماره ی پلاک و نام مغازه را نگاه کرد و به خاطر سپرد، حالا نوبت نام خیابان در سر نبش بود که باید ببیند و حفظ کند،

    نمی دانست جستجوی غذا او را به کجا خواهد کشاند، یا چه نوع غذایی پیدا خواهد کرد، سه خانه یا سیصد خانه آنطرف تر، نباید گُم می شد، کسی نبود که او را راهنمایی کند، آنهایی که سابق بر این بینا بودند کور شده بودند، و او که می دید، نمی توانست بفهمد کجاست.

    آفتاب دمیده بود، روی حوضچه های آب که میان زباله ها تشکیل شده بود می تابید و علفهای هرزه ای را که لابلای سنگفرش خیابان سبز شده بود آسانتر می شد دید.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #90
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت هشتاد و هشتم
    مردم بیشتری به خیابان آمده بودند.

    زن دکتر از خود پرسید چطور می توانند راهشان را پیدا کنند.

    راهشان را پیدا نمی کردند، از کنار ساختمانها عبور می کردند و دستهاشان به جلو دراز بود، دائم مثل مورچه هایی که در رد غذا باشند، به همدیگر می خوردند، اما هیچکس به خاطر این برخوردها اعتراض نمی کرد، حرفی هم نمی زد، در عوض یکی از افراد گروه از دیوار فاصله می گرفت، به دیوار مقابل می چسبید و در جهت مخالف به راه می افتاد و این کار ادامه پیدا می کرد تا به گروه دیگری بخورند.

    گاهی توقف می کردند، به امید یافتن غذا، هر غذایی، جلوی در مغازه ها بو می کشیدند، و بعد راهشان را می گرفتند و می رفتند، سر نبش کوچه ای می پیچیدند و ناپدید می شدند، اندکی بعد گروه دیگری از راه می رسید، ظاهراً چیزی را که می خواستند پیدا نکرده بودند.

    زن دکتر با سرعت بیشتری می توانست برود، وقتش را تلف نمی کرد تا توی مغازه ها سرک بکشد و ببیند غذای قابل خوردنی پیدا می شود یا نه،

    اما خیلی زود معلوم شد که نمی توان تهیه و تدارک دراز مدت دید، چند دکان بقالیی که پیدا کرد ازدرون بلعیده و مبدل به صدفهای تهی شده بودند.

    وقتی که به مقابل سوپرمارکتی رسید، از شوهر و همراهانش خیلی دور شده بود، از این کوچه به آن کوچه، از این خیابان به آن خیابان، از این میدان به آن میدان.

    داخل سوپرمارکت با مغازه ها تفاوتی نداشت، قفسه ها خالی، کالاهایی که به نمایش گذاشته شده بود واژگون، و در وسط سوپرمارکت عده ای کور، اکثراً روی چهار دست و پا، سرگردان، دستهاشان را مثل جارو به زمین می کشیدند به این امید که چیزی برای خوردن پیدا کنند،

    یک قوطی کنسرو که در مقابل ضرباتی که برای باز کردنش خورده بود مقاومت کرده بود، کارتنی، جعبه ای، یک سیب زمینی، حتی له شده، یک تکه نان خشک، ولو سخت مثل سنگ.

    زن دکتر پیش خود گفت علیرغم همه ی این بساط، باید در جایِ به این بزرگی یک چیزی بشود پیدا کرد.

    مرد کوری از زمین بلند شد و نالید که شیشه توی زانویش رفته، خون از پایش جاری بود.
    سایر کورهای گروه دورش جمع شدند، چی شده، چه خبر شده، و او به آنها گفت شیشه رفته تو زانوم،

    کدام زانو،

    زانوی چپ،

    یکی از زنها روی زمین چمباتمه زد.

    مواظب باش، شاید دورت شیشه خرده ریخته باشد،

    زن کورمال کورمال زانوی چپ را جستجو می کرد،

    بالاخره گفت اینجاست، هنوز مثل خار توی گوشت فرو رفته،

    انگشت شست و سبابه اش را بهم نزدیک کرد، یک حرکت طبیعی که محتاج هیچ تعلیمی نیست، زن کور شیشه را بیرون کشید، بعد از کیف روی شانه اش کهنه ای درآورد و زانو را پانسمان کرد.
    زن دکتر به دور و برش نگاه کرد، بر سر هر چیز به دردخوری دعوا بود، با ضربات مشتی که تقریباً همیشه به هدف نمی خورد، با هل دادن هایی که دوست را از دشمن تمیز نمی داد، گاهی هم شیء مورد منازعه از دستشان زمین می افتاد و در انتظار می ماند تا کسی پایش به آن گیر کند و بیفتد،

    زن دکتر پیش خود گفت گندش بگیرند، من هرگز نخواهم توانست از اینجا بیرون بروم، و اصطلاحی را به کار برد که از واژگان مورد استعمال معمولش نبود.

    و یک بار دیگر ثابت کرد که فشار و ماهیت شرایط تأثیر قابل ملاحظه ای در کاربرد زبان دارد،
    سربازی را به یاد بیاورید که با شنیدن فرمان تسلیم گفت گُه، و به این ترتیب فحش های آینده را از گناه بی نزاکتی در شرایط غیراضطراری تبرئه کرد.

    زن دکتر از نو پیش خود گفت گندش بگیرند، من هیچوقت نمی توانم از اینجا بروم بیرون،
    و وقتی آماده ی رفتن می شد انگار که بهش الهام شده باشد، به مغزش رسید چنین دم و دستگاهی باید انباری هم برای ذخیره ی ضروریات مورد نیاز دائم داشته باشد، نه الزاماً خیلی بزرگ، چون انبار بزرگ باید در جای دیگری، احتمالاً دورتر، واقع شده باشد.

    از این فکر به هیجان آمد و دنبال درِ بسته ای گشت که شاید به این غار گنج هدایتش کند.

    اما درها همه باز بود و همه همان ویرانی و همان اشخاص کوری را در معرض دید قرار می داد که میان همان زباله ها در جستجو بودند.

    بالاخره در راهروی تاریکی که روشنایی روز به زحمت در آن رخنه می کرد، چیزی شبیه یک آسانسور باری دید.

    درهای فلزی آسانسور بسته بود و کنارش در دیگری قرار داشت، از آن درهای کشویی،
    پیش خود گفت زیرزمین،

    کورهایی که تا اینجا آمدند و به مانع برخوردند متوجه آسانسور اینجا شدند، اما به فکر هیچکدامشان نرسید که رسم اینست که پلکانی هم باشد که مثلاً در صورت قطع برق، مانند حالا مورد استفاده قرار بگیرد.

    در کشویی را باز کرد و تقریباً همزمان تحت تأثیر دو عامل کوبنده قرار گرفت، اول تاریکی مطلقی که باید می پیمود تا به زیرزمین برسد، و بعد بوی مشخص غذا، ولو در شیشه یا ظروفی که دربسته می نامیم،

    واقعیت این است که گرسنگی همیشه شامه ی تیز داشته، چنان تیز که از هر سد و مانعی عبور می کند، مثل شامه ی سگ.

    بی درنگ برگشت تا از میان زباله ها چند کیسه ی پلاستیکی پیدا کند که به درد حمل اغذیه بخورد، در عین حال از خود می پرسید، بدون روشنایی از کجا بدانم چه چیزهایی بردارم،

    شانه بالا انداخت، چه دلواپسی ابلهانه ای، نگرانی اش، با این احساس ضعفی که می کرد، باید این باشد که بعد از پر کردن کیسه ها آیا زور کافی برای حمل آنها خواهد داشت یا نه، آیا می تواند مسیر برگشتنش را پیدا کند،

    در همان لحظه ترس هولناکی او را دربرگرفت، نکند نتواند خود را به جایی برساند که شوهرش منتظرش بود،

    اسم کوچه را می دانست، فراموش نکرده بود، اما آنقدر به این خیابان و آن خیابان پیچیده بود که از فرط یأس فلج شد،

    بعد آرام آرام، انگار که سرانجام مغزش از حالت رکود درآمده باشد، مشاهده کرد که به نقشه ی شهر چشم دوخته و با انگشت دنبال نزدیک ترین مسیر می گردد،

    انگار دو جفت چشم دارد، یک جفت او را در حین ارجاع به نقشه می نگرد و جفت دیگر به نقشه دقیق شده است و مسیرش را تعیین می کند.

    راهرو خلوت مانده بود، بخت یارش بود، از شدت هیجان ناشی از کشفش، فراموش کرده بود در را ببندد.

    اکنون با دقت در را پشت سرش بست و خود را در تاریکی محض یافت، شبیه کورهای آن جا شده بود، اگر بخواهیم مو را از ماست بکشیم، و در صورتی بشود که سفید و سیاه را رنگ دانست، فقط تفاوت در رنگ کوریشان بود.

    به دیوار نزدیک شد و از پله ها پایین رفت، اگر اینجا قبلاً کشف شده باشد و کسی از اعماق آن بالا بیاید، باید همان کاری را می کردند که در خیابان شاهدش بود، یکی از آنها باید از ایمنی تکیه گاهش صرف نظر می کرد،

    از کنار حضوری مبهم می گذشت، و لحظه ای، ابلهانه، تصور می کرد که در آن سو، دیوار دیگر امتداد پیدا نمی کند،

    فکر کرد دارم دیوانه می شوم، و حق هم داشت، فرو رفتن در ظلمات این گودال، بدون روشنایی و بدون امیدی به روشنایی،

    چقدر عمق دارد، این انبارهای زیر زمینی معمولاً خیلی عمیق نیستند،

    پاگرد اول،

    حالا می فهمم کوری یعنی چه،

    پاگرد دوم،

    الان هوار می کشم، الان هوار می کشم،

    پاگرد سوم،

    تاریکی مثل یک خمیر سفت به صورتش می چسبد، چشمهایش شده اند دو گوی قیر،

    در مقابلم چیست، بعد فکر کرد دیگری، به مراتب ترسناک تر، پله های برگشت را چطور پیدا کنم،

    یک عدم تعادل ناگهانی وادارش کرد روی زمین چمباتمه بزند تا نیفتد، تا از هوش نرود،

    با لکنت گفت تمیز است، منظورش کف زمین بود، برایش اعجاب آور بود، زمین پاکیزه.

    رفته رفته به حال عادی برگشت،

    دلش درد می کرد، البته این درد تازگی نداشت، اما در این لحظه انگار در بدنش عضو زنده ی دیگری وجود نداشت،

    حتماً وجود داشت، اما ابراز وجود نمی کرد،

    قلبش چرا، قلبش مثل یک طبل بزرگ صدا می کرد، همچنان کورکورانه درون تاریکی می تپید، همچنان که از آغاز در تاریکی زهدانی که در آن شکل گرفت تپیده بود تا در تاریکی ابدیت از تپیدن بازایستد.

    هنوز کیسه های پلاستیکی را محکم گرفته بود، ولشان نکرده بود، حالا فقط همین مانده بود که پرشان کند، با آرامش خاطر، انبار که جای ارواح و اژدها نیست، در اینجا جز تاریکی چیزی نیست، و تاریکی نه انسان را نیش می زند و نه آزاری می رساند، پلکان را هم البته پیدا می کنم، ولو شده دور تا دور این مکان ترسناک را بگردم.

    با این تصمیم خواست از جا برخیزد، ولی یادش آمد مثل بقیه کور است، بهتر است مثل آنها رفتار کند، یعنی چهار دست و پا برود تا چیزی پیدا کند، مثلاً قفسه های مملو از خوراکی، هر چه می خواهد باشد، فقط خوردنی باشد، بدون نیاز به پخت یا آماده کردن، چون حالا وقت آشپزی تفننی نیست.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 9 از 12 نخستنخست ... 56789101112 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/