صفحه 8 از 12 نخستنخست ... 456789101112 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 111

موضوع: کوری | ژوزه ساراماگو

  1. #71
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    پیرمردی که چشم بند سیاه داشت فهمیده بود که رادیوی باطری دارش، چه به خاطرِ ظرافتِ ساخت و چه به خاطر کارکرد محدودش از اشیاء قیمتی که لازم بود در ازای غذا بدهند مستثنی است، چون رادیو وقتی به درد می خورد که اولاً باطری داشته باشد، و ثانیاً عمر این باطری ها مطرح است.
    از صدای خِس خِسی که از آن جعبه ی کوچک بلند می شد واضح بود که نمی شود انتظار زیادی از آن داشت.
    در نتیجه پیرمردی که چشم بند سیاه داشت تصمیم گرفت دیگر آن را برای استفاده ی بخش روشن نکند، بخصوص که امکان داشت زندانیان کور بند سه در سمت چپ ناغافل سر برسند و نظر دیگری داشته باشند،
    نه به خاطر ارزش مادی آن، که می دانیم در کوتاه مدت ناچیز است، بلکه به خاطر کاربرد فعلی اش، که بی تردید قابل ملاحظه است، تازه با درنظر گرفتن این فرضیه ی محتمل که جایی که اقلاً یک هفت تیر است چه بسا باطری هم یافت بشود.
    نتیجه اینکه پیرمردی که چشم بند سیاه داشت گفت منبعد برای شنیدن اخبار سرش را زیر پتو می کند تا کاملاً پوشیده باشد، و اگر خبر جالبی بود فورا ًبقیه را در جریان می گذارد.
    دختری که عینک دودی داشت خواهش کرد اجازه دهد گاهی کمی به موسیقی گوش کند و استدلالش این بود که نمی خواهد موسیقی از یادش برود، اما پیرمرد انعطاف ناپذیر ماند و اصرار داشت که مهم اطلاع از رویدادهای بیرون است، و اگر کسی مشتاق شنیدن موسیقی است می تواند در ذهنش به آن گوش کند، هر چه باشد حافظه هم باید به درد چیزی بخورد.
    حق با پیرمردی بود که چشم بند سیاه داشت، موسیقی گوش خراش رادیو را فقط با یک خاطره ی دردناک می شد مقایسه کرد، به همین دلیل پیرمرد صدای رادیو را به حداقل می رساند و منتظر پخش اخبار می ماند.
    آنگاه صدای رادیو را اندکی بلند می کرد و با دقت تمام به اخبار گوش می داد تا مبادا یک واژه را نشنود.
    بعد اخبار را با الفاظ خودش خلاصه می کرد و برای نزدیک ترین همسایگانش باز می گفت.
    و اینگونه بود که اخبار آهسته، تخت به تخت، در تمام بخش دور می گردید و تحریف می شد و با واگو کردن هر شخص، و به نسبتِ خوش بینی یا بدبینی گوینده، جزئیات آن کم و زیاد می شد.
    این کارتا زمانی ادامه داشت که کلمات ته کشید و پیرمردی که چشم بند سیاه داشت متوجه شد که حرفی برای گفتن ندارد.
    علتش هم خراب شدن رادیو یا تمام شدن باطریها نبود، تجربه ی زندگی و زندگی ها به طور یقین ثابت کرده است که هیچکس نفوذی روی گذشت زمان ندارد، ادامه ی کار این رادیوی کوچک بعید بود، اما سرانجام پیش از آن که رادیو از کار بیفتد، یک نفر ساکت شد.
    در طی روز اولی که در چنگال این دزدان کور گذشت، پیرمردی که چشم بند سیاه داشت به رادیو گوش کرد و اخبار را به سایرین رساند،
    دروغ های اختراعی را در رابطه با پیش بینی های خوشبینانه ای که رسماً اعلام می شد نفی کرد و حالا، اواسط شب، بالاخره سر از زیر پتو درآورده بود و با دقت به صدای گوینده ی اخبار که به دلیل ضعیف شدن باطری های رادیو تبدیل به خِس خِس شده بود گوش می کرد که ناگهان شنید گوینده می گوید کور شدم، بعد صدای چیزی را شنید که به میکروفون خورد، سپس یک رشته صداهای نامفهوم، فریادهایی حاکی از حیرت، و ناگهان سکوت.
    تنها ایستگاهی که توانسته بود بگیرد خاموش شده بود.
    پیرمردی که چشم بند سیاه داشت تا مدتها به رادیویش که دیگر کار نمی کرد گوش چسباند، انگار منتظر بود صدای گوینده از نو بلند شود و به پخش اخبار ادامه دهد.
    با این حال، احساس کرد، یا بهتر است بگوییم فهمید که آن صدا دیگر نخواهد آمد.
    ابلیس سفید فقط گوینده ی اخبار را کور نکرده بود. مثل یک سیم باروت دار، سریع و پشت سر هم، به تمام افراد حاضر در استودیو رسیده بود.
    بعد پیرمردی که چشم بند سیاه داشت رادیو را به زمین کوبید.
    اگر دزدان کور برای بو کشیدن جواهرات مخفی سر می رسیدند، توجیه قابل قبولی برای ندادن رادیو همراه با سایر اشیاء قیمتی پیدا می کردند، البته اگر چنین فکری به مغز دزدها خطور می کرد.
    پیرمردی که چشم بند سیاه داشت پتو را روی سرش کشید تا بتواند آزادانه گریه کند.
    رفته رفته، در زیر نور زردوَش و کدر لامپهای ضعیف، بخش به خواب عمیقی فرو رفت،
    سه وعده غذای آن روز، اتفاقی که تا آن وقت به ندرت پیش آمده بود، بدن ها را آرام کرده بود.
    اگر اوضاع به همین روال ادامه پیدا کند، یک بار دیگر به این نتیجه خواهیم رسید که حتی در منتهای بد بیاری هم امکان یافتن خوبیهایی هست که بدبختیها را قابل تحمل سازد.
    این نتیجه گیری، در وضع فعلی، برخلاف پیش بینی های نگران کننده ی اولیه حاکی از این بود که یک کاسه کردن سهمیه های غذا برای تقسیم و پخش، هر چه باشد، جنبه های مثبتی هم داشت، حتی اگر بعضی از آرمانگرایان اعتراض می کردند که ترجیح می دهند برای ادامه ی زندگی شخصاً دست به تلاش بزنند، ولو اینکه این سرسختی به قیمت گرسنه ماندنشان باشد.
    بدون بیمی از فردا، با فراموش کردن این اصل که پیش پرداخت همیشه موجب غبن است، در تمام بخشها بیشتر بازداشت شدگان کور در خواب عمیقی بودند.
    سایرین نیز که از یافتن راه حل شرافتمندانه در مقابل آزارهایی که متحمل می شدند مأیوس شده بودند، یکی یکی، به خواب رفته و اگرنه در رویای وفور نعمت، در رویای روزهای بهتر و آزادی بیشتر بودند.
    در بخش یک سمت راست، فقط زن دکتر، هنوز بیدار بود.
    روی تختش دراز کشیده بود و به حرفهایی که شوهرش به او زده بود فکر می کرد، بخصوص وقتی گفته بود که برای لحظه ای تصور کرده فردی در آنجا بیناست، فردی که امکان داشت به عنوان جاسوس از او استفاده شود.
    عجیب بود که در آن مورد دیگر حرفی با هم نزده بودند، انگار از روی عادت به فکر دکتر نرسیده بود که زن خودش نیز هنوز می تواند ببیند.
    فکری از مغزش گذشت، اما حرفی نزد، دلش نمی خواست آنچه را کاملاً واضح بود به زبان آورد،
    آنچه شوهرم قادر به انجامش نیست من می توانم بکنم.
    دکتر هم لابد خود را به نفهمی می زد و می پرسید مثلاً چی.
    حالا، زن دکتر، با چشمان خیره به قیچی آویخته به دیوار، از خود پرسید بینایی به چه دردم می خورد، فقط باعث شده بود فجایعی را ببیند که هرگز تصورش را هم نمی توانست بکند، بینایی متقاعدش کرده بود که ترجیح می دهد کور باشد، همین و بس.
    با حرکاتی محتاطانه روی تختش نشست.
    در مقابلش، دختری که عینک دودی داشت و پسرک لوچ در خواب بودند.
    متوجه شد که دو تخت آنها خیلی نزدیک هم قرار دارد، دختر تختش را نزدیک تخت پسرک کشیده بود، بی شک به این خاطر که اگر پسرک در نبودن مادر نیاز به محبت یا پاک کردن اشکهایش پیدا کند، در نزدیکی اش باشد.
    چرا این فکر به سر من نیامد، می شد من هم تخت شوهرم را به تخت خودم بچسبانم و نزدیک هم بخوابیم و دائم این نگرانی را نداشته باشم که از تخت بیفتد.
    شوهرش را نگریست که در خواب سنگینی بود، از فرط خستگی در این خواب سنگین فرو رفته بود.
    فرصت نکرده بود به او بگوید که قیچی همراهش آورده و یکی از این روزها باید ریش او را کوتاه کند، کاری که حتی یک مرد کور از عهده اش برمی آید به این شرط که قیچی را خیلی نزدیک پوست صورتش نگیرد.
    دلیل خوبی برای اشاره نکردن به قیچی پیدا کرده است، چون بعد همه ی مردها به من پیله می کنند و من کارم می شود کوتاه کردن ریش.
    بدنش را چرخاند، پا روی زمین گذاشت و دنبال کفش هایش گشت. می خواست کفش به پا کند که مکث کرد، سر تکان داد و بی صدا آنها را سر جایشان گذاشت.
    از راهروی میان تختها عبور کرد و آهسته به سوی در بخش راه افتاد.
    پاهای برهنه اش به مدفوع لزج روی زمین خورد، اما می دانست که در راهروها وضع از این هم بدتر است.
    سر را به این سو آن سو می گرداند تا ببیند کسی از زندانیان بیدار است یا نه، حتی اگر چند نفر از آنها نگهبانی می دادند یا تمام بخش هم بیدار بود، اهمیتی نداشت به این شرط که صدا نکند، و اگر هم می کرد، همه می دانیم نیازهای بدنی چقدر اضطراری اند، در یک کلام، ساعت سرشان نمی شود، نمی خواست شوهرش بیدار شود و سر بزنگاه احساس کند او در تخت نیست و بپرسد کجا می روی، سوالی که یقیناً سوال همیشگی شوهران از همسرانشان است، سوال دیگر هم اینست که کجا رفته بودی.


    تا پایان صـــــ 171


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #72
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    یکی از زنها در تختش نشسته، به پشتی تخت تکیه داده، نگاه بی حالتش به دیوار روبرو خیره بود، اما نمی توانست آن را ببیند.
    زن دکتر مکثی کرد، انگار مطمئن نبود بتواند به نخی که در فضا حضوری نامرئی داشت دست بزند، می ترسید کوچکترین تماس برای همیشه آن را از بین ببرد.
    زن کور، چنانکه گویی ارتعاشی نامحسوس را در فضا احساس کرده باشد، دستش را بالا برد، بعد پایین آورد، دیگر برایش تفاوتی نمی کرد، همان بس که از خُر و پُف همسایه هایش خوابش نمی برد.
    زن دکتر وقتی که به نزدیک در رسید، با شتاب بیشتری به راهش ادامه داد.
    پیش از رفتن به سرسرا به راهرویی که به بخشهای دیگر این سمت منتهی می شد نگاهی انداخت، و اندکی جلوتر به توالتها و بالاخره به آشپزخانه و ناهارخوری.
    بازداشت شدگان کور، آنهایی که موفق نشده بودند در بدو ورود تختی برای خود دست و پا کنند، کنار دیوارها روی زمین دراز کشیده بودند، شاید هنگام یورش آوردن از غافله عقب مانده بودند، با اینکه در طی گیر و دار، توان کافی برای تسخیر تختی را نداشتند.
    زن دکتر به راه خود ادامه داد، وقتی که به سرسرا رسید به سمت دری رفت که به محوطه ی بیرون باز می شد.
    به بیرون نگاه کرد.
    پشت در بزرگ ورودی، نور چراغ سایه ی هیکل سربازی را نمایان می کرد.
    آن سوی خیابان، تمام ساختمان ها در تاریکی بود.
    زن دکتر تا بالای پله ها رفت.
    خطری متوجهش نبود. حتی اگر سرباز متوجه سایه اش می شد، فقط زمانی به او شلیک می کرد که از بالای پله ها سرازیر و به او نزدیک شود و به هشدار خط نامرئی که مرز ایمنی سرباز را تعیین می کرد ترتیب اثر ندهد.
    زن دکتر که حالا دیگر به سر و صداهای دائمی بخش خو گرفته بود از سکوت بیرون متعجب شد، انگار این سکوت جای خالی فقدانی را پر می کرد، انگار بشریت، ناپدید شده و تنها نور یک چراغ و یک سرباز که از آن مراقبت می کرد باقی مانده بود.
    روی زمین نشست و به چارچوب در تکیه داد، حالت همان زن کوری را گرفت که در بخش دیده بود، و مانند او به جلو چشم دوخت.
    شب سردی بود و باد کناره ی ساختمان را جارو می کرد، عجیب بود که هنوز در این دنیا بادی بوزد، عجیب بود که شب سیاه باشد، به فکر خودش نبود، به فکر کورهایی بود که روزشان پایان نداشت.
    نور چراغ سایه ی دیگری را نمایان کرد، لابد نگهبان بعدی بود، لابد سرباز پیش از رفتن و خوابیدن در چادرش می گفت چیزی برای گزارش ندارد، هیچ یک از آن دو نمی دانستند پشت آن در چه خبر است، احتمالاً صدای گلوله ها هم به گوششان نرسیده بود، یک هفت تیر عادی آنقدرها هم صدا ندارد.
    زن دکتر پیش خود گفت صدای قیچی حتی از آن هم کمتر است.
    وقتش را تلف نکرد که از خود بپرسد این فکر از کجا به مغزش آمده، فقط از کندی فکرش به تعجب افتاد، مدتها طول کشیده بود تا کلمه ی اول به نظرش برسد، و سایر کلمات چه آهسته به دنبال آمدند، و چگونه فهمید که این فکر از پیش در گوشه ی ذهنش جا داشته، فقط کلمات شکل نگرفته بودند، درست مانند بدنی که در رختخواب در جستجوی محل فرورفتگیی بگردد که فکر دراز کشیدن روی تشک در مغزش تداعی کرده.
    سرباز به در بزرگ ورودی نزدیک شد، با اینکه در مقابل نور قرار گرفته معلوم است به آن سمت نگاه می کند، لابد متوجه سایه ی ساکن شده است، با آنکه نور کافی نیست تا بتوان زنی زانو به بغل را دید که روی زمین نشسته و چانه بر زانو دارد،
    سرباز نور چراغ قوه را به سوی او می گیرد، حالا جای تردید نیست، زنی با حرکاتی به آهستگی افکار قبلی اش از جا بلند می شود، اما این سرباز این را نمی داند، فقط می داند از پیکر زنی که به نظر می رسد مدتها طول می دهد تا روی پا بایستد هراس دارد، مثل برق از خودش می پرسد آیا باید آژیر خطر را به صدا درآورد، لحظه ای بعد تصمیم می گیرد این کار را نکند، هرچه باشد فقط یک زن آنجاست و فاصله اش هم از او کم نیست، به هر صورت منباب احتیاط اسلحه اش را به سوی او هدف می گیرد، اما برای این کار چراغ قوه اش را کنار می گذارد، و با این حرکت، نور چراغ مستقیماً به چشمش می تابد، احساس سوزشی ناگهانی در چشم می کند، انگار شبکیه ی چشمش خیره مانده است.
    وقتی دوباره توانست ببیند، زن ناپدید شده بود، حالا دیگر این نگهبان نمی تواند به نگهبان بعدی بگوید چیزی برای گزارش ندارد.
    زن دکتر حالا به ضلع سمت چپ و راهرویی رسیده است که به بخش سه منتهی می شود.
    اینجا هم زندانیان کوری روی زمین خوابیده اند، عده شان از آنهایی که در ضلع راست ساختمان هستند بیشتر است.
    آهسته و بی صدا قدم برمی دارد و ماده ی لزج کف زمین به پاهایش می چسبد.
    درون دو بخش اولی را نگاه می کند و همانی را می بیند که انتظار دارد، اندامهایی زیر پتو، مرد کوری که خواب به چشمش نمی آید و با صدایی درمانده از بیخوابی می نالد، و صدای خُر و پُف اکثر زندانیان را جدا جدا می شنود.
    از بویی که از همه جا به مشام می رسد تعجب نمی کند، بوی دیگری در تمام ساختمان نیست، بوی بدن خودش و بوی لباسهای تنش نیز همان است.
    پس از پیچیدن در راهرو برای رفتن به بخش سه، ایستاد.
    یک محافظ کنار در بخش است.
    چوبی در دست دارد که آهسته به چپ و راست تاب می دهد، انگار که به این ترتیب بخواهد ورودی بخش را به روی هر کس که قصد نزدیک شدن داشته باشد ببندد.
    اینجا هیچیک از زندانیان وری زمین نخوابیده اند و راهرو خالی است.
    محافظ کور کماکان و یکنواخت چوب دستی اش را به چپ و راست تاب می دهد، خسته هم نمی شود، اما اینطورها هم نیست، پس از چند دقیقه چوب را به دست دیگرش می دهد و از نو شروع می کند.
    زن دکتر از کنار دیوار مقابل پیشروی می کرد و مواظب بود بدنش با دیوار تماس پیدا نکند.
    منحنیی که چوب در فضا ترسیم می کند حتی نیمی از پهنای راهرو را هم دربرنمی گیرد، م یتوان گفت که نگهبان با اسلحه ی خالی از آنجا محافظت می کند.
    حالا زن دکتر مستقیماً روبروی مرد کور قرار دارد و داخل بخش پشت سر او را می تواند ببیند.
    تختها همه پر نیست.
    از خودش پرسید چند نفرند.
    کمی جلوتر رفت، تقریباً تا جایی که چوبدستی نگهبان در گردش بود، آنجا متوقف شد، مرد کور سرش را به سمتی که او ایستاده بود چرخاند، انگار چیزی غیرعادی احساس کرده بود، مانند یک آه، یا ارتعاشی در هوا.
    مرد بلند قدی بود، با دستهای بزرگ.
    اول چوبدستی را پیش برد و با حرکات سریع فضای خالی را تجسس کرد، بعد یک قدم کوتاه جلو گذاشت، برای لحظه ای زن دکتر از این ترسید که مبادا مرد بتواند او را ببیند و فقط کمین کرده تا به او حمله کند، با نگرانی فکر کرد این چشمها کور نیستند.
    چرا، البته که کور بودند، به کوری سایر زندانیانی که زیر همین سقف زندگی می کردند، میان همین دیوارها، همگی، همه به استثنای خود او.
    مرد با صدایی آهسته و نجواگونه پرسید کیه، او مانند نگهبانهای واقعی فریاد نکشید که سیاهی کیستی، دوست یا دشمن، جواب مناسب دوست بود، سپس نگهبان می گفت رد شو، ولی فاصله را حفظ کن، اما آنچه شد این نبود، مرد فقط سرش را تکان تکان داد، انگار به خودش می گفت چه احمقانه، مگر امکان دارد کسی اینجا باشد، در این ساعت همه خوابند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #73
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت هفتاد و یکم با دست آزادش کورمال کورمال عقب رفت و به در رسید.

    و انگار که از حرفهای خودش آرام گرفته باشد، دست هایش را پایین آورد.

    خوابش می آمد، ساعت ها منتظر بود یکی از یارانش بیاید و جای او را بگیرد، اما برای این جا به جایی لازم بود که آن دیگری، با زنگ ندای وجدان، خودش از خواب بیدار شود، چون نه ساعت شماطه ای آنجا پیدا میشود و نه به کار میخورد.

    زن دکتر در نهایت احتیاط خود را به آن سوی در رساند و داخل بخش را نگاه کرد.

    بخش پرنور نبود. با یک حساب سریع به این نتیجه رسید که نوزده بیست نفر آنجا هستند.

    در انتهای بخش تعدادی کانتینر غذا روی هم انباشته بود. تعدادی نیز روی تخت های خالی دیده میشد.

    زن دکتر پیش خود گفت همانطور که انتظار داشتم غذا ها را تمام و کمال تقسیم نمیکنند.

    محافظ کور باز هم ناامید به نظر میرسید، اما کوششی برای تجسس نمیکرد.

    دقایق سپری میشد.

    صدای مشخص سرفه های فردی سیگاری از داخل بخش به گوش میرسید.

    مرد کور با دلواپسی سرش را به آن سو برگرداند، بلاخره می توانست قدری بخوابد.

    اشخاصی که در تخت دراز کشیده بودند هیچکدام از جا بلند نشدند.

    سپس مرد کور انگار که بترسد او را در حین ترک محل نگهبانیش غافل گیر کنند و یا از مقررات وضع شده برای نگهبانی تخطی کرده باشد، خیلی آهسته روی لبه ی تختی که ورودی بخش را سد میکرد نشست.

    چند لحظه نشسته چرت زد، آنگاه تسلیم امواج خواب شد، و یقیناً همزمان با غرق شدن در خواب فکر کرده بود عیبی ندارد، کسی که مرا نمی بیند.

    زن دکتر یک بار دیگر کسانی را که در بخش بودند شمرد، با نگهبان بیست نفر میشدند، اقلاً اطلاعات دقیقی کسب کرده بود و گردش شبانه اش بی ثمر نمانده بود،

    از خود پرسید اما آیا دلیل واقعی آمدنم به اینجا همین بود، و ترجیح داد دنبال جواب نگردد.
    مرد کور خواب بود و سر را به چارچوب در تکیه داده بود، چوبش بی صدا روی زمین سر خورده بود،

    حالا او مرد کور بی دفاعی بود که ستونی در دو طرف بدن خود نداشت که با زور بازوهایش مثل آوار به زمین بیندازد.

    زن دکتر عمداً مایل بود فکر کند این مرد غذاها را دزدیده، اموال مشروع سایرین را دزدیده، لقمه را از دهان بچه ها بیرون کشیده،

    اما علی رغم این افکار، احساس تنفر نمیکرد، حتی احساس کوچک ترین خشمی نداشت، احساسش نسبت به بدن خموده ای که در مقابل خود داشت و سر به عقب انداخته بود و رگ های گردن کشیده اش برجسته مینمود، فقط ترحم بود.

    برای اولین بار پس از ترک بخش سراپا لرزید، مثل این بود که سنگ فرش زمین پاهایش را به یخ تبدیل کرده بود، مثل این بود که پاهایش آتش گرفته بود.

    پیش خود گفت امیدوارم تب نکرده باشم.





    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #74
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت هفتاد و دوم تب نکرده بود. بی نهایت خسته بود، نیازی مبرم داشت تا درونش چمبره بزند، چشم هایش، به خصوص چشم های درونش را بیشتر و بیشتر کاویدند تا جایی که داخل مغز خودش را دید، جایی که تفاوت میان دیدن و ندیدن با چشم غیر مسلح امکان پذیر نیست.

    آهسته، خیلی آهسته، بدنش را کشان کشان به محلی رساند که به آن تعلق داشت، از کنار زندانیان کوری عبور کرد که مانند خواب گردها بودند، همانطور که لابد خودش در نظر آنها جلوه میکرد، حتی نیازی نبود که وانمود کند کور است.

    داخل بخش، زن کوری که نمیتوانست بخوابد هنوز در تختش نشسته بود، منتظر بود بدنش چنان خسته شود که مقاومت سرسختانه ذهنش را مغلوب کند. بقیه همه خواب بودند.

    بعضی ها انگار که در جست و جوی تاریکی تسخیر ناپذیری باشند، سر زیر پتو داشتند. روی میز بالا سر دختری که عینک دودی داشت یک شیشه قطره ی چشم دیده میشد. چشم هایش بهتر شده بود، اما خودش نمیتوانست آن را بداند.


    *****


    مرد کوری که صورت اموال نامشروع اراذل را تهیه میکرد، اگر در اثر بینایی ناگهانی که چه بسا موجب برطرف شدن هرگونه سوءظنش میشد به صرافت می افتاد با تخته تحریر و کاغذ ضخیم و قلم حکاکی به این سمت بیاید،

    به احتمال قوی اکنون درگیر نوشتن گزارش عبرت انگیز و اسف بار در مورد غذای کم و دیگر محرومیت های بی شمار زندانیان تازه واردی بود که حسابی چاپیده شده بودند.

    مرد کور گزارش خود را با این مطلب آغاز می کرد که از جایی آمده که غاصبین نه تنها زندانیان نابینای محترم را از بخش بیرون رانده بودند تا کل فضای موجود را در اختیار داشته باشند، بلکه، از آن بدتر، استفاده ی دو بخش سمت چپ را هم از آنچه تاسیسات بهداشتی مربوطه خوانده میشد، مطلقاً ممنوع کرده بودند.

    و اشاره میکرد که پیامد این ظلم ننگین این خواهد بود که آن بی نواها به مستراح های این سمت هجوم بیاورند که تصور عاقبتش برای کسانی که وضعیت قدیم این مستراح ها را هنوز به یاد دارند، کار آسانی است.

    و یادآور میشد که محال است بشود در حیاط بند راه رفت و روی هم بندهای نابینایی نیافتاد که یا مشغول دفع شکم روش خود بودند یا در اثر زورهای زیاد و بی حاصلی به خود می پیچیدند که خبر از خیلی چیزها میداد ولی در نهایت مشکلی را حل نمیکرد،

    و او در مقام فردی تیزبین، تعمداً از ثبت آشکار بین غذای ناچیزی که هم بندها میخوردند و زواید عظیمی که دفن میکردند غافل نمی ماند، تا شاید به این ترتیب نشان دهد که رابطه دیرینه ی علت و معلول که این همه به آن استناد میکنند، همیشه هم، حداقل از نظر کمی، قابل اعتماد نیست.

    و همچنین می گفت که هرچند در این لحظه، بخش جماعت دزد باید مالامال از کانتینرهای غذا باشد، اما اینجا دیری نخواهد گذشت که کار این فلک زده های بدبخت به جمع آوری خرده های نان از کف کثیف اتاق بکشد.

    حساب دار کور همچنین از یاد نمی برد که در نقش دوگانه ای به عنوان شرکت کننده و ثبت کننده ی این جریان داشت، رفتار غیر انسانی این بیدادگران نابینا را که ترجیح میدادند غذا فاسد شود ولی به دست کسانی که به شدت محتاجش هستند نرسد محکوم کند،

    زیرا درست است که مقداری از این مواد غذایی تا هفته ها فاسد نمیشود ولی غذاهای پخته را اگر بلافاصله نخورند، خیلی زود می ترشد یا کپک میزند و بنابراین دیگر برای مصرف انسان مناسب نیست، البته اگر بتوان این جمع مفلوک را انسان به حساب آورد.

    گزارش نویس با حفظ همین مضمون، موضوع را عوض میکرد و با اندوهی سنگین بر دل، می نوشت در اینجا بیماری فقط به جهاز هاضمه منحصر نمیشود، خواه ناشی از فقدان غذا باشد یا در اثر هضم ناقص آنچه خورده شده بود، بیشتر کسانی که به اینجا می آمدند، از کوری شان بگذریم، نه تنها سالم بودند بلکه از سرو روی بعضی هاشان از هر نظر سلامت می بارید ولی حالا مثل بقیه شده اند و معلوم نیست چطور انفولانزا گرفته اند که حتی نمیتوانند هیکل خود را از روی تخت های محقرشان بلند کنند.
    و در تمام این پنج بخش حتی یک قرص آسپیرین هم پیدا نمیشود که تبشان را پایین بیاورد و سردردشان را تسکین دهد،

    و بعد از آنکه یک نفر حتی آستر کیف زنها را هم پشت و رو کرد، چند قرص باقیمانده در اندک زمانی ناپدید شد.

    مسلماً گزارش نویس، من باب احتیاط، فکر نوشتن هرگونه گزارش مشروح را در مورد سایر مصیبت هایی که گریبان گیر حدود سیصد نفری بود که در این قرنطینه ی غیر انسانی محبوس بودند از سر به در میکرد، اما نمیتوانست از ذکر دست کم دو مورد سرطان پیشرفته خودداری کند،

    زیرا مقامات، هنگام جمع آوری و محبوس کردن نابینایان هیچ گونه محذور انسانی نداشتند و حتی اعلام کردند که قانون وقتی وضع شد برای همه یکسان است و دموکراسی با تبعیض مغایر است.
    همانگونه که از تقدیر سنگ دل توقع میرود، در میان همه این بازداشت شدگان فقط یک پزشک وجود دارد، آنهم یک چشم پزشک، تنها چیزی که لازم نداریم.

    گزارشگر کور به اینجا که میرسید، از شرح و وصف این همه فلاکت و مصیبت خسته میشد و قلم حکاکی را روی میز می انداخت و با دست لرزان به دنبال تکه نان بیاتی میگشت که هنگام نقش گزارشگر آخر الزمان در کناری گذاشته بود، اما آنرا نمی یافت.

    چون مرد کور دیگری که شامه اش در اثر نیاز شدید بسیار تیز شده بود، آن را کش رفته بود.

    آن وقت، گزارش گر کور، از این حرکت برادرانه، از این وسوسه ی نوع دوستانه که او را با شتاب هرچه بیشتر به این ضلع آورده بود، صرف نظر میکرد و به این نتیجه میرسید که بهترین کار این است که تا فرصت باقی است به بخش سوم سمت چپ برگردد چون هرچقدر هم که حق کشی این اوباش خشم او را برمی انگیخت، ولی لااقل گرسنه نمی ماند.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #75
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    واقعاً گره مسئله همین است.
    کسانی که برای آوردن غذا فرستاده می شوند، هر بار که با جیره ی ناچیزی که گرفته اند برمی گردند، خروشی از اعتراض خشم آلود درمی گیرد.
    همیشه کسی هست که پیشنهاد دهد اقدام جمعی کنند، تظاهرات کنند، و این پیشنهاد را، با استفاده از منطق قوی در مورد قدرت تصاعدی نفرات می دهد که بارها و بارها مسجل شده و با منطق دیالکتیکی نیز به اثبات رسیده که عزم های راسخ، که در شرایط معمول فقط می توانند با هم جمع شوند، در شرایط خاص قادرند تا بی نهایت در یکدیگر ضرب شوند.
    اما دیری نگذشت که زندانیان آرام گرفتند،
    کافی بود که فردی دوراندیش تر، با نیت واقع بینانه ی تأمل در مزایا و مضار این عمل پیشنهادی، طرفداران آن را از پیامدهای مرگباری که بر هفت تیر متصور است آگاه کند، و بگوید کسانی که در صفوف اول حرکت می کنند می دانند چه چیزی در انتظارشان است و در مورد افرادی که پشت سرشان هستند بهتر است اصلاً فکرش را هم نکنیم که اگر با اولین شلیک به وحشت بیفتیم چه خواهد شد، بیشترمان اگر هم تیر نخوریم زیر دست و پا له می شویم.
    در یکی از بخشها برای آن که حد وسط را بگیرند بنا شد برای تحویل گرفتن غذا، به جای افراد همیشگی که مورد تمسخر قرار گرفته بودند، عده ی بیشتری، یا دقیق تر بگوییم، ده دوازده نفر بفرستند که یکصدا نارضایتی عمومی را اعلام کنند، و خبر این تصمیم به سایر بخشها نیز رسید.
    داوطلب خواسته شد، اما، شاید به خاطر هشدارهای یاد شده ی افراد محتاط تر، در هر بخش فقط چند نفر برای این مأمریت قدم پیش گذاشتند.
    خوشبختانه، این نمایش بارز ضعف اخلاقی، نه اهمیتی پیدا کرد و نه مایه ی ننگ شد،
    چون نتیجه ی مأموریتی که بخش طراح این فکر سازمان داده بود، بر همه معلوم شد و ثابت کرد که واکنش صحیح در احتیاط و دوراندیشی نهفته است.
    هشت مرد پر دل و جرأتی آن همه شجاعت به خرج داده بودند با چوب و چماق تارانده شدند،
    و با آنکه حقیقت دارد که فقط یک گلوله شلیک شد، اما این نیز حقیقت دارد که ارتفاع هدف گیری به اندازه ی شلیک های قبلی نبود، و دلیلش هم این است که معترضین مدعی بودند گلوله صفیرکشان از بیخ گوششان گذشت.
    معلوم نیست که آیا این گلوله به قصد کشت شلیک شده بود یا نه،
    و شاید بعدها به حقیقت پی ببریم، عجالتاً شلیک کننده ی آن را به علت فقد دلیل تبرئه می کنیم، به عبارت دقیق تر، یا این شلیک فقط حکم اخطاری جدی تر را داشت، و یا، سردسته ی این اراذل، قد تظاهر کننده گان را کمتر از واقع براورد کرده و پنداشته بود کوتاه ترند، و یا، از آن نگران کننده تر اینکه، اشتباهش در این بود که قد آنان را بلندتر از واقع پنداشته بود، که در این صورت بِناگزیر باید نیت قتل را مورد توجه قرار داد.
    عجالتاً این نکات کم اهمیت را کنار می گذاریم و به مسائلی که مورد توجه عموم است می پردازیم، و آنچه مهم است همین مسائل است، حتی اگر تصادف محض هم بود، واقعاً به خیر گذشت که معترضین خود را نماینده ی فلان بخش اعلام کردند.
    چون به این ترتیب، فقط همان بخش مجبور بود من باب تنبیه سه روز روزه بگیرد، و تازه بخت یارشان بود چون امکان هم داشت که ارزاقشان برای همیشه قطع شود، همانطور که سرنوشت کسی که دست لقمه دهنده را گاز بگیرد جز این نیست.
    بنابراین، در طول سه روز برای افراد بخش شورشی چاره ای جز این نماند که دوره بیفتند و، محض رضای خدا، تکه ای نان خشک، و در صورت امکان ذره ای گوشت یا پنیر گدایی کنند،
    و درست است که از گرسنگی نمردند اما مجبور بودند مشتی بد و بیراه بشنوند، در کنار اضافاتی از این قبیل که پس چه انتظاری داشتید، اگر حرف شما را گوش کرده بودیم معلوم نبود به چه حال و روزی می افتادیم،
    اما بدتر از همه این بود که به آنها بگویند صبور باشید، صبور باشید، حرفی از این دردناک تر نیست، و چه بهتر که به آدم فحش و ناسزا بگویند.
    و وقتی که سه روز تنبیه به انتها رسید و تصور می شد که روزی نو برخواهد دمید، معلوم شد که تنبیه بخش ناراضیان که چهل شورشی در آن اسکان داشتند، هنوز خاتمه نیافته است زیرا جیره ی غذایی که تاکنون به زحمت برای بیست نفر کفایت می کرد، حالا به حدی کاهش یافته بود که ده نفر را هم سیر نمی کرد.
    بنابراین خودتان می توانید خشم و عصبانیت آنان را تصور کنید و همچنین، مهم نیست که این حرف کسی را ناراحت کند چون حقیقت حقیقت است، ترس سایر بخش ها را مجسم کنید که هنوز هیچ نشده خود را در محاصره ی حاجتمندان می دیدند و واکنششان بین دو چیز در نوسان بود، یکی وظایف سنتی و دیرینه ی ناشی از همبستگی انسانی و مراعات حال سالخوردگان، و دیگری اصلِ چراغی که به خانه رواست، که البته در قدمت دست کمی از اولی ندارد.
    در این مرحله بود که از ناحیه ی اوباش دستور رسید باید باز هم پول و اشیاء قیمتی به آنها داده شود چون متوجه شده اند که مقدار آذوقه ی تحویلی اضافه بر پرداخت اولیه شده است، و تازه به قول خودشان ارزش پرداخت اولیه را درکمال سخاوت دست بالا حساب کرده بودند.
    بخشها در کمال ناامیدی جواب دادند که حتی یک پاپاسی هم ته جیبشان نمانده و تمام اشیاء قیمتیِ جمع آوری شده را در نهایت امانت تحویل داده اند، و به این استدلال شرم آور متوسل شدند که هر تصمیمی از این قبیل منصفانه نخواهد بود اگر که تفاوت ارزش اشیاء تقدیمی نادیده گرفته شود،
    به عبارت دیگر، و به زبان ساده تر، منصفانه نبود که افراد شریف جور افراد خاطی را بکشند، و بنابراین نباید آذوقه ی کسی که به احتمال زیاد هنوز مبالغی در ته حساب بستانکار است قطع شود.
    مسلم است که هیچ بخشی از ارزش آنچه بخش های دیگر به اوباش تحویل داده بودند اطلاعی نداشت اما هر بخشی فکر می کرد اگر بقیه تهِ اعتبارشان را بالا آورده اند، این حق اوست که کماکان غذا داشته باشد.
    خوشبختانه این مشاجرات نهانی در نطفه خفه شد،
    اوباش سر حرف خود بودند، همه باید دستورشان را اطاعت می کردند، و اگر در ارزیابی اموال تفاوتی وجود داشت این را فقط حسابدار کور می دانست.
    در بخشها جر و بحث داغ و تند بود و گاه به خشونت می کشید.
    بعضی ها ظنین بودند به اینکه چند نفری از زندانیان خودخواه و دغل هنگام جمع آوری اشیاء قیمتی از تحویل بعضی اموال خود ابا کرده اند، و در نتیجه به هزینه ی کسانی که همه چیز را به خاطر منافعِ جمع بخشیده بودند، غذا خورده اند.
    بقیه با استفاده از آنچه تا آن لحظه یک دعوای جمعی بود، مدعی بودند که اگر مجبور به سیر کردن شکم انگلها نمی شدند، با آنچه تحویل داده اند می توانستند تا روزها خودشان را سیر کنند.
    اشرار کور در آغاز کار تهدید کرده بودند که بخشها را تفتیش می کنند و کسانی را که از اجرای دستورشان سرپیچیده بودند به سزای خود می رسانند،
    و این تهدید در هر یک از بخشها به دست افراد درستکاری که در ستیز با افراد متقلب و حتی شرور بودند عملی شد.
    ثروت کلانی کشف نشد، به جز چند ساعت و انگشتر که بیشتر متعلق به مردها بود تا زنها.
    و اما مجازات هایی که عدالت داخلی درنظر گرفته بود، این مجازاتها چیزی نبود جز چند سیلی دِیمی، و چند مشت الکی که ناشیانه هدف گیری شده بود، بیشتر جر و بحثها هم در فحش و ناسزا خلاصه می شد یا چند جمله ی توهین آمیز که از میان عبارات قالبی گذشته سوا شده بود،
    مثلاً، تو به مال مادرت هم ابقا نکردی، فکرش را بکن،
    چنانکه گویی چنین عمل شرم آوری واقعاً صورت گرفته، و اعمالی از این هم شرم آورتر که فقط ممکن بود در روزی صورت بگیرد که همه کور شده و با ازدست دادن سوی چشمانشان، حتی روحیه ی احترام و ملاحظه را نیز از دست داده باشند.
    اشرار کور با تهدیدهای تلافی جویانه اموال را تحویل گرفتند ولی خوشبختانه این تهدیدها را عملی نکردند،
    و فرض بر این بود که تهدیدهایشان را فراموش کرده اند،
    ولی حقیقت آن است که فکر دیگری در سر داشتند که بزودی معلوم می شد.
    اگر می خواستند با عملی کردن تهدیدهایشان ظلم های بیشتری بکنند، ممکن بود وضعیت حادتر شود که چه بسا عواقب آنی وخیم تری داشت،
    تا جایی که دو تا از بخشها، برای فرار از مجازات تحویل ندادن اشیاء قیمتی، خود را به نام دیگران جا زدند، و بار سنگین خطاهای ناکرده را بر دوش بخشهای بی گناه گذاشتند و حال آنکه یکی از این بخشها آنقدر درستکار بود که همه چیز را همان روز اول تحویل داد بود.
    خوشبختانه، حسابدار کور که نمی خواست کار اضافی برای خود درست کند تصمیم گرفته بود صورت اموال مختلفی را که تازه تحویل شده بود روی یک کاغذ جداگانه ثبت کند،
    و این کار هم به نفع بیگناهان بود و هم به نفع خطاکاران،
    چون اگر ریز ان اموال را در حسابهای مربوطه ثبت می کرد متوجه تخلفات مالی می شد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #76
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    یک هفته بعد، اوباش پیغام فرستادند که زن می خواهند.
    به همین سادگی، برای ما زن بیاورید.
    این خواسته ی غیرمنتظره، هرچند که روی هم رفته غیر طبیعی نبود، همانطور که می شد انتظار داشت، اعتراض شدیدی برانگیخت،
    فرستاده های حیرت زده ای که با این دستور آمده بودند، بلافاصله بازگشتند تا بگویند بخشها، سه بخش سمت راست و دو بخش سمت چپ، و همچنین مردها و زنهای کوری که روی زمین می خوابیدند، همگی تصمیم گرفته اند این دستور خفّت بار را ندیده بگیرند،
    و توجیه شان این است که شأن انسانی، و در این مورد حرمت زن، ممکن نیست تا این حد تنزل کند، اگر در بخش سوم سمت چپ زنی وجود ندارد، هیچ مسئولیتی، اگر مسئولیتی در کار باشد، متوجه آنها نیست.
    جواب کوتاه و قاطع بود، اگربرای ما زن نیاورید از غذا خبری نیست.
    فرستاده های سرافکنده بااین دستور به بخشها برگشتند،
    یا باید بروید یا به ما چیزی نمی دهند بخوریم.
    زنهای تنها، آنهایی که مردی نداشتند، یا لااقل همسر ثابتی نداشتند، فوراً اعتراض کردند، حاضر نبودند از خود مایه بگذارند تا شکم مردِ زن دیگری را سیر کنند،
    یکی از آنها حتی جسارت آن را داشت که احترامی را که به زنیّت خود مدیون بود از یاد ببرد و بگوید اگر دلم خواست می روم اما هر چه عایدم شد مال خودم است، و اگر خوشم هم آمد، پیششان می مانم، آن وقت هم جای خواب دارم و تأمین.
    به صراحت همین کلمات را بر زبان آورد، اما به حرفش عمل نکرد، وحشت مقابله با بیست مرد بی قرار را تجسم کرد که نیاز مبرمشان این گمان را برمی انگیخت که شهوت کورشان کرده است.
    اما این گفته که خیلی سرسری در بخش دوم سمت راست به زبان آمد، گوشهای شنوایی هم پیدا کرد،
    یکی از فرستاده ها که موقع شناس بود، در پشتیبانی از او پیشنهاد کرد که برای این کار زنان داوطلب باید پیش قدم شوند و در نظر داشته باشند کاری که کسی به خواست و اراده ی خود انجام می دهد معمولاً مشقتش کمتر از کاری است که با تهدید و فشار انجام بدهد.
    منتهی یک محذور اخلاقی که ضرورت احتیاط را گوشزد می کرد، نگذاشت پیشنهادش را با نقل این ضرب المثل پایان دهد که به دل که افتاد هوسی قدمها تند میشه بسی.
    با وجود این، هنوز حرفش تمام نشده بود که موج اعتراض بلند شد و طوفان خشم درگرفت،
    رحم و شفقتی در کار نبود، مردهای روحیه باخته به نسبت تربیت و خاستگاه اجتماعی و سلیقه ی زنان که به حق براشفته بودند متهم شدند که لات هستند، قوادند، انگلند،زالو صفتند، سوءاستفاده چی هستند، پا اندازند.
    بعضی از زنها اظهار پشیمانی می کردند که از روی سخاوت و ترحم محض به خواسته های جنسی شرکای فلاکت خود تن داده اند و حالا این مردها به جای قدرشناسی می خواهند آنها را به کام شوم ترین سرنوشت ممکن بفرستند.
    مردها سعی داشتند خود را توجیه کنند، سعی داشتند ثابت کنندکه ای بابا، اینطورها هم نیست و زنها نباید با این جور بحث ها شورَش را درآورند، آدمها خودشان می توانند با هم کنار بیایند و مسئله فقط این است که در سختی و خطر، که این یکی هم بدون شک چنین موردی است، سنّت حکم می کند که از داوطلبان خواسته شود قدم پیش بگذارند، وگرنه بیم آن هست که همگی از گرسنگی بمیریم، هم شما و هم ما.
    بعضی از زنها با این استدلال آرام گرفتند، اما یکی از زنهایی که آرام نگرفته بود، ناگهان به صرافت افتاد و به طعنه پرسید اگر این اراذل به جای زن، مرد می خواستند چه کار می کردید، بلند بگویید که همه بشنوند، چه کار می کردید، و با این سوال باز آتش معرکه را دامن زد.
    زنها که دلشان خنک شده بود فریاد زدند بگویید، بگویید ببینیم، کیف می کردند از اینکه مردها را گیر انداخته اند و با همان استدلال خودشان در تله ای گرفتار کرده اند که راه فرار ندارد، حالا می خواستند ببینند این منطق حمیده ی مردانه تا کجا در رو خواهد داشت،
    یکی از مردها جسورانه مخالفت کرد و گفت ما اینجا بچه مُزلّف نداریم،
    و زنی که این سوال تحریک آمیز را مطرح کرده بود، با تغیّر درآمد که زن خراب هم نداریم، اگر هم داشتیم حاضر نبودند به خاطر شما خود فروشی کنند.
    مردها با دلخوری شانه بالا انداختند، می دانستند که این زنان انتقامجو را فقط با یک جواب می توان راضی کرد،
    اگر آنها مرد می خواستند ما هم می رفتیم،
    اما هیچ یک از آنها جرأت به زبان آوردن این کبمات کوتاه و صریح و بی پروا را نداشتند، و از شدت یأس متوجه نبودند که گفتن این چند کلمه به کسی آزار نمی رساند، چون آن حرامزاده ها کوچکترین علاقه ای به این نداشتند که به جای زن، خود را با مرد تسکین دهند.
    حالا که آنچه به ذهن مردها نرسیده بود ظاهراً به مغز زنها خطور کرده بود،
    سکوتی که به تدریج بر بخشی سایه می افکند که این جرّ و بحث ها در آن صورت گرفته بود هیچ توجیه دیگری نداشت،
    انگار که پی برده بودند برای آنها، پیروزی در این مجادله ی لفظی عقل و شعور، با شکست حتمی که در پیش داشتند تفاوتی ندارد،
    شاید در بخشهای دیگر هم این مناظره کم و بیش به همین شکل بود، چون می دانیم که عقل و حماقت بشری در همه جا یکی است.
    در اینجا، کسی که حکم نهایی را صادر کرد زنی بود که سنین پنجاه را می گذراند و مادر پیرش هم با او بود و هیچ وسیله ی دیگری برای تأمین غذای او نداشت، گفت من می روم،
    غافل از اینکه این کلمات تکرار کلماتی است که زن دکتر در بخش اول سمت راست به زبان آورده بود، من می روم، در این بخش عده ی زنها زیاد نیست،
    و شاید به همین دلیل اعتراضها کمتر بود یا شدت کمتری داشت،
    دختری که عینک دودی داشت در این بخش بود، با همسر مردی که اول کور شد، منشی مطب، مستخدمه ی هتل، آن زنی که هیچکس چیزی از او نمی دانست، زنی که نمی توانست بخوابد اما آنقدر بدبخت و مفلوک بود که بهتر بود او را به حال خودش بگذارند، چون دلیلی نداشت که از اتحاد زنها فقط مردها منتفع شوند.
    مردی که اول کور شد به صدای بلند شروع کرده بود به گفتن اینکه همسرش نباید در ازای هیچ چیزی ننگ تسلیم خویش به بیگانه را متحمل شود، چنین چیزی را نه همسرش خواستار است و نه او اجازه می دهد، چون شرف قیمت ندارد، وقتی که کسی شروع به دادن امتیازات کوچک هم کرد، سرانجام زندگی بی معنا می شود.
    آن وقت دکتر از او پرسید در جایی که همه ی آنها با گرسنگی دست به گریبانند، کثافت سراپایشان را گرفته، شپش از سر و رویشان بالا می رود، ساس تمام تنشان را خورده، کک به جانشان افتاده، او در همه ی اینها چه معنایی می بیند،
    من هم ترجیح می دهم زنم نرود، اما خواسته ی من به دردی نمی خورد، زنم گفته حاضر است برود، این تصمیم خودش است، م یدانم که غرور مردانه ام، این چیزی که ما غیرت می نامیم، اگر بعد از این همه خفت و خواری هنوز چیزی به این اسم برایمان مانده باشد، م یدانم که غرور مردانه ام جریحه دار می شود، و جریحه دار هم شده، چاره ای ندارم، اما احتمالاً اگر م یخواهیم زنده بمانیم، تنها راه حل همین است،
    مردی که اول کور شد پرخاش کنان درآمد که هر کسی طبق ضوابط اخلاقی خودش عمل می کند، نظر من همین است و حاضر نیستم عقایدم را عوض کنم.
    بعد دختری که عینک دودی داشت گفت دیگران نمی دانند د راین بخش چند زن هستند، این است که شمامی توانید زنتان را برای خودتان نگه دارید، ما شکم او و شما را سیر می کنم، آنوقت دلم می خواهد ببینم درباره ی شرفتان چه احساسی خواهید داشت، دلم می خواهد ببینم نانی که ما برایتان می آوریم چه مزه ای می دهد،
    مردی که اول کور شد در جواب خواست بگوید مسئله این است که، اما حرفهایش گم شد و ناتمام ماند،
    واقعیت این بود که نمی دانست مسئله چیست، آنچه قبلاً گفته بود چیزی جز عقایدی مبهم نبود، عقایدی که نه به این دنیا بلکه به دنیای دیگری تعلق داشت، آنچه می بایست بکند و جای شک نداشت این بود که به جای تحمل عذاب زنده ماندن از قِبَلِ زن دیگران، دست به آسمان بردارد و شکر کند که بی آبرویی اش به همان صورت در چاردیوارشان باقی می ماند.
    و برای آن که کاملاً دقیق گفته باشیم، از قِبَلِ زن دکتر، چون غیر از دختری که عینک دودی داشت و بی شوهر و آزاد بود و ما از زندگی بی بند و بارش اطلاع کافی داریم، بقیه ی زنها، اگر هم شوهر داشتند، شوهرشان آنجا نبود.
    سکوتی که به دنبال جمله ی ناتمام او برقرار شد، در انتظار کسی بود که برای اولین و آخرین بار وضعیت را روشن کند،
    به همین جهت چیزی نگذشت که کسی که می بایست صحبت کند، به صدا درآمد، یعنی همسر مردی که اول کور شد، و بی آنکه لرزشی در صدایش باشد گفت
    من با بقیه فرقی ندارم، هر کاری آن ها بکنند می کنم،
    شوهرش به میان حرف او پرید که، تو هر کاری من بگویم می کنی،
    آنقدر امر و نهی نکن، اینجا خریدار ندارد، تو هم مثل من کوری،
    عمل کثیفی است،
    تو می توانی کثیف نباشی، از حالا به بعد دیگر چیزی نخور،
    جواب بی رحمانه ی زن همین بود،
    و از کسی که تا امروز نسبت به شوهرش آنقدر حرف شنوی و احترام داشت چنین انتظاری نمی رفت.
    قهقهه ی کوتاهی طنین انداز شد،
    مستخدمه ی هتل بود، وای، شکم، شکم، چه باید بکنند، مردک بیچاره،
    خنده اش به گریه تبدیل شد، کلماتش عوض شد، گفت ما چه باید بکنیم،
    تقریباً جنبه ی سوال داشت، سوالی حاکی از تسلیم که پاسخی نداشت، مثل سری که از روی نومیدی تکان داده شود، و حتی منشی مطب به جز تکرار این که ما چه باید بکنیم، چیز دیگری نمی گفت.
    زن دکتر به قیچی که به دیوار آویزان بود نگاه کرد، از حالت چشمهایش ممکن بود بگویید او هم همین سوال را از خود می پرسد، اما آنچه او جستجو می کرد، پاسخ سوالی که توی روی آنها کوبید، از من چه می خواهید.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #77
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    اما هر چیز به وقت خویش، اگر زودتر از دیگران از خواب بیدار می شوید دلیل نمی شود که زودتر هم بمیرید.
    هم بندهای کور بخش سوم سمت راست که از سازمان خوبی برخوردارند، تصمیم گرفته بودند از نزدیکترین بخش شروع کنند، از زنان بخشهایی که در ضلع خودشان بود.
    اجرای روش نوبتی، که اصطلاحی است بسیار بجا، سراپا حسن است و هیچ نقصی ندارد،
    اولاً به این خاطر که این امکان را به آنان می دهد که در هر لحظه بدانند چه کاری انجام شده و چه کاری باقی مانده، درست مثل اینکه به ساعت نگاه کنید و بگویید چه مقدار از عمر گذشته، من از اینجا تا اینجا زندگی کرده ام، این مقدار از عمرم مانده،
    ثانیاً، وقتی که نوبت همه ی بخشها تمام می شد، برگشتن به اول دوره نوعی حال و هوای تازگی به همراه خواهد داشت که جای انکار ندارد، بخصوص برای کسانی که حافظه ی حسی بسیار ضعیفی دارند.
    پس بگذار زنهای ضلع راست کیفشان را بکنند، من می توانم با بدبختیهای همسایه هایم کنار بیایم،
    حرفی که هیچ یک از زنها به زبان نیاوردند، اما در فکرشان بود،
    در حقیقت، انسانی که فاقد پوسته ی دومی به نام خودبینی باشد هنوز از مادر نزاده است، دوام این پوسته از پوسته ی اول که به آسانی دچار خونریزی می شود به مراتب بیشتر است.
    این را هم باید بگوییم که این زنها از دو جنبه کیف خودشان را می کنند، و این از رموز روح بشر است،
    زیرا خطر خفت و خواری ناگزیر و قریب الوقوعی که باید از سر بگذرانند، در هر یک از بخشها هوسهای شهوانی را که در اثر یکنواختی رنگ باخته بود زنده کرد و دامن زد، چنان که گویی مردها از شدت استیصال، پیش از بیرون فرستادن زنها نشانه ی خود را بر آنها می گذاشتند،
    چنان بود که گویی زنها می خواستند حافظه ی خود را با شور و هیجاناتی که به دلخواه تجربه کرده بودند پر کنند تا بهتر بتوانند از خود در برابر تهاجم آن شور و هیجاناتی دفاع کنند که اگر می توانستند، پس می زدند.
    ناگزیریم که مثلاً اولین بخش سمت راست را به عنوان نمونه انتخاب کنیم و بپرسیم مسئله تفاوت تعداد مرد و زن در این بخش چگونه حل شده بود،
    حتی با کنار گذاشتن مردهای ناتوان جمع، مثلاً پیرمردی که چشم بند سیاه داشت و افراد ناشناخته ی دیگری چه پیر و چه جوان که، به هر دلیلی، نه حرفی می زدند و نه کاری می کردند که ارزش آمدن در داستان ما را داشته باشد.
    همانطور که قبلاً گفتیم در این بخش هفت زن هستند، از آن جمله زن کوری که از بی خوابی رنج می برد و کسی او را نمی شناسد، و دو زوجی که مثلاً همسران متعارف محسوب می شوند، در نتیجه عده ی نامتوازنی از مردها باقی می ماند زیرا پسرک لوچ هنوز مرد به حساب نمی آید.
    شاید در بخشهای دیگر عده ی زنها از مردها بیشتر باشد، اما قانون نانوشته ای که خیلی زود مقبول افتاد و بعداً رسمیت یافت حکم می کند که هر مسئله ای در هر یک از بخشها پیش بیاید باید در همان بخش و بر طبق تعالیم پیشینیان، که هرگز از تحسینشان بازنخواهیم ماند حل شود، کس نکند به جای تو آنچه به جای خود کنی.
    در بخش یکِ سمت راست، بجز زن دکتر که، به هر دلیل یا دلایلی، هیچکس جرأت نداشت چه با زبان و چه با دراز کردن دست تقاضایی از او بکند، همه ی زنها به مردهایی که با انها زیر یک سقف زندگی می کردند یاری خواهند داد.
    و هنوز چیزی نگذشته، همسر مردی که اول کور شد، بعد از آنکه با جواب تندی که به شوهرش داد، حرکت اوا را آغاز کرد، همانطور که خودش با صدای بلند گفته بود، هر چند با رعایت احتیاط، همان کاری را کرد که زنهای دیگر کرده بودند.
    اما امتناعی هم هست که نه عقل و نه احساس قدرت مقابله با آن را ندارد، چنانکه در مورد دختری که عینک دودی داشت، فروشنده ی داروخانه، هر چه دلیل و برهان آورد و هر چه التماس کرد، نتوانست دل او را به دست آورد و به این ترتیب تقاص بی احترامی را که در ابتدای کار کرده بود پس داد.
    همین دختر که از همه ی زنان این بخش خوشگل تر است، از همه خوش هیکل تر است، جذاب تر است،
    و وقتی که خبر بر و روی استثنایی اش به گوش همه رسید همه ی مردها در تمنایش می سوختند، سرانجام شبی خود را به پیرمردی که چشم بند سیاه داشت تسلیم کرد،
    کار زنها حساب و کتاب ندارد.
    همه ی افراد بخش این عمل او را نوعی ملاطفت تلقی کردند...
    فردای آن روز، سر شام، اگر بتوان چند تکه نان بیات و گوشت کپک زده را شام نامید، سه مرد کور از سمت دیگر در آستانه ی در بخش ظاهر شدند.
    یکی از آنها پرسید اینجا چند تا زن دارید،
    زن دکتر جواب داد شش تا، و نیتش این بود که زن کوری را که از بی خوابی رنج می برد مستثنی کند،
    اما آن زن با لحنی درمانده حرف او را تصحیح کرد، ما هفت تاییم.
    اراذل کور خندیدند، یکی از آنها گفت خیلی بد شد، امشب همه تان مجبورید خیلی کار کنید،
    و دیگری گفت شاید بهتر باشد برویم و در بخش بعدی دنبال قوای کمکی بگردیم،
    مرد کور سومی که متوجه محاسبه ی او شده بود گفت ارزشش را ندارد، به هر زنی سه نفر می رسد، می توانند تحمل کنند.
    این مطلب باز باعث خنده شد و کوری که تعداد زنها را پرسیده بود دستور داد وقتی که کارتان تمام شد بیایید پیش ما، و اضافه کرد یعنی اگرمی خواهید فردا غذا داشته باشید و لقمه توی دهن مردتان بگذارید.
    این حرف را در همه ی بخشها زدند و باز هم با همان ذوق و شوقِ لحظه ای که این شوخی را سر هم کرده بودند به آن خندیدند.
    از شدت خنده پا می کوبیدند و چماقهای کلفتشان را به زمین می زدند، تا آنکه یکی از آنها ناگهان اخطار کرد خوب گوش کنید، اگر یکی تان هم توی عادت باشد نمی خواهیمتان، می گذاریم برای دفعه ی بعد،
    زن دکتر به آرامی گفت هیچ کس توی عادت نیست،
    پس خوتان را حاضر کنید و طولش هم ندهید، منتظرتانیم.
    برگشتند و رفتند.
    بخش ساکت ماند.
    دقیقه ای بعد همسر مردی که اول کور شد گفت من که دیگر نمی توانم چیزی بخورم، غذای بسیار کمی در دستش بود و طاقت خوردن آن را نداشت.
    زن کوری که از بی خوابی رنج می برد گفت من هم همینطور،
    زنی که هیچکس او را نمی شناخت گفت من هم همینطور،
    مستخدمه ی هتل گفت من غذایم را تمام کردم،
    منشی مطب گفت من هم همینطور،
    دختری که عینک دودی داشت گفت من بالا می آرمش توی صورت اولین مردی که بهم نزدیک شود.
    همگی ایستاده بودند، می لرزیدند و مصمم بودند.
    بعد زن دکتر گفت من جلو می روم.
    مردی که اول کور شد، با اینکه کور بود سرش را زیر پتو کرد انگار که این کار فایده ای دارد،
    دکتر زنش را به طرف خود کشید و بی آنکه حرفی بزند بوسه ی سریعی به پیشانی او زد، چه کار دیگری می توانست بکند،
    برای بقیه ی مردها تفاوتی نداشت، تا آنجا که به هر یک از این زنها مربوط می شد، بقیه ی مردها نسبت به آنها حق و وظیفه ی همسری نداشتند، پس هیچکس نمی توانست جلو بیاید و به آنها چیزی بگوید.
    دختری که عینک دودی داشت پشت سر زن دکتر قرار گرفت، به دنبالش مستخدمه ی هتل، منشی مطب، همسر مردی که اول کور شد، زنی که هیچکس او را نمی شناخت و آخر سر، زنی که از بی خوابی رنج می برد،
    صف بی قواره ای از چند زن بدبو و جُلُنبر، ظاهراً که محال است غریزه ی حیوانی جنسی آنقدر قوی باشد که حس بویایی مردی را از کار بیندازد، حسی که از سایر حواس حساس تر است، و حتی بعضی از متخصصین الهیات صریحاً می گویند بدترین چیز برای زندگی در جهنم سعی در خو گرفتن به بوی عفن وحشتناک آن است، البته کلمات آنان دقیقاً کلماتی نیست که ما به کار بردیم.
    زنها به راه افتادند، آهسته می رفتند و زن دکتر راهنماییشان می کرد و هر یک از آنها دستش را بر شانه ی نفر جلویی گذاشته بود.
    همگی پابرهنه بودند چون نمی خواستند درگیر و دار محنت و مصیبتی که باید از سر می گذراندند کفششان را گم کنند.
    وقتی که به سرسرای ورودی اصلی رسیدند، زن دکتر به طرف در ساختمان رفت، حتماً مشتاق بود بداند آیا دنیا هنوز باقی است یا نه.
    مستخدمه ی هتل وقتی که هوای تازه را احساس کرد، با وحشت به یادش آمد که ما نمی توانیم بیرون برویم، سربازها بیرون ساختمانند،
    و زنی که از بی خوابی رنج می برد گفت چه بهتر،
    در یک چشم به هم زدن همه مان می میریم، باید هم اینطور بشود، باید همه مان بمیریم،
    منشی مطب گفت یعنی ما،
    نه، همه ی ما، همه ی زنهای اینجا، آنوقت اقلاً کور شدنمان توجیهی پیدا می کند.
    از وقتی که او را به اینجا آورده بودند تا این حد اظهار وجود نکرده بود.
    زن دکتر گفت برویم، فقط کسانی که بناست بمیرند می میرند، مرگ وقتی آدم را نشان کرد خبر نمی کند.
    از دری که به ضلع چپ باز می شد گذشتند، از دالانهای دراز گذشتند،
    زنهای دو بخش اول اگر دلشان می خواست می توانستند به آنها بگویند چه چیزی در انتظارشان است اما مثل جانوران شلاق خورده در تختهایشان چنبره زده بودند،
    مردها جرأت نداشتند به آنها دست بزنند یا قدمی به سویشان بردارند، چون زنها آناً جیغ می کشیدند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #78
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    در دالان آخر، در انتهای ساختمان، زن دکتر مرد کوری را دید که مطابق معمول کشیک می داد.
    حتماً صدای قدمهای نامنظم آنها را شنید، چون به دیگران خبر داد دارند می آیند، دارند می آیند.
    از داخل بخش صدای فریاد و قیه و قهقهه ی خنده بلند شد.
    چهار مرد کور معطل نشدند و تختی را که راه ورود به بخش را مسدود می کرد کنار کشیدند، زود باشید دخترها، بیایید تو، بیایید تو.
    جانیان کور آنها را دوره کردند، اما سردسته شان، آنکه هفت تیر داشت فریاد کشید خودتان که می دانید، اول من سوا می کنم، و بقیه پراکنده شدند...
    در وسط راهروی بین تختها، زنها به صف ایستاده بودند، مثل سربازانی که منتظر سان دیدن باشند.
    سردسته ی اوباش کور، هفت تیر به دست به سوی آنها آمد، چنان فرز و جَلد بود که انگار چشمش می دید.
    گوش کنید بچه ها، همه شان مالهای ترو تمیزی هستند.
    دو زن را، زن دکتر و دختری را که عینک دودی داشت، به سوی خود کشید، آب از لب و لوچه اش سرازیر بود، این دو تا مال من.
    آنها را با خود به انتهای بخش کشید، کانتینرهای غذا، پاکتها و قوطیهای مختلف روی هم تلنبار شده بود، آنقدر که برای یک لشکر کافی بود.
    زنها همگی جیغ می کشیدند و صدای ضربات کتک و کشیده و امر و نهی و ناسزا بلند بود.
    زن دکتر کنار تخت ایستاده بود، دستهای لرزانش نرده های تخت را محکم گرفته بود و سردسته ی کور و دختری را که عینک دودی داشت تماشا م یکرد.
    دختر چیزی نمی گفت، فقط دهانش را باز کرد تا استفراغ کند، سرش به یک طرف بود و چشمانش به سوی بقیه ی زنها،
    سردسته ی کور که مثل خوک نفس نفس می زد حتی متوجه نشد که چه شده، بوی استفراغ وقتی قابل تشخیص است که محیط و حال و هوا بوی دیگری داشته باشد.
    دختری که عینک دودی داشت در سکوت گریه می کرد.
    مرد کوری که هفت تیر داشت دستش را به طرف زن دکتر دراز کرد،
    حسودیت نشود، بعد نوبت توست،
    و بعد صدایش را بلند کرد، بچه ها، بیایید این یکی را ببرید.
    پنج شش مرد کور به آنها نزدیک شدند، دختری که عینک دودی داشت قاپیدند و کشان کشان بردند...
    روز از راه می رسید که اوباش کور زنها را مرخص کردند.
    زن کوری که از بی خوابی رنج می برد، می بایست در آغوش همراهانش از آنجا برده شود، همراهانی که خودشان را هم به زحمت میتوانستند بکشانند.
    ساعتها بین مردها دست به دست شده بودند، از خفّتی به خفّتی دیگر، از ذلّتی به ذلّتی دیگر، آنچه را که می شد به سر زنی آورد و او را زنده باقی گذاشت تحمل کرده بودند.
    مرد کوری که هفت تیر داشت هنگام خروج آنها با تمسخر گفت می دانید که، به جای مزد باید جنس ببرید، به مردهای فلک زده تان بگویید باید بیایند خوردنی ببرند. و بعد با لحن تمسخرآمیزی اضافه کرد دخترها، باز هم ببینیمتان، برای دور بعدی خودتان را بسازید.
    بقیه ی اوباش کور، کم و بیش یکصدا گفتند باز هم ببینیمتان، بعضی ها آنها را مال و بعضی ها روسپی خطاب می کردند، اما عدم اطمینانی که در لحنشان بود، نشان از کاهش شور جنسی شان داشت.
    زنها کر بودند و کور بودند و خاموش، با قدمهایی لرزان و چنان ناتوان که به زحمت می توانستند دست زن جلویی را رها نکنند، دست او را، و نه آنطور که آمده بودند، شانه اش را،
    اگر با این سوال مواجه می شدند که چرا موقع راه رفتن دست یکدیگر را گرفته اید، یقیناً حتی یک نفرشان هم نمی دانست چه جوابی بدهد، همینطوری، حرکاتی هست که همیشه هم نمی توانیم برایشان توضیح ساده ای بیابیم، و گاه حتی توضیح پیچیده ای هم یافت نمی شود.
    وقت یکه از سرسرا می گذشتند زن دکتر به بیرون نگاه کرد، سربازها را دید و کامیونی را که چه بسا به توزیع غذا بین قرنطینه شدگان اختصاص داشت.
    درست در همان لحظه زنی که از بی خوابی رنج می برد رمق پاهایش را به معنی واقعی کلمه از دست داد، انگار که با یک ضربه پاهایش را قطع کرده بودند، قلبش هم وا داد، حتی انقباض موزونی را که آغاز کرده بود به آخر نرساند.
    بالاخره فهمیدیم چرا این زن کور نمی توانست بخوابد، حالا دیگر می خوابد، بهتر است بیدارش نکنیم.
    زن دکتر گفت او مرده، در صدایش هیچ احساسی نبود، امکان نداشت چنین صدایی، صدایی که مثل لغتی که ادا کرد مرده بود، از دهان زنده ای بیرون آمده باشد.
    جسد زن را که ناگهان آش و لاش شده بود بلند کرد، پاها غرق خون، شکم کبود، سینه های مفلوک و برهنه اش پر از جای زخم، شانه اش پر از جای دندان.
    زن دکتر با خود گفت این بدن من است، بدن همه ی زنهای اینجاست، این بی حرمتیها با غمهای ما فقط یک فرق دارند، ما، فعلاً، هنوز زنده ایم.
    دختری که عینک دودی داشت پرسید کجا ببریمش،
    زن دکتر گفت فعلاً می بریمش به بخش، بعداً خاکش می کنیم.
    مردها دم در منتظر بودند، فقط مردی که اول کور شد بین آنها نبود، وقتی که متوجه شد زنها دارند برمی گردند باز هم پتویش را روی سرش کشیده بود، و پسرک لوچ هم خواب بود.
    زن دکتر بدون معطلی، بدون اینکه تختها را بشمرد، زن کوری را که از بی خوابی رنج می کشید به تختش برد.
    برایش مهم نبود که دیگران ممکن است به نظرشان عجیب بیاید، مگر نه اینکه همه می دانستند او همان زن کوری است که با همه ی سوراخ و سنبه های محل آشنا است.
    باز تکرار کرد او مرده،
    دکتر پرسید چه خبر شد،
    اما زنش زحمت جواب به خود نداد، منظور از سوالش ممکن بود فقط این باشد که او چطور مرد،اما می شد تلویحاً این باشد که چه به سرتان آوردند، ولی نه برای این سوال و نه برای هر سوال دیگری از این قبیل جوابی وجود نداشت،
    فقط مرد، از چه مرد اصلاً مهم نیست، احمقانه است که بپرسند کسی از چه مرد، بعد از مدتی علت مرگ فراموش می شود، فقط دو کلمه باقی می ماند، او مرد،
    و ما حالا دیگر با آن وقتی که از اینجا رفتیم خیلی فرق داریم، حرفهایی را که ممکن بود بزنیم دیگر نمی توانیم به زبان بیاوریم،
    و اما بقیه، نگفتنی است، فقط همین را می شود گفت.
    زن دکتر گفت برو غذا بیاور.
    شانس، سرنوشت، بخت، تقدیر، یا هر اسم بامسمای دیگری برای آنچه که این همه اسم دارد، ریشخند محض است، چه چیز امکان داشت به ما بفهماند که چرا دقیقاً باید شوهران دو نفر از زنها به نمایندگی از طرف بخش انتخاب شوند و بروند غذا بیاورند، آن هم در حالی که هیچکس نمی توانست تصور کند بهای غذا همان چیزی است که هم اکنون پرداخت شده.
    می شد مردهای دیگری به جای آنها انتخاب شوند، مردهای بی همسر، مردهای آزاد، که مجبور به دفاع از حرمت زناشویی نباشند، اما حالا باید این دو نفر انتخاب شوند که یقیناً در آن لحظه اصلاً نمی خواستند ننگ دست دراز کردن پیش اراذل فاسدی را تحمل کنند که همسرانشان را بی سیرت کرده بودند.
    هر کس دلش بخواهد می تواند برود اما من نمی روم،
    این را مردی که اول کور شد گفت، با تمام قوتی که در یک تصمیم قاطعانه نهفته بود،
    دکتر گفت من می روم،
    پیرمردی که چشم بند سیاه داشت گفت من هم با شما می آیم.
    غذای زیادی نخواهد بود اما به شما بگویم که نسبتاً سنگین است،
    هنوز آنقدر قوت دارم که وزن نانی را که می خورم تحمل کنم،
    باری که همیشه سنگین تر است نان دیگران است،
    من حق شکایت ندارم، باری که دیگران تحمل میکنند غذای مرا تأمین می کند.
    به جای تجسم گفتگوی آنها که حالا دیگر مسئله ای است گذشته و تمام شده، طرفین این گفتگو را مجسم کنید، رو در روی یکدیگر قرار دارند، انگار می توانند یکدیگر را ببینند، که البته در این مورد امری است محال،
    کافی است که حافظه ی هر یک از آنها از دل سفیدی کور کننده ی دنیایشان، دهانی را مجسم سازد که این کلمات را با صراحت بیان می کند، و سپس، همانند تشعشع آرامی که از این کانون ساطع می شود، بقیه ی چهره ها شروع به خودنمایی می کنند، یکیشان پیر است، دیگری چندان پیر نیست، و هر کس را که هنوز به این طریق بتواند ببیند واقعاً نمی توان کور خواند.
    وقتی که راه افتادند که بروند و مزد ننگ را وصول کنند، در همان حال که مردی که اول کور شد با خشمی ساختگی اعتراض می کرد، زن دکتر به بقیه ی زنها گفت همینجا بمانید، الان برمی گردم.
    می دانست چه می خواهد اما نمی دانست می تواند پیدایش کند یا نه.
    سطل یا همچو چیزی را لازم داشت که به درد کارش بخورد، می خواست آن را از آب پر کند، حتی اگر بوی گند بدهد، حتی اگر کثیف باشد، می خواست جنازه ی زنی را که از بی خوابی رنج می برد بشوید، می خواست خون او و اسپرم دیگران را پاک کند تا او را پاک و تطهیر شده به خاک بسپارد، البته اگر در این تیمارستانی که در آن زندگی می کنیم صحبت از پاکی بدن معنا و مفهومی داشته باشد، چون می دانیم که پاکی و تطهیر روح از دسترس همه بیرون است.
    در ناهار خوری مردهای کور روی میزهای غذا دراز کشیده بودند.
    از شیر یکی از ظرفشویی های پر از زباله، رشته ی باریکی از آب سرازیر بود.
    زن دکتر در جستجوی سطل یا لگن اطرافش را از نظر گذراند اما چیزی که به درد کارش بخورد پیدا نکرد.
    حضور او یکی از مردهای کور را نگران کرد، پرسید کیه،
    زن جوابی نداد، می دانست که کسی او را به خوشی نخواهد پذیرفت، می دانست که هیچکس نخواهد گفت آب می خواهی، بردار، اگر می خواهی جنازه ی زنی را بشویی هر قدر می خواهی بردار.
    روی زمین کیسه های پلاستیکی پراکنده بود، از این کیسه ها برای حمل و نقل غذا استفاده می شد، بعضی شان بزرگ بود.
    با خود گفت حتماً پاره هستند، بعد فکر کرد اگر دو سه تا از کیسه ها را توی هم کند آب زیادی هدر نخواهد رفت.
    به سرعت دست به کار شد،
    مردهای کور از روی میزها پایین آمده بودند و می پرسیدند کیه، و وقتی که صدای جاری شدن آب را شنیدند بیشتر ترسیدند، به سمت آب راه افتادند،
    زن دکتر کنار رفت و میزی را سر راهشان سُر داد تا نتوانند نزدیک شوند، آنوقت کیسه اش را برداشت،جریان آب آهسته بود، در نهایت درماندگی با شیر آب زور وَرزی م یکرد، آنوقت آب انگار که از زندان خلاص شده باشد فواره زد، به همه جا پاشید و سر تا پای او را خیس کرد.
    مردهای کور ترسیدند و خود را عقب کشیدند، فکر کردند حتماً لوله ای ترکیده، و وقتی که سیل آب به پاهایشان رسید مطمئن تر شدند،
    نمی دانستند غریبه ای که به آنجا آمده بود باعث سرازیر شدن آب شده،
    و اتفاقاً زن هم فهمیده بود که نمی تواند بار به آن سنگینی را با دست حمل کند. کیسه را گره زد و روی دوشش انداخت و با تمام توان فرار کرد.
    وقتی که دکتر و پیرمردی که چشم بند سیاه داشت با غذا وارد بخش شدند، آنها را ندیدند، نتوانستند هفت زن برهنه و جنازه ی زنی را که از بی خوابی رنج می برد ببینند که پاک تر از تمام عمرش روی تخت دراز کشیده است، و زن دیگری یکی یکی همراهانش را، و سپس خودش را می شوید.


    تا پایانــــ صـــــ 203


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #79
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت هفتاد و هفتم


    روز چهارم اراذل دوباره پیدایشان شد. آمده بودند از زنان بخش دو بهای غذایشان را مطالبه کنند، اما لحظه ای هم در بخش یک ایستادند تا ببینند آیا زنهای این بخش بعد از ماجرای آن شب به حال طبیعی برگشته اند یا نه،

    یکیشان لب و لوچه ی خود را لیسید و فریاد زد شب معرکه ای بود، بله جناب،

    و دیگری تایید که آن هفت تا به اندازه چهارده نفر می ارزیدند،

    البته یکی شان آن قدرها مالی نبود، اما توی آن هنگامه کی حواسش به این چیزها بود...

    از آن سر بخش زن دکتر گفت حالا دیگر هفت نفر نیستیم،

    یکی از ازاذل با خنده پرسید کسی تان زده به چاک،

    نزده به چاک، مرده،

    اه، مرده شور برده،

    پس دفعه دیگر کارتان سخت تر میشود،
    زن دکتر گفت چیزی هم از دست ندادیم، او که آنقدر ها مالی نبود.
    پیک ها حیرت کردند، نمیدانستند چه واکنشی نشان دهند، حرفی که شنیده بودند خیلی در نظرشان زشت بود...

    در آستانه در ایستاده بودند و مردد دست و پا میزدند، مثل عروسکی کوکی تکان تکان میخوردند و زن دکتر نگاهشان میکرد.

    آن ها را شناخته بود، هر سه نفرشان به او تجاوز کرده بودند.
    بلاخره یکی از آنها با عصایش چند تقه به زمین زد و گفت برویم. تق تق عصایش و فریادهای بروید کنار بروید کنار ماییم، در طول راهرو محو شد، و بعد سکوت بود و صداهایی مبهم،

    به زنهای بخش دو دستور داده میشد خودشان را برای بعد از شام آماده کنند. باز هم صدای تق تق عصا شنیده شد، بروید کنار، بروید کنار، سایه سه مرد کور از استانه در گذشت و رفتند.

    زن دکتر برای پسرک لوچ قصه تعریف میکرد دستش را بالا برد و بی سر و صدا قیچی را از گل میخ برداشت.

    به پسرک گفت بقیه داستان را بعداً برایت تعریف میکنم.

    در بخش هیچ کس از او نپرسیده بود چرا با چنان تحقیری از زن کوری که از بی خوابی رنج می برد صحبت کرده است. اندکی بعد کفش هایش را درآورد و رفت تا به شوهرش اطمینان خاطر بدهد، زیاد طول نمیدهم، زود برمی گردم.

    به طرف در رفت. دم در منتظر ایستاد. ده دقیقه بعد زن های بخش دو در راهرو ظاهر شدند. پانزده نفر بودند. بعضی ها گریه میکردند. صف نبسته بودد، گله وار حرکت میکردند و با باریکه هایی که معلوم بود از کنار ملافه شان پاره کرده اند به یکدیگر بسته شده بودند.

    وقتی که از آنجا رد شدند زن دکتر به دنبالشان راه افتاد. هیچ یک متوجه نشدند که همراه دارند.
    میدانستند چه چیزی در انتظارشان است، خبر اعمال شنیعی که باید تحمل میکردند چیز پنهانی نبود، و این اعمال هم واقعاً تازگی نداشت،زیرا با اطمینان تمام میتوان گفت که دنیا به همین شکل به وجود آمد.

    آنچه موجب وحشتشان میشد نه خود تجاوز بلکه لولیدن در آغوش جمع، بی آبرویی، و فکر شب وحشتناکی بود که در پیش داشتند....

    وقتی که وارد راهروی بخش مورد نظر شدند مرد کوری که کشیک میداد دیگران را خبر کرد، صدایشان می اید، هر آن ممکن است برسند.

    تختی را که به جای در گذاشته بودند به سرعت کنار زدند، زن ها یکی یکی وارد شدند. حساب دار کور با اشتیاق آنها را می شمرد فریاد زد: وای، چقدر زیادند، یازده، دوازده، سیزده، چهارده، پانزده، پانزده، پانزده نفرند. به دنبال نفر آخر به راه افتاد و به دامنش دستی کشید، این یکی خیلی باحال است، مال خودم است.

    ارزیابی زن ها را به پایان رسانده بودند و از خصوصیات جمسی شان برآوردی مقدماتی کرده بودند. در واقع، اگر همه شان محکوم به تحمل سرنوشتی یکسان بودند، چه فایده داشت که با انتخاب قد و اندازه ی ران و سینه وقت تلف کنند و آتش هوسشان فروکش کند.

    در اندک زمانی آنها را به سوی تخت ها کشاندند و چیزی نگذشت که صدای شیون و زاری و التماس های معمول بلند شد، اما اگر جوابی هم داشت همیشه یکسان یود، اگر غذای میخوای پس یالا...

    زن دکتر وارد بخش شد، آهسته از میان تخت ها خزید، اما نیازی به این همه احتیاط نبود، حتی اگر کفش چوبی هم به پا داشت کسی صدای پایش را نمی شنید، و اگر در گیر و دار بلوا یکی از مردها دستش به او میخورد و از وجودش مطلع میشد بدترین چیزی بود که ممکن بود برایش پیش بیاید این بود که اجباراً به بقیه ملحق شود، و هیچ کس هم متوجه نمیشد، در چنین وضعیتی تشخیص میان پانزده و شانزده کار آسانی نیست.
    سردسته ی اوباش هنوز هم تختش در انتهای بخش، کنار انبار کانتینرهای غذا بود. تخت های نزدیک او را از آنجا برده بودند، مردک دوست داشت بدون برخورد به همسایه اش آزادانه راه برود. کشتن او بنا بود کار اسانی باشد.
    زن دکتر آهسته آهسته در راهروی باریک بین تخت ها پیش می رفت و حرکات مردی را که میخواست بکشد در نظر داشت، هر وقت لذت می برد سرش را عقب می داد، انگار که گردنش را به زن دکتر ارائه میکرد.
    زن دکتر آهسته نزدیک شد، تخت را دور زد و پشت سر او قرار گرفت. زن کوری که هم بستر سردسته بود از دستوراتش اطاعت میکرد.
    زن دکتر آهسته قیچی را بالا برد، تیغه های قیچی اندکی از هم جدا شد و به صورت دو دشنه درآمده بود.
    در همین وقت، در آخرین لحظه مرد کور متوجه حضور کسی شد ولی لذتش به اوج رسیده و او را از دنیای محسوسات عادی بیرون برده بود، از هر نوع واکنشی محرومش کرده بود،
    زن دکتر دستش را با قوت فوق العاده ای پایین آورد. قیچی در گلوی مرد فرو رفت، تیغه هایش روی یکدیگر سرید و از غضروف و بافت های مخاطی گذشت، سپس فروتر رفت تا آنکه به مهره های گردن هم رسید.
    فریاد مرد به زحمت شنیده شد، شبیه خرناس حیوانات بود، و در همان ضمن فواره های خون به صورت زن کور پاشید. فریاد او بود که مردهای کور را ترساند، آنها با فریاد بیگانه نبودند اما این یکی شبیه به هیچ فریادی نبود.
    زن کور جیغ میکشید که این خون از کجا آمده، شاید او ندانسته فکری را که به ذهنش راه یافته بود عملی کرده بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #80
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت هفتاد و هشتم


    مردهای کور زن ها را رها کردند و کورمال کورمال به آنها نزدیک شدند، می پرسیدند چه خبر است، این جیغ و داد برای چیست،

    ولی در این حال دستی بر دهان زن کور قرار گرفته بود، یک نفر در گوشش نجوا کرد ساکت باش، و بعد به ارامی او را عقب کشید، حرفی نزن،

    صدا زنانه بود و همین او را آرام کرد، البته اگر در چنین شرایط پر اضطرابی آرامش ممکن باشد. حساب دار کور پیشاپیش بقیه رسید، اولین کسی بود که دستش به جنازه ای که روی تخت افتاده بود خورد، اولین کسی که دست بر آن کشید، بی معطلی فریاد زد او مرده، سر جنازه از آن طرف تخت آویزان بود، هنوز خون از آن فوران میکرد. گفت او را کشته اند.

    مردهای کور خشکشان زد، نمی توانستند حرف او را باور کنند، چطور ممکن است او را کشته باشند، کی او را کشته،

    گلویش را جر داده اند،

    حتماً آن زنیکه است، باید گیرش بیاوریم.

    مردهای کور دوباره به هیجان در آمدند، انگار می ترسیدند به چاقویی بخورند که سردسته شان را کشته بود.

    نمی توانستند ببینند که حساب دار کور جیب های مقتول را تند تند زیر و رو میکند، نمی توانستند ببینند که هفت تیر او و یک کیسه پلاستیکی حاوی ده خشاب را بر میدارد. فریاد زن ها همه را غافل گیر کرد،
    زن ها که اکنون به پا خواسته بودند وحشت زده میخواستند از آنجا فرار کنند، اما چند نفرشان هرگونه زمینه ذهنی در مورد محل در را از دست داده بودند، در جهت عکس حرکت میکردند و به مردهای کوری میخوردند که به نوبه ی خود می پنداشتند زنها قصد حمله به آنها را دارند، در نتیجه تلاقی بدن ها، بلوا سرسام آور تر میشد.
    زن دکتر در انتهای بخش، به ارامی منتظر فرصتی برای فرار بود. با یک دست زن کور را محکم گرفته بود و با دست دیگر قیچی را برای وارد کردن ضربه به اولین مردی که سر راهش قرار میگرفت آماده نگه داشته بود.عجالتاً خالی بودن محوطه ی اطرافش به نفع او بود اما می دانست که نمی تواند آنجا بماند.

    چند نفر از زن ها بلاخره در را پیدا کردند، بقیه تقلا میکردند خود را از دست هایی که آنها را محکم گرفته بودند خلاص کنند، حتی دیوانه ای هم بود که سعی میکرد دشمن را خفه کند و جنازه دیگری را تحویل دهد.
    حساب دار کور آمرانه خطاب به افرادش فریاد کشید ارام بمانید، خونسردیتان را حفظ کنید، ما ته و توی کار را در می آوریم، و برای آنکه دستورش قاطع تر باشد یک تیر هوایی شلیک کرد.

    نتیجه درست برخلاف انتظار او شد. اوباش کور که متوجه شدند هفت تیر در دست کس دیگری است و رئیس جدید خواهند داشت غافل گیر شدند و دست از کشمکش با زنها برداشتند و تلاش برای غلبه بر آنها را رها کردند،البته یکی از آنها به کلی دست از کشمکش برداشت چون خفه شده بود.

    در این لحظه بود که زن دکتر تصمیم گرفت راه بیفتد. با وارد کردن ضربه به چپ و راست راه باز میکرد. الان نوبت اشرار کور بود که فریاد بزنند، زیر دست و پا بیفتند، از سر و کول یکدیگر بالا بروند، هرکس که آنجا بود و چشم داشت و میتوانست ببیند، متوجه میشد که بلوای قبلی در مقایسه با این یک، شوخی ای بیش نبود.
    زن دکتر نمی خواست کسی را بکشد، فقط میخواست هرچه زودتر خارج شود و مهم تر از همه، زن کوری را آنجا باقی نگذارد.
    همچنان که قیچی را در سینه مرد فرو میکرد با خود گفت این یکی جان سالم به در نخواهد برد، گلوله ی دیگری شلیک شد،

    زن دکتر گفت برویم، برویم، و هر زن کوری را که در سر راه میدید به جلو هل میداد. به آنها کمک میکرد سراپا بایستند و تکرار میکرد زود باشید، زود باشید،

    و حالا نوبت حسابدار کور بود که از انتهای بخش فریاد بزند بگیریدشان، نگذارید فرار کنند،

    اما خیلی دیر شده بود، زنها به راهرو رسیده بودند، فرار کردند، در حین فرار سکندری میخوردند، نیمه برهنه بودند و تا جایی که می توانستند لباس های پاره پورشان را به بدنشان می چسباندند.

    زن دکتر در ورودی بخش ایستاد و با خشم فریاد زد یادتان هست چند روز پیش چه گفتم، یادتان هست که گفتم صورت او را هرگز فراموش نمیکنم، از حالا یادتان باشد چه می گویم، چون صورت شما را هم فراموش نمیکنم،

    حساب دار کور تهدید کرد برایت گران تمام میشود، برای تو و رفقایت، و آن مردها کذایی تان،

    نه تو میدانی من کی هستم و نه میدانی از کجا آمده ام،

    یکی از مردها که برای احضار زن ها رفته بود فریاد زد تو مال بخش یک سمت دیگر هستی،

    و حسابدار کور اضافه کرد صدایت خیلی مشخص است، کافی است در حضور من یک کلمه حرف بزنی تا بکشمت،

    آن یکی تان هم همین حرف را زد ولی حالا جنازه اش آنجا افتاده، اما من مثل تو یا او کور نیستم، وقتی شما بی شرف ها کور شدید، من با همه زیر و بم اینجا آشنا بودم، تو از کوری من چیزی نمیدانی.

    تو کور نیستی، نمیتوانی مرا گول بزنی،

    شاید من از همه کورتر باشم، من آدم کشته ام و اگر مجبور شوم باز هم می کشم،

    اما اول از گرسنگی می میری، از حالا به بعد دیگر از غذا خبری نیست، حتی اگر همه تان بیایید و خودتان را دو دستی تقدیم کنید.

    هریک روزی که به ما غذا ندهید، یکی از مردهای اینجا به محض اینکه پایش را بیرون بگذارد کشته میشود،
    نمی توانید قسر در بروید،

    اوهو، البته که نمی توانیم، از حالا به بعد ما خودمان غذا را تحویل میگیریم، شما هم هرچه این جا جمع کرده اید زهرمار کنید،

    پتیاره، زن های پتیاره نه مردند و نه زن، فقط پتیاره اند،

    و حالا میدانید که مفت نمی ارزند.

    حساب دار کور که از خشم دیوانه شده بود به سوی در شلیک کرد. گلوله صفیرکشان از کنار سر مردهای کور گذشت و بی آنکه به کسی اصابت کند در دیوار راهرو نشست.
    زن دکتر گفت تیرت به خطا رفت، حالا خوب حواست باشد، اگر گلوله هایت تمام شود خیلی ها هستند که دلشان میخواهد رئیس شوند.


    زن دکتر راه افتاد، چند قدم رفت، هنوز قرص و محکم بود، سپس از کنار دیوار راهرو پیش رفت، چیزی نمانده بود از حال برود، ناگهان پاهایش سست شد، و به زمین افتاد.

    چشم هایش تار شد، فکر کرد دارم کور میشوم، اما بعد متوجه شد که هنوز کور نشده است، اشک بود که چشم هایش را تار کرده بود، در تمام عمرش چنین اشکی نریخته بود،
    زیر لب گفت من آدم کشته ام، میخواستم او را بکشم و کشتمش. سرش را به سوی درب چرخاند، اگر مردها کور به سراغش می آمدند، نمی توانست از خودش دفاع کند. کسی در راهرو نبود. زن ها رفته بودند، مردهای کور هنوز در اثر تیراندازی مبهوت بودند و جنازه یارانشان بر بهتشان افزوده بود، جرأت نداشتند بیرون بیایند.
    زن دکتر کم کم رمق خود را بازیافت. اشک هنوز از چشم هایش سرازیر بود، اما آهسته تر و ارام تر، انگار با چیزی لاعلاج مواجه شده بود. به زحمت از جا بلند شد. دست ها و لباسش خونی بود، و بدن خسته اش ناگهان به او فهماند که پیر شده است، با خود گفت هم پیر و هم قاتل، اما می دانست که اگر لازم باشد باز هم آدم خواهد کشت،

    به طرف سرسرا راه افتاد و از خود پرسید کی لازم است دوباره آدم بکشم، و خودش به این سوال جواب داد، وقتی که آنچه هنوز زنده است مرده باشد. سر تکان داد و فکر کرد معنی این حرف چیست، این ها فقط حرف است.

    در تنهایی قدم برمیداشت. به دری نزدیک شد که به جلوخان ساختمان باز میشد. از لا به لای نرده ها فقط توانست سایه سربازهای کشیک را ببیند. آن بیرون هنوز آدم هست، آدم هایی که می توانند ببینند.

    از صدای قدم هایی که پشت سرش بلند شد به لرزه افتاد، فکر کرد خودشان اند، و فوراً چرخی زد و قیچی را ماده نگه داشت، شوهرش بود.
    زن های بخش دو، سر راه خود، با فریاد آنچه را که آن طرف در گذشته بود تعریف کرده بودندف گفته بودند که زنی سردسته اراذل را چاقو زده، تیراندازی شده، دکتر از آنها نخواست مشخصات زن را تعریف کنند، جز زن خودش کس دیگری نمی توانست باشد، زنش به پسرک لوچ گفته بود بقیه داستان را بعداً برایش تعریف میکند، و حالا به سرش چه آمده بود، شاید او هم مرده بود،

    زن دکتر گفت من اینجام، به سوی او رفت و در آغوشش کشید، متوجه نشد که او را خونی میکند، شاید هم متوجه شد و اهمیت نداد، چون تا آن لحظه در همه چیز باهم سهیم بودند.

    دکتر پرسید چه خبر شد، گفتند مردی کشته شده،

    بله، من کشتمش،

    چرا،

    یکی باید اینکار را میکرد،

    و کس دیگری نبود،

    خب، حالا،

    حالا، ما آزادیم، حالا می دانند که اگر باز بخواهند از ما سوءاستفاده کنند چه بر سرشان می آید،

    شاید زد و خورد شود، یک جنگ حسابی،

    کورها همیشه در حال جنگ اند، همیشه در حال جنگ بوده اند،

    باز هم حاضری آدم بکشی، اگر مجبور باشم،

    من هیچ وقت از این کوری خلاص نمیشوم،

    پس غذا چه میشود، می آوریمش،

    من که بعید میدانم آنها جرات کنند به این جا بیایند، لااقل تا چند روز می ترسند که همان بلا به سرشان بیاید، یک قیچی گلویشان را جر بدهد، ما از همان اول که آمدند باج بگیرند هیچ مقاومتی نشان ندادیم، البته می ترسیدیم و ترس همیشه هم مشاور خوبی نست،

    بهتر است برگردیم،

    برای آنکه بیشتر در امان باشیم باید تخت ها را روی هم بگذاریم و جلوی بخش را سد کنیم، مثل خود آنها، حتی اگر بعضی هامان مجبور شویم روی زمین بخوابیم،

    البته تعریفی ندارد، ولی بهتر از این است که از گرسنگی بمیریم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 8 از 12 نخستنخست ... 456789101112 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/