قسمت هشتاد و یکم
بلاخره پیرمردی که چشم بند سیاه داشت گفت غذا نیامده، نخواهد آمد، بهتر است برویم غذایمان را بگیریم.
از جا بلند شدند، خدا می داند چگونه، و به جای تکرار بی احتیاطی روز پیش رفتند تا در بخش که بیش از همه ی بخش ها تا پایگاه اشرار فاصله داشت گرد هم بیایند.
از آنجا جاسوس هایی به ضلع دیگر فرستادند، این جاسوس ها زندانیان کوری بودند که قبلاً در آن بخش زندگی می کردند و با اطراف و جوانب آنجا آشنایی بیشتری داشتند، با اولین حرکت مشکوکی که مواجه شدید بیایید و به ما خبر بدهید.
زن دکتر همراهشان رفت و با خبر مایوس کننده ای برگشت، چهار تخت را روی هم گذاشته اند و ورودی بخش را بسته اند.
یک نفر پرسید تعداد تخت ها را از کجا فهمدید،
کار سختی نبود، لمسشان کردم،
هیچ کس نفهمید شما آنجایید،
فکر نمی کنم،
حالا چه کار باید بکنیم،
پیرمردی که چشم بند سیاه داشت باز هم پیشنهاد کرد بهتر است برویم، بهتر است سر تصمیمان بمانیم، یا باید این کار را بکنیم یا محکوم به مرگ تدریجی هستیم.
مردی که اول کور شد گفت اگر آنجا برویم بعضی هایمان زودتر می میریم،
هرکسی که بناست بمیرد همین حالا هم مرده و خودش خبر ندارد، از لحظه ی تولد می دانیم که روزی خواهیم مرد،
همین طور است، به یک معنی انگار مرده به دنیا می آییم،
دختری که عینک دودی داشت گفت بس کنید این حرف های احمقانه را، من نمی توانم تنهایی آنجا بروم، اما اگر بناست زیر قرارمان بزنیم، من یکی که می روم روی تختم دراز میکشم تا بمیرم،
دکتر گفت فقط کسی که عمرش به آخر رسیده باشد میمیرد، نه کس دیگری،
و صدایش را بلند تر کرد و گفت کسانی که تصمیم دارند بروند دستشان را بلند کنند،
با کسانی که حرفی را می خواهند بزنند در دهنشان مزه مزه نمی کنند چنین معامله ای میشود، حالا که کسی نبود که بتواند بشمارد، و عموماً چنین نظری داشتند، چه فایده ای داشت که از آنها خواسته شود دستشان را بلند کنند، و بعد بگویند سیزده نفر، که در این صورت چه بسا بحث دیگری در می گرفت برای آنکه، با توجه به عقل و منطق، ببینند کدام صحیح تر است، این که برای پرهیز از این عدد نحس یک داوطلب دیگر هم بخواهند، یا با کاستن از تعداد نفرات از آن پرهیز کنند و قرعه بکشند تا ببینند چه کسی باید خود را کنار بکشد.
چند نفر با بی اعتقادی دست بلند کردند، با حالتی که حکایت از شک و تردید داشت، یا به علت آگاهی از خطری که می خواستند برای خود بخرند، و یا به خاطر پی بردن به بی معنی بودن این دستور.
دکتر خندید، خیلی خنده دار بود که از شما خواستم دستتان را بلند کنید، بهتر است به شکل دیگری عمل کنیم، اجازه بدهید آنهایی که نمی توانند یا نمیخواهند بروند بیرون بیایند، بقیه بمانند تا ببینیم چگونه وارد عمل شویم.
جنب و جوشی به راه افتاد، صدای پا و زمزمه و آه بلند شد، کم کم افراد ضعیف و هراسان خود را کنار کشیدند،
فکر دکتر هم عالی بود و هم حاکی از گذشت، بدین ترتیب به آسانی نمیشد فهمید که چه کسی مانده و چه کسی کنار کشیده.
زن دکتر افرادی را که مانده بودند شمرد، با خودش و شوهرش هفده نفر می شدند. از بخش یک سمت راست پیرمردی که چشم بند سیاه داشت مانده بود، با فروشنده ی داروخانه و دختری که عینک دودی داشت،
و بقیه داوطلبان بخش های دیگر همگی مرد بودند به استثنای زنی که گفته بود هرجا شما بروید من هم می ایم.
در راهرو صف بستند، دکتر آنها را شمرد، هفده، هفده نفریم.
فروشنده ی داروخانه گفت زیاد نیست، محال است، موفق نمی شویم.
پیرمردی که چشم بند سیاه داشت گفت اگر بتوانیم از اصطلاح نظامی استفاده کنم، باید بگویم افراد نوک حمله باید تعدادشان کم باشد، باید بتوانیم از در رد شویم، من مطمئنم اگر عده مان بیش تر بود اوضاع پیچیده تر میشد،
یک نفر دیگر هم در تایید حرف او گفت ممکن بود همه مان را بکشند، و ظاهراً همه راضی شدند که بلاخره عده شان کم است.
ما حالا دیگر با سلاح هایشان اشناییم، میله هایی که از تخت ها جدا کرده اند، و بسته به این که نفرات رشته ی مهندسی وارد عمل شوند یا افراد مهاجم، ممکن است این میله ها هم به عنوان نیزه و هم به عنوان دیلم به کار برود.
پیرمردی که چشم بند سیاه داشت، در جوانی سررشته ای از فنون جنگی کسب کرده بود، پیشنهاد کرد همه کنار یکدیگر بمانند، رو به یک سمت، و گفته بود باید در سکوت محض پیش روی کنند، تا حمله شان از مزیت غافل گیری برخوردار باشد،
پیشنهاد کرد بهتر است کفش هایمان را در آوریم. یک نفر گفت آنوقت پیدا کردن کفش هایمان مشکل میشود،
و دیگری نظر داد هرکفشی که زیاد بیاید مسلماً صاحبش مرده، با این تفاوت که در این صورت، اقلاً، همیشه کسی هست که آنها را به پایش کند،
این همه حرف و سخن در مورد کفش مرده ها برای چیست، ضرب المثلی هست که می گوید چه سود از انتظار کفش اموات،
چرا، چون کفش هایی که مرده ها را با آن دفن می کردند از جنس مقوا بود، و منظورشان را برآورده میکرد، تا جایی که ما میدانیم ارواح پا ندارند،
پیرمردی که چشم بند سیاه داشت حرف ها را قطع کرد، یک مطلب دیگر هم هست، وقتی که به آنجا رسیدیم، شش نفرمان، شش نفری که احساس می کنند شجاع ترند، با تمام قوا تخت ها را به عقب هل می دهند، تا همه مان بتوانیم وارد شویم،
در آن صورت مجبوریم اسلحه مان را زمین بگذاریم،
فکر نمی کنم این کار لازم باشد، اگر سلاح هایمان را نگه داریم ممکن است حتی به درد هم بخورند.
مکث کرد، بعد با لحنی افسرده گفت از همه مهم تر اینکه نباید از هم جدا شویم، وگرنه حسابمان پاک است،
دختری که عینک دودی داشت گفت زن ها چطور، زنها را فراموش نکنید، پیرمردی که چشم بند سیاه داشت پرسید آیا شما هم می ایید، اگر نمی آمدید بهتر بود،
چرا نیایم، دلم میخواد بدانم،
شما خیلی جوان اید، اینجا که سن مطرح نیست، زن و مرد بودن هم مطرح نیست، پس زنها را فراموش نکنید،
نه، فراموش نمی کنم، پیرمردی که چشم بند سیاه داشت هنگام ادای این کلمات انگار داشت با کس دیگری حرف میزد،
اما کلمات بعدی همه به جا بود، برعکس، ای کاش یکی از شما زن ها می توانست آنچه را که ما نمی بینیم ببیند، ما را در مسیر درست پیش ببرد، تا دقیقاً مثل آن زن نوک میله هایمان را توی گلوی آن اراذل فرو کنیم،
زن دکتر تذکر داد توقع خیلی زیادی است، ما که نمیتوانیم کاری را که قبلاً انجام دادیم به راحتی تکرار کنیم، تازه، از کجا معلوم که او همان جا و همان وقت نمرده باشد، از او که خبری نشده،
دختری که عینک دودی داشت گفت زن ها هنگام تولد دوباره در یکدیگر حلول می کنند...
سکوتی ممتد برقرار شد، در مورد زن ها همه ی آنچه باید گفته میشد در همین جمله نهفته بود، اما مردها مجبور بودند کلمات دیگری بیابند، و می دانستند که چنین کاری ازشان ساخته نیست.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)